〰〰〰〰〰〰
❗️انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است❗️
⭕ آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) :
🌷✨یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
🌷✨ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:" آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند.
🌷✨انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!" و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم.
💠 @hemmat_hadi🌷
✨﷽✨
🌷 امام على عليه السلام :
💠زبان خود را به نرمگويى و سلام ڪردن عادت ده، تا دوستانت زياد و دشمنانت ڪم شوند.غررالحکم/ص435
💠 این حدیث، در رفتار و شخصیت شهید ابراهیم هادی نیز نمایان بود؛
💠یڪی از دوستان ابراهیم میگفت: من شاهد بودم ڪه بیشتر اهل محل با او دوست بودند. افرادی با ویژگیهای متفاوت!
💠ابراهیم از در ڪه بیرون می آمد به همه سلام میڪرد. چقدر از بچه های ڪم سن و سال به خاطر همین سلام ڪردن با او دوست شده بودند.
💟 @hemmat_hadi
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
💠 #یک_داستان_یک_پند
✍️حاج ابراهیم 60 سال دارد و هر سال در عیدِ قربان پیش قدم شده و گوسفندی خریده و عیدِ قربان در کوچه خود سر میبُرند و پول آن را تقسیم کرده و کسانی که میخواهند پول می دهند و در این گوشت قربانی سهیم میشوند.
🔹کوچه آقا ابراهیم 10 خانه بیش نیست. آقا ابراهیم که از کوچه و همسایهها خبر ندارد و فقط در سرِ وقت یاد دارد در نماز جماعت حاضر شود. تا یقین کند بهشتی است.
🔸در انتهای کوچهشان، بانویی بیسرپرست است با دو یتیم که با یارانه زندگی میکند. درب خانهی همسایهها را میزند تا برای سهم شدن در گوشت به کوچه بیایند.
🔹وقتی درب خانهی پروین خانم را میزند، همسایه دیگری میگوید: آقا ابراهیم، آنها خانه نیستند به گمان به روستا رفتهاند. در حالی که پروین خانم در خانه بود و دو فرزند یتیمش را در خانه دور خود جمع کرده بود که اگر در زدند مبادا به سمت در روند. چون پروین خانم پول خرید گوشت را نداشت. و از ترس اینکه آبروی او نرود، در را بسته بود تا همه گمان کنند او در خانه نیست و فقر خود را پنهان و آبروی خود را محفوظ دارد.
❓❓آیا بهتر نبود این آقا ابراهیم در محل خلوتی میرفتند و گوسفند خود را قربانی میکردند؟ و چون خودشان میدانستند توانمندان کوچهشان چه کسانی هستند از آنها میخواست سهم شوند؟
🔸عید قربان باعث زندانی شدن پروین در خانهاش شد. و فقط برای آقا ابراهیم، عید شد. گوشت قربانی خوردند.
🔹🔸حالا اگر کسی این موضوع را به حاج ابراهیم تذکر دهند، عصبانی شده و میگوید تو دشمن خدا هستی که میخواهی عید قربان را کمرنگ کنی. درحالیکه نمیداند خودش با جهالتش دشمن خداست. برای همین است که همیشه از خدا بخواهیم ما را هدایت کند.
💠 @hemmat_hadi🌷
✨﷽✨
💠شهید محمد ابراهیم همت
🌷خیلی آقا بود. تا می شنید رزمنده ای شهید شده، می رفت و پیشانی اش را می بوسید.
🌷تا اینڪه خبر دادن توی یڪ عملیات به شهادت رسیده.
🌷به اتفاق چند تا از بچه ها رفتیم و به تلافی اون بوسه هایی ڪه بر پیشانی شهدا زده بود، پیشانیش رو بوسه باران ڪنیم.
🌷رسیدیم بالای سرش پارچه رو ڪنار زدیم،امّا دیدیم سـر نداره...!!!
💟گروه فرهنگی سلام برابراهیم↶
💟 @hemmat_hadi
💟 #یک_داستان_یک_پند
💠✨بیست سال پیش بود از تهران میآمدم. سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده هزار تومان پول همراه داشتم.
💠اتوبوس در یک غذاخوری بینراهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویجی که کنار غذاخوری بود رفتم. یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ 200 تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم.
💠دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود. شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پولهایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال.
💠وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت.
مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمیتوانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم.
💠لقمه را آرام آرام میخوردم چون اگر تمام میشد، باید پول را میدادم. میخواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ میخوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید میدانستم کسی باور کند واقعاً بیپولم.
💠با شرم نزد مرد جوانی رفتم کارت دانشجوییام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پولهایم گم شده است، در راه خدا 200 تومان کمک کن.
💠مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونتات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند.
💠مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعتام را باز کردم که 4 هزار تومان قیمت داشت به او بدهم.
💠مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا میتوانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور میتوانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟؟»
💠با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود. که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.»
💠مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را میدهی.» گفتم: «نه. گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مردهام. یا ساعت را بگیر یا به من 200 تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن. که شهرم رسیدم 200 به نیابت از شما صدقه میدهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم.
💠 آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول اللهتعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند میپندارد.
💠 @hemmat_hadi🌷
﷽
⚪️ شخصی در خیابان زیبا زندگی میکرد که معتاد بود. بخاطر اعتیاد، خانواده اش را خیلی اذیت می کرد. ابراهیم برای اینکه او ترک کند خیلی تلاش کرد، اما به هر حال موفق نشد.
⚫️ بعد با او صحبت کرد و گفت: چرا خانواده ات را اذیت می کنی؟ او گفت: دست خودم نیست. من هفته ای فلان قدر پول برای مواد احتیاج دارم. اگر داشته باشم کاری به اونها ندارم.
⚪️ابراهیم یک سال پول مواد این شخص را داد، به شرطی که این مرد خانواده اش را اذیت نکند!! یک سال خانواده و بستگان او در آرامش بودند.
⚫️بعد هم ابراهیم شهید شد. آنجا بود که این شخص معتاد، این ماجرا را برای ما تعریف کرد. او هم مدتی بعد از ابراهیم از دنیا رفت.
📚کتاب سلام بر ابراهیم2
💟 @hemmat_hadi