سلام دوستان یزرگوار😊
روزتون شهدایی🌺
از امروز
🌸🌺🌸🌺🌸🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺
خاطراتی از شهید سردار خیبر
محمد ابراهیم همت
🌺🌸🌺🌸🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
در کانال گذاشته می شود☺️☺️
که در ۴۰قسمت می باشد روزی یه خاطره گذاشته می شود.🌹🌹
با ما همراه باشید واگر کانال رو می پسندید کانال رو در بین دوستان و آشنایانتون و دربین گروهاتون انتشار بدید👌👌
اجرتون با حاج همت🌺
التماس دعا😊😭
یازهرا(س)
@hemmat_channel
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
خاطرات سردار خیبر شهید محمد
ابراهیم همت
قسمت اول:محمد ابراهیم
بخش اول
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
پاییز سال ۱۳۳۳بود که با همسرم و جمعی از دوستان،قصد زیارت امام حسین(ع)را کردیم و راهی کربلا شدیم.
آن موقع ابراهیم را باردار بودم،خیلی ها مرا از این سفر منع می کردند،اما به خدا توکل کردم وبه شوق زیارت اباعبدلله (ع) راهی کربلا شدم.😊
با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از آنجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقت فرسایی بود،با جاده های خاکی و ماشین های قراضه.😔
صبح روز بعد،مأموران مرزی عراق اجازه دادند که حرکت کنیم.هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دست انداز. از طرفی گرد و غباری که داخل ماشین میپیچید،کم کم حال مرا دگرگون کرد.تمام روز در راه بودیم و بالاخره پیش از غروب به کربلا رسیدیم.😊
چشم هایم سیاهی می رفت و حالم به کلی بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند . دکتر پس از معاینه گفت:"بچه از بین رفته و تلف شده"😭
مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت:"اگه با این ها بچه سقط نشد،حتما بیاریدش تا عملش کنم."😔
حرف های دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد.خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم.علی اکبر خانه ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من پانزده روز تمام کنج خانه ،توی رختخواب افتاده بودم.لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمیزدم..😔😭
ادامه دارد......
با ما همراه باشید😊
@hemmat_channel
هدایت شده از ●||مَـجـنــونُ♡الحُـسَـيـْــنِ||●
🌺 گروه شهــدا 🌺
✴️ختم صلوات
✴️ذکر های متفاوت
✴️دعای عهد
✴️زیارت عاشورا (روزانه به نیت حاجت روایی اعضا و هدیه به شهدا)
🔰همراه با
🌷معرفی کامل شهدا🌷
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3021602827Cd6ed5a635a
2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#شهیدان_زنده_اند
❣ یک روز در خانه هیئت داشتیم.
عصر همان روز پدرم کمی استراحت کرد.
بعد با نگرانی از خواب پرید.فهمیدیم خواب دیده
پدرم کمی به اطراف نگاه کرد و گفت: الآن حسن اینجا بود
❣ بهش گفتم حسن جان امشب هیئت داریم شما تشریف دارید؟
حسن گفت : نه امشب باید برم پیش فلانی که یکی از همسایگان قدیم است
حسن ادامه داد : او امروز از دنیا رفته و امشب شب اول قبر اوست
این شخص حقی گردن من دارد که باید امشب پیش او باشم
پدرم با تعجب گفت: آن کسی که حسن می گفت اهل مذهب و دین و ... نبود.
❣ برای همین بهش گفتم : حسن جان این آدمی که میگی اهل دین نبود او چه حقی به گردن تو داره!؟
حسن لبخندی زد و گفت : روز تشییع جنازه من هوا بسیار گرم بود.
این آقا در جلوی در خانه اش ایستاده بود و به جمعیت نگاه می کرد.
وقتی گرمی هوا و تشنگی مردم را دید.
یک شیلنگ آب از خانه اش به بیرون کشید
و بایک سینی و چند لیوان به تشییع کنندگان پیکر من آب داد. 👌
❣ او همین قدر به گردن من حق پیدا کرده
پدرم بعد از اینکه این حرف را زد از جا بلند شد و گفت: باید بروم ببینم خواب من راست بوده یانه.
باید بروم ببینم فلانی واقعا فوت کرده یا نه.
پدرم رفت و ساعتی بعد برگشت
گفت : بله وارد محل آنها که شدم حجله اش را دیدم.او همین امروز تشییع شده بود.
🌷🍃
راوی_برادر_شهید
#شهید_حسن_طاهری
🍃🌹🍃🌹
@hemmat_channel
1_19522037.mp3
9.33M
🎤🎤سید رضا نریمانی
میترسم از آخر خودم...
پناهم باش تو این دنیای وانفسا🌹
#شب_جمعه
🍃🌹🍃🌹
@hemmat_channel