eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
756 دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و ششم ✨ باهم روبوسی کردن.🤗🤗 وحید احوالپرسی میکرد.حال خواهراش رو میپرسید.حرفهاش که تموم شد... سرشو یه کمی جلو آورد تا بتونه از کنار آقاجون منو ببینه.😍آقاجون رفت کنار که وحید اذیت نشه.وحید دوباره دراز کشید و به من نگاه میکرد.چشمهای وحید هم بارونی بود.😢تا اون موقع بهت زده😧😟 نگاهش میکردم.از اینکه وحیدم زنده بود خیلی خوشحال بودم.😍☺️ آقاجون و مامان رفتن بیرون... اصلا نمیدونستم باید چکار کنم.وحید به من نگاه میکرد و لبخند میزد،مهربان تر از همیشه.😊اشکهام جاری شد.😢هیچ کاری نمیتونستم بکنم.فقط ایستاده بودم و نگاهش میکردم.دست چپشو که سرم داشت آورد بالا و سمت من دراز کرد که برم پیشش،بابغض گفت: _زهرای من.😢💓 قلبم داشت می ایستاد.بالاخره حرکت کردم. بالبخند گفتم: _...بچه بودیم بعضی ها تو صف نانوایی زنبیل میذاشتن که جا بگیرن😢 ولی نشنیده بودم بعضی ها پاشون رو بدن که تو بهشت برا خودشون جا بگیرن.😢😓 لبخند زد.☺️رسیدم کنار تختش.فقط نگاهش میکردم.گفت: _حوریه ها دنبالم کردن.😌هرچی بهشون گفتم خودم یکی بهتر از شما دارم،قبول نمیکردن.😉داشتم از دستشون فرار میکردم پامو گرفتن.منم پامو بهشون دادم که دست از سرم بردارن.😜😁 خنده م گرفت.☺️😢با اشک چشم میخندیدیم.گفتم: _خیلی پررویی دیگه....این چه قیافه ایه؟!😬☺️ خندید و گفت: _خوب شدم؟😉 -اگه اینجوری میومدی خاستگاریم اصلا نگاهتم نمیکردم.😌☹️ -حالا اون موقع که قیافه م خوب بود نگاهم کردی؟😉 -نه..نکنه اون موقع این شکلی بودی؟!😳 بلند خندید.😂دوباره ساکت بودیم.فقط به هم نگاه میکردیم.گفت: _فاطمه سادات چطوره؟😍👧🏻 -خوبه.☺️ یاد پسرهامون افتادم.یادم افتاد وحید هنوز نمیدونه.گفتم: _پسرهاتم خوبن.😌 سؤالی نگاهم کرد.یه کم رفتم عقب. چشمهاش از تعجب گرد شده بود.😳بعد روشو برگردوند و به پتوش نگاه میکرد.رفتم نزدیکش و گفتم: _حالا با این پا بازهم میتونی بری مأموریت؟😉 به خودش اشاره کرد و گفت: _مأموریت هایی که من میرم آدم سالمو اینجوری میکنه.😅 بالبخند گفت: _دیگه موندم رو دستت.😇 بعد مثل کسیکه تازه چیزی یادش اومده باشه گفت: _زهرا،واقعا پا و بازو و شکمم نور داشت؟!!!😳🤔 گفتم: _برو بابا..من الکی یه چیزی گفتم.فقط خواستم فضا عوض بشه.شما رفتی همونجاهاتو دادی جلو گلوله تقصیر منه؟😜😁 خندید و گفت: _باشه بابا.باور کردم.😁 یه کم مکث کرد.بعد گفت: _واقعا بچه مون پسره؟😅 گفتم: _کدومشون؟😌 یه نگاه پر از سؤال بهم کرد.با ذوق پرسید: _دوقلو؟😳😍 با سر گفتم آره.☺️ لبخند عمیقی زد.اشک تو چشمهام جمع شد.گفتم: _فکر نمیکردم برگردی.فکر نمیکردم لحظه ای بیاد که این خبر بهت بگم.😍😢 باخوشحالی گفت: _دوتا پسر؟😍✌️ -بله آقا،دو تا پسر.😉😌 از خوشحالی نمیدونست چی بگه.😍☺️ همون موقع یکی از پرستارها اومد تو اتاق... سر و وضعش به نسبت بقیه بهتر بود.من بالبخند به خانم پرستار نگاه میکردم. وحید به من نگاه میکرد.👀❤️پرستار هم به من و وحید و بیشتر به من نگاه میکرد... تازه معنی نگاههای الان و پرستارها و دکتر توی راهرو رو میفهمیدم.😅اصلا به قیافه وحید نمیخورد همسری مثل من یا یه خانم چادری داشته باشه.گفت: _آقای موحد اونقدر از شما تعریف کردن که همه ما مشتاق شدیم شما رو ببینیم. ولی الان که می بینمتون،میفهمم خیلی چیزها رو نمیشه با حرف بیان کرد.تازه آقای موحد خیلی چیزها رو نگفتن.😊 -لطف دارید.☺️ -دختره یا پسر؟😊 بالبخند گفتم: _پسر.☺️ وحید همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: _دوقلو داریم.😇😎 پرستار با ذوق به من گفت: _عزیزم،مبارک باشه.😍 -ممنون☺️ وحید گفت: _خانم پرستار لطف کنید یه صندلی برای خانومم بیارین.😊 آروم به وحید گفتم: _دوباره شروع کردی.😬 پرستار لبخندی زد و صندلی آورد.بعد همونجوری که کارشو انجام میداد، گفت: _خانم موحد،از دیروز که آقای موحد رو آوردن بخش همش میگفتن خانومم فلان،خانومم بهمان.تایکی ازش تعریف میکرد میگفت خانومم هم همینو بهم گفته.😅 مثلا غیرتی شدم و گفتم: _کی،چی گفته؟😠😄 پرستار پشتش به من بود.یه دفعه برگشت و گفت: _هیچی باور کن.بعضی از همکارا همینجوری یه چیزی گفتن...😨 من با خنده نگاهش کردم.😄وحید هم بلند خندید.😂فهمید سرکار بوده،لبخندی زد و میخواست چیزی بگه که منصرف شد.کارشو انجام داد و رفت بیرون. با اخم به وحید نگاه کردم و بالبخند گفتم: _نمیشه دو روز تنهات بذارم،نه؟😬😄 باخنده گفت: _خب تنهام نذار.😉😁 ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و هفتم ✨ _خب تنهام نذار😉😁 _محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.😬😌 -راستی داداش خوبت چطوره؟😁 -خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.😬😅 بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم... میرفتم، میخوندم و از خدا میکردم.گفتم: _من میرم بیرون یه هوایی بخورم.😇 یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت: _هواخوری طبقه پایینه..😁👇برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.😜 بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _هی ی ی...محمد😫 بلند خندید.😂 از اتاق رفتم بیرون... وقتی درو بستم انگار یه رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به بلند شدم.😊☝️ بالبخند گفتم: _آقاجون..چشمتون روشن.😊 لبخندی زد و گفت: _چشم شما هم روشن دخترم.😊 -ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)☺️😅 لبخندش عمیق تر شد😄 و چیزی نگفت. -مامان کجا هستن؟ -نمازخونه. -با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟😊 -آره دخترم برو.مراقب خودت باش.😊 -چشم.☺️ مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.😭این مدت خیلی اذیت شده بود... نگاهم کرد....👀😭 لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!😳😱😰مامان گفت: _زهرا،چی شده؟😒 -مامان،فکر کنم...😧خواب دیدم...وحید..😱 برگشته... زخمی بود..😰 آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت: _نه دخترم.خواب نبود.😊واقعا خودش بود. زخمی بود.😒همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت: _زهرا...پاش.😢 گفتم: _ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.😒 -واقعا؟!!!😳 -خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.😊 -قربون حکمت خدا برم.دیگه بره ولی هم مانعش بشم.😊🙏 حالش رو میفهمیدم... وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.😅 مادروحید رفت پیش پسرش... منم تنهایی خیلی دعا کردم✨ و شکر کردم✨ و نماز خوندم.✨ وحید یک هفته بیمارستان بود... حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.😊منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.😍فاطمه سادات👧🏻 وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.🤗😍با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.😍😁 بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.😍☺️اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.😅 تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم.... میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.😇 یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.😊خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار. حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم...😟 ولی وحید خیلی تعجب کرد.😳گفت: _آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!😳😧 حاجی گفت: _ترفیع درجه گرفتی.😊سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...👌کارت از چهار ماه دیگه👉 شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس. به وحید نگاه کردم...👀😟 ناراحت بود.حتما شده.. ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~~~🍃❄~~~ ♥ ♡ گفتم: خوشا هوایـے... ڪز بادِ صـ🌤ـبح خیزد! ♡ گفتا: خُنڪ نسیمـے... ڪز ڪوے دلبــ❤️ــر آید! ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
🗣صــــدآݥ‌بہ‌ڪسےنݥےرسہ صـداݥ‌بہ‌ٺۅبرسہ بڔآݥـــــ بسہ🌿
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🗣صــــدآݥ‌بہ‌ڪسےنݥےرسہ صـداݥ‌بہ‌ٺۅبرسہ بڔآݥـــــ بسہ🌿
Г خدا یازده بار قدم پیش گذاشت و مردم نامردے ڪردند. این بار نوبت ماست ... باید اثبات ڪنیم ڪه مهدے فاطمه را مے خواهیم... بیشتر از خودمان ؛ فـراتر از دنیایمان... •♥️ ؟ 🌱 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
⸀🎻🌾||• 🌾| 🎻| ـــــــــــــــــــــــــــــ•‹🌵‌•• چیزۍ‌که..^ سرنوشت‌انسان‌رامیسازد..🌾•` استعداد‌هایش‌نیست‌‌انتخاب‌هایش‌‌است‌‌؛اینکه‌چه‌کسی‌و‌چه‌مسیرۍ‌را‌انتخاب‌میکنیمـ! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ•‹🎻• ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طبق نظریت تمام مراجع تقلید پخش عکس دختران ممنوعه حتی چادری☝️ حالا منظور از این عکسا چیه🧐 شنیدی میگن یکی با یک دختر دوست شده بعدش عکسشو پخش کرده دیگه عکس اون دختر افتاده دست همه و میره گوگل برای پخش همگانی شما هم ور میداری میزاری پروف و این نفرین اون دختره که پشتته عکس های فیک👈🏻اون عکس فیک یا به روش بالا پخش شده یا طرف عکس خودشو گذاشته تو پیچش همه پخش کردن یا طرف مدلینگه خب حکم گذاشتن دو مورد اول مشخصه و مورد سوم اینکه اون طرف خودش گناهکاره شما هم شریک گناهشی🙂 به این طریق که از طرف شما یا ده نفر دیگه ابروی یک دختر میره و یا گناهش زیادتر میشه
میگن پسرا جذب نجابت ما میشن🙂 یه پسر نجابت دخترو از پروف چادریش میفهمه یا عفتش تو فضای واقعی🙂 ببخشیدا ولی دارم پی میبرم این جور افراد دنبال شوهر برا خودشون تو فضای مجازی میگردن خودشونم میدونم این عکسا دلبری میکنه میخوان با چادر دل ببرن😐💔
من هرچیزی که از نظر مرجع تقلیدم مشکل داشته باشه سعی میکمم انجام ندم اون نامحرمی که با عکس نوشته دلش بلرزه مریض تشیف داره باید بره خودشو درمون کنه یا حتی نامحرنی که با عکس یه زن سر باز و عادی،اینا واقعا مشکل روانی دارن پس اینجوری هرکس بره خارج روزی چند هزار بار باید لرزه اش رو جمع کنه یکم بیاین منطقی تر باشیم😊😊 سخن دوست عزیزمون🙂👆 و جواب بنده در پایین🙂👇🏻