💟 #یک_داستان_یک_پند
💠✨بیست سال پیش بود از تهران میآمدم. سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده هزار تومان پول همراه داشتم.
💠اتوبوس در یک غذاخوری بینراهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویجی که کنار غذاخوری بود رفتم. یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ 200 تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم.
💠دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود. شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پولهایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال.
💠وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت.
مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمیتوانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم.
💠لقمه را آرام آرام میخوردم چون اگر تمام میشد، باید پول را میدادم. میخواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ میخوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید میدانستم کسی باور کند واقعاً بیپولم.
💠با شرم نزد مرد جوانی رفتم کارت دانشجوییام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پولهایم گم شده است، در راه خدا 200 تومان کمک کن.
💠مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونتات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند.
💠مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعتام را باز کردم که 4 هزار تومان قیمت داشت به او بدهم.
💠مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا میتوانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور میتوانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟؟»
💠با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود. که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.»
💠مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را میدهی.» گفتم: «نه. گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مردهام. یا ساعت را بگیر یا به من 200 تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن. که شهرم رسیدم 200 به نیابت از شما صدقه میدهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم.
💠 آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول اللهتعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند میپندارد.
💠 @hemmat_hadi🌷
﷽
⚪️ شخصی در خیابان زیبا زندگی میکرد که معتاد بود. بخاطر اعتیاد، خانواده اش را خیلی اذیت می کرد. ابراهیم برای اینکه او ترک کند خیلی تلاش کرد، اما به هر حال موفق نشد.
⚫️ بعد با او صحبت کرد و گفت: چرا خانواده ات را اذیت می کنی؟ او گفت: دست خودم نیست. من هفته ای فلان قدر پول برای مواد احتیاج دارم. اگر داشته باشم کاری به اونها ندارم.
⚪️ابراهیم یک سال پول مواد این شخص را داد، به شرطی که این مرد خانواده اش را اذیت نکند!! یک سال خانواده و بستگان او در آرامش بودند.
⚫️بعد هم ابراهیم شهید شد. آنجا بود که این شخص معتاد، این ماجرا را برای ما تعریف کرد. او هم مدتی بعد از ابراهیم از دنیا رفت.
📚کتاب سلام بر ابراهیم2
💟 @hemmat_hadi
🌷﷽
● با ابراهیم به مرخصی آمده بودیم. به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم. راننده به محض خروج از شهر، صدای نوار ترانه را زیاد کرد. ابراهیم چندبار ذکر صلوات داد و مسافران بلند صلوات فرستادند.
● من یک لحظه به ابراهیم نگاه کردم. دیدم بسیار عصبانی است. مدام خودش را میخورد و ذکر میگفت. دستانش را بهم فشار میداد و چشمانش را میبست.
● حدس زدم بخاطر نوار ترانه است. گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟! میخوای به راننده بگم ...
نذاشت حرف من تموم بشه و گفت: «قربونت، برو ازش خواهش کن خاموشش کنه.»
● رفتم و به راننده گفتم: اگه امکان داره خاموشش کنید. راننده گفت: نمیشه. عادت کردم. نمیتونم خاموشش کنم وگرنه خوابم میبره!
● ابراهیم دنبال روشی بود که صدای زن خواننده به گوشش نرسد. از توی جیب خودش قرآن جیبی کوچکی بیرون آورد و با صدای زیبایی که داشت، شروع به قرائت قرآن کرد.
● همه محو صدای دلنشین و ملکوتی او شدند. راننده هم چند دقیقه بعد نوار را خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد.
📚سلام بر ابراهیم2
@hemmat_hadi
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
﷽
💠خون زيادے از پاۍ من رفته بود. بي حس شده بودم. عراقيها اما مطمئن بودند ڪه زنده نيستم. حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان (عج) ادركنے.
💠هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالاے سرم آمد. چشمانم را به سختۍ باز ڪردم. مرا به آرامے بلند ڪرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه اے امن مرا روۍ زمين گذاشت. آهسته و آرام.
💠من دردے حس نميڪردم! آن آقا ڪلی با من صحبت ڪرد. بعد فرمودند: ڪسے ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست!
💠لحظاتے بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگۍ. مرا به دوش گرفت و حرڪت ڪرد. آن جمال نورانے، ابراهيم را دوست خود معرفے ڪرد. خوشا به حال ابراهیم ...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
💠 @hemmat_hadi
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌷
💠جوان ۲۹ ساله فلسطینی که تصویرش دنیا را تکان داد.
فادی ابوصلاح، جانباز معروف فلسطینی، دیروز در درگیری با نیروهای اسرائیلی در نزدیکی مرز غزه شهید شد.
🌷 @hemmat_hadi
✅ ای کاش ما هم هنر جذب داشتیم...
خواهر شهید ابراهیم هادی می گفت :
🔺 یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند،
عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین.
کاش مثل ابراهیم هادی هنر جذب داشتیم
ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد،
🔻 نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد.
❓ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.
❤️طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد...
‼️ اگر مثل ابراهیم هادی هنر جذب نداریم، دیگران را هم دزد تر نکنیم!!
@hemmat_hadi
هدایت شده از ⭕️پست ویژه🔰
تند خوانی جزء 1.mp3
4.91M
✨﷽
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
💐 #جزء_۱ #قرآن_کریم
🌷هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج)
⏱ «در۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
💌 به دوستان خود هدیه دهید.
💟هرروز ماه مبارک رمضان در کانال:
💠: @resale_hamrah
هدایت شده از ⭕️پست ویژه🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌙دعای ماه مبارڪ رمضان
💠 دعای روز اول التماســـ دعا 💠
🌷: @resale_hamrah
💔
پنجشنبه است
فاتحه میخوانم
نه برای "تــو"
برای "خـودم"که
جاماندم از شهادت ...
بسم الله الرحمن الرحيم
الْحَـــــــمْدُ للّهِ رَبِّ الـــْعَالَمِـينَ...
💠 @hemmat_hadi