🌷 #طنز_جبهه
💠طبابت در جبهه
🔸كسی #جرأت داشت بگوید من مریضم، همه ماشاءالله #دكتر بودند. آن هم از آن فوق تخصص هایش!
🔹می ریختند سرشیكی فشار خونش را می گرفت، البته با دندان دیگری نبضش را بررسی می كرد، البته با #نیشگون..همه بدنش رو می كندند، قیمه قیمه اش می كردند.
🔸بعد اظهار نظر می شد كه مثلا فشار خونش بالاست یا چربی خون دارد، آنوقت بود كه #نسخه می پیچیدند.
🔹پتو را بیاورید. ..
بیاندازید سرش، با مشت و لگد هر چه #محكمتر خوب مشت و مالش بدهید، بعد آب سرد بیاورید، یقه پیراهنش را باز كنید، #بلایی به سرش می آوردند كه اگر رو به قبله هم بود صدای #مریضیَش را در نیاورد
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹 @hemmat_hadi
#خاطرات_شهدا 🌷
💠درسی که ازنوجوان١٣ساله گرفتم.
🔰در یکی از عملیات ها مجروحان بسیاری را به بیمارستان « #شهیدبقایی» آوردند. وقتی که رزمندگان مجروحین را به داخل بیمارستان منتقل می کردند، یک نفر آمد و گفت: #خواهرم مراقب او باش. به عقب نگاه کردم کسی را ندیدم!
🔰بار دیگر یک نفر دیگر از #رزمندگان آمد و با عجله گفت: خواهرم مراقب آن مجروح باش. دوباره به این طرف و آن طرف سرک کشیدم اما چیزی ندیدم. برای #سومین بار که به من توصیه کردند تا مراقب مجروح باشم از آنها پرسیدم: «اینجا که کسی نیست. می شود به من نشانش دهید؟»
🔰یکی از رزمندگان جلو آمد و ملحفه ای را که #نوجوانی تقریبا ١٣ ساله در داخل آن بود نشانم داد. او دست و پاهای خود را در #میدان_مین از دست داده و حالش وخیم بود.
🔰هنگامی که نزدیکش رفتم تا به او رسیدگی کنم به #چشمانم خیره شد و با لحنی خاص و آرام گفت: «من #رفتنی هستم به دیگر مجروحان رسیدگی کنید.» منقلب شده بودم، به حرفش گوش ندادم و خواستم هر طوری که شده به او رسیدگی کنم. اولین کاری که باید انجام میدادم #تزریق_سرم به او بود. اما....
🔰اما #هردوجفت دست و پایش قطع شده بودند و نمی شد رگی پیدا کرد تا سرم را به آن زد. در نهایت توانستم از #گردنش رگ بگیرم و سرم را از آنجا به بدنش تزریق کنم.
🔰نوجوان ١٣ ساله که در آخرین دقایق عمرش در یک جمله کوتاه #درس_ایثار داده بود بعد از ١٥ دقیقه #شهید شد🌷. اما همچنان صحنه ای را که به چشمانم خیره شد و آن جمله را گفت، به یاد دارم💬.
راوى: #اعظم_دبيريان
پرستار دفاع مقدس
🌹 @hemmat_hadi
"اللهماجعلنا منالذابین عن حرم سیده زینب(س)"
خدا میداند که چقدر این #ذکر را گفتیم تا خدا این #توفیق را به ما بدهد تا جزو #مدافعین_حرم مطهر حضرت زینب(س) باشیم...🌹
الحمدلله #خدا بر سر ما منت نهاد تا جزو #مدافعان_حرم حضرت شدیم و اینک در این #سرزمین هستیم🍃🌺🍃
دلنوشتهی شهید مدافع حرم
#شهیدحسین_بواس🕊❤️
🍃🌹 @hemmat_hadi
#خاطــرات_شهدا 🌷
💠يك ربع به شهادت
🌷با بيست نفر از دوستان #جيرفتى در بستان همكار بودم. هر جا كه مى رفتيم، با هم بوديم. بين ما دوستى و صميميت زيادى پديد آمده بود. يك روز كه از #رقابيه به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت: آقاى بلوچ اكبرى! #جانمازت را جمع كن، اول برو گروهان ارتش؛ بلدوزرى گرفته ام؛ بارش كن بياور، بعد برگرد #نمازبخوان.
🌷گفتم: نمازم را مى خوانم، بعد مى روم. اما #فرمانده اصرار كرد و گفت: #اول برو جايى كه گفتم، بعد برگرد نماز بخوان! ديدم اصرار فايده اى ندارد. همين طور جانماز را پهن شده گذاشتم و #رفتم.
🌷فاصله تا گروهان #ارتش حدود ١/٥ كيلومتر بود. به گروهان كه رسيدم، هواپيماهاى عراقى شروع به بمباران كردند. من سريع رفتم داخل #سنگرارتش. يك ربع بعد كه اوضاع آرام شد، ديدم #بستان در هاله اى از دود غليظ و سياه گم شده است.
🌷وقتى برگشتم، ديدم تعدادى از دوستان #شهيد شده اند. بچه هايى كه داشتند براى دوستانشان گريه مى كردند، با ديدن من به طرفم آمدند و با تعجب پرسيدند: تو زنده اى؟! #شهيدنشدى؟! گفتم: شهادت 🌷لياقت مى خواهد. من حالا حالاها كنار شما هستم.
🌷با بچه ها رفتيم داخل اتاقى كه #جانماز پهن بود. ديديم يك بمب خوشه اى درست در #نقطه اى كه من مى خواستم نماز بخوانم، فرود آمده و جانمازم را كاملاً سوزانده 🔥و از بين برده است. بچه ها گفتند: شانس آوردى! اگر فرمانده اصرار نكرده بود، تو حالا اينجا نبودى، توى آسمان ها🕊 بودى!
🌷حرف آنها واقعيت داشت. اصرار فرمانده براى رفتن من خواست #خدا بود. اگر خداوند مقدر نكرده بود، من با #جانمازم مى سوختم، اما تقدير الهى چيز ديگرى بود.
راوى: #رزمنده_بلوچ_اكبرى
💔 @hemmat_hadi
#پدر_شهید می گفتند:
زمانی که شهید بزرگوار قرار بود به #جبهه_مقاومت اعزام شود، در پاسخ به این سوال که هنوز رهبری #فتوای جهاد نداده است،
گفت:
«مگر حتما باید عرصه #تنگ شود تا آقا #اذن_جهاد بدهد، قبل از آنکه عرصه تنگ شود باید برویم تا #آقا اطمینان خاطر یابند.»
#شهید_حسین_هریری❣
#تخریب_چی_مدافع_حرم
🍃 @hemmat_hadi
حالم خوب نیست
چکار کنم ؟!
از خدا دور شدم
چکار کنم؟!
از زندگی نا امیدم
چکار کنم؟!
از خودم هم خسته شدم
چکار کنم؟!
و...
.
- گریه کنید !
قبل از اذان صبح !
.
❤️✨ @hemmat_hadi
سلام بر ابراهیم
پروردگارا! #رفتن در دست توست، من نمیدانم چه موقع خواهم رفت. ولی میدانم که از تو باید #بخواهم مرا در
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم #صیاد مدام به ساعتش نگاه میکنه وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه
🔰بعدش هم به #خلبان اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم.
🔰گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا #نماز بخونیم! هلی کوپتر نشست، صیاد با آب قمقه ای که داشت #وضو گرفت و به نماز ایستاد، ما هم به او اقتدا کردیم.
#شهید_صیاد_شیرازی🌸
🌹 @hemmat_hadi