eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
752 دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃رمان ناحله مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش. با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنت شد بخوری. نایلون و ازش گرفتم و بغلش کردم بغلم کرد و گفت :خیلی مراقب خودت باش . هرچیزی و نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو . کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هواتو دارن که یخورده نرم شد اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه _مامان خیلی عشقی داشتم میرفتم بیرون که گفت :فاطمه _جان +اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره سرخوش خندیدم و بیرون رفتم با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون. بلاخره ساعت هف شد مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه منم چادرم و سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم قرار بود ۷ همه اونجا جمع شن که ۸ حرکت کنیم چند دقیقه بعد رسیدیم بابا کولمو دستش گرفت یه نایلکسم دستم بود جلو چادرم و گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل. تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود کفشم و کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل. چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی ونشناختم یهو یکی زد رو شونم برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم با خوشحالی بغلش کردم محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد به مامانمم خیلی گرم و با لبخند سلام کرد نگاهش چرخید رو من ،لبخندش نا محسوس شده بودآروم سلام کرد مثه خودش جوابش و دادم با ریحانه و مامان نشستیم کوله رو از بابا گرفتم بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی و میپرسید مامان به ریحانه گفت :ریحانه جون مراقب فاطمه ی من باش ریحانه:چشممممم.نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره .نگران نباشین جمعیت بیشتر شده بود یهو ریحانه زد رو پام و گفت :فاطمهه فاطمههه خانوم محسن و دیده بودی؟ _نه کوو +اوناهاش .تازه اومدن تو رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید دست محسن تو دستش بود جلوتر که اومدن خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمشو نمیدونستم رو بوسی کرد نگاهش به من افتاد از جام بلند شدم و بهش دست دادم ریحانه به من اشاره کرد وگفت :فاطمه جون دوست گلم با لبخند نگام کرد : سلام فاطمه خانوم خوبی ؟ ریحانه بهش اشاره کرد و گفت :شمیم جون خانوم آقا محسن لبخند زدم و گفتم :سلام عزیزم .خوشبختم ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثه خودش با وقار و متانت حرف بزنم به محسن بابات انتخابش آفرین گفتم شمیم هم خوشگل بود هم مودب تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت :آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی و بدن .بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه بابا وسایلمو گذاشت یه گوشه رفتیم و جلو نشستیم یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یچیزایی و راجب سفرمون گفت بعدش محمد اومد لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفیدو زرد اونایی که اسمشونو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید تک تک اسمارو خوند اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم منو نه ترسیدم و به مامانم نگاه کردم .اونم به چیزی که من فکر میکردم فکرد ریحانه گفت :عه پس چرا اسم تورو نخوند؟؟ منتطر موندیم اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد و هم خوند اسم من آخرین اسمی بود که خوند سرش و آورد بالا نگاهشو تو جمع چرخوند و رسید به نگاه ترسیده من دوباره زاویه دیدش و تغییر داد و گفت یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت همه از جاشون پاشدن و پشت سر هم از حسینیه بیرون رفتن بابام کنار ما ایستاد وسایلم و گذاشت کنارم با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم تودلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم بغض کرده بودم . من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود ریحانه دستش و رو کمرم گذاشت و گفت :فاطمه جون نگران نباش بزار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون لبخند سردی زدم از حسینیه خارج شدیم چندتا برگه دست محمد بود با چفیه سبز و مشکی دور گردنش از همیشه پر ابهت تر شده بود قدمایی به شکل دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرده به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسمارو خوند وقتی از بودن همه مطمئن شد رفت تو اتوبوس سفیده اونجاهم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا فقط من وبابا با چندتا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه ! :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
🍃رمان ناحله بابا به چشمام نگاه کرد و گفت : فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری چیزی نگفتم. سکوت کرد و منو به خودش چسبوند دلم براشون تنگ میشد حضور محمد خیلی خوب بود ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه. دل نازک تر از همیشه شده بودم محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما بابام خواست چیزی بگه ک گفت :بفرمایید بابام کوله ام و داد بهم و بغلم کرد یه کارت از جیبش در اورد و داد بهم مامان قبلش بهم پول داده بود ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم به بابا گفتم :همراهم هست بابا:حالا اینم داشته باش .رمزشو میفرستم برات دوباره بغلش کردم مامان و هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت : همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش مامانمم گفت :آقا محمد .ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه دیگه نشنیدم محمد چی گفت رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود رفتم کنارش نشستم رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود و صندلی بغلش خالی بود با ریحانه مثه بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه ریحانه نشست کنار پنجره با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودمو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام کولمو بالای سرم گذاشتم و نایلون و کنار پام ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم دوباره با دیدنشون بغض کردم انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شد و به حرکت در اومد محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت :همه هستن ان شالله ؟ تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم آقایون گفتن :هستن حاجی هستن اومد سمتمون با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت :ریحانه جان کوله ام کجاست ریحانه :گذاشتم اون بالا داداش محمد کولشو اورد بیرون نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم از کوله چریکیش کیفه پولش و برداشت و رفت جلو دوباره چند دقیقه بعد برگشت کولشو گذاشت بالا و نشست سر جاش نمیتونستم لبخندم و کنترل کنم محمد کنارم بود و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی میترسیدم آرزو کردم زودتر خوابش ببره حاج آقا ایستاد و گفت :واسه سلامتی خودتون ،آقا امام زمان یه صلوات بفرسین همه صلوات فرستادن چنبار دیگه ام گفت صلوات بفرسیم بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت همه باهم آیت الکرسی و خوندیم البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد _ یخورده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت. ریحانه گفت +بیا جاهامونو عوض کنیم _نه نه نمیخاد تو بشین سر جات +خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی... یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم. نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده. برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت. نشستم کنار پنجره و سرمو تکیه دادم بهش. بغضم گرفته بود‌ اون حتی نمیخواست من کنارش باشم. هندزفریمو در اوردم وگذاشتم تو گوشم. از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل. نوک انگشتای پام میسوخت از سرما. به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود. _ریحانه جان. میشه بری کنار ی دقه کولمو بگیرم؟ ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم. ازش تشکر کردمو کولمو گرفتم ک گفت +هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا. سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم. از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا‌ پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم‌ . نمیدونم ... از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم ... وجودم یخ زده بود. حس میکردم میلرزم از سرما ‌. میخواستم به خودم مسلط باشم‌ . چشامو بستمو سعی کردم بخوابم.‌... __ دیگه از سرما سردرد گرفته بودم. به دور و برم نگاه کردم. اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود. دلم نمیخاست دیگه به محمد نگاه کنم. ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب. تو دستش یه مفاتیح بود و مشغول خوندش بود‌ . از نگاهم روشو برگردوند سمتم. میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشدیم. بیخیال شدم و سرمو چرخوندم‌ دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم. به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود. بی اختیار گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم به مامان . نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد. ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اوم
😋سهـ پارتــ تقدیمـ نگاهتونـ👆🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ ! حجت الاسلام داوودنژاد(مشاورفرهنگی دانشگاههای اصفهان)این خاطره ی جالب رو نقل کردند: ❇️قبل از نقل خاطره بگويم كه بعضي از دانشگاه ما تا ساعت 10 شب ادامه دارد و اين باعث مشكل براي خيلي از شده است! ♨️ساعت حدود 5 عصر بود و من مشغول نوشتن يك طرح براي باشگاه پژوهشي در كميته ي فرهنگي بودم، كاملاً گرفته بودم كه ناگهان يك خانمي مانتويي با ظاهري بسيار نامناسب وارد اتاقم شد و سلام كرد!✔️ ↩️جواب سلامش را كه دادم بدون مقدمه گفت: 🗣«حاج آقا ببخشيد مي توانم به شما اعتماد كنم؟ بچه ها مي گويند راز كسي را فاش نمي كنيد!» من هم به گونه اي كه خيالش را راحت كنم، محكم گفتم: « باش من در موضع به هيچ كس نمي كنم.» همين كه خيالش راحت شد چند لحظه اي سكوت كرد و بعد با احتياط گفت: «حاج آقا من يك شرعي دارم، آيا دختران مي توانند براي امنيت خود همراه خودشان داشته باشند؟»😳 من كه از تعجب نمي دانستم چه بگويم، تمركز گرفتم و با تأمل گفتم: «منظورت را تر بگو» آن دختر خانم كه ديگر جرأت حرف زدن پيدا كرده بود گفت: «حاج اقا راستش را بخواهيد من هر روز يك اسلحه رزمي امثال چاقو و... با خودم دارم، ولي مي خواهم يك كلت كمري تهيه كنم!» گفتم: «آخه چرا؟»🤭 🗣گفت: «حاج آقا من بعضي وقتها كه تا ساعت 9 يا 10 شب كلاس دارم، تا به منزل برگردم ساعت نزديك 11 شب مي شود، براي همين وقتي از دانشگاه به طرف خانه مي روم در پياده رو كه 👀 اذيت مي كنند و متلك مي گويند، وقتي هم منتظر تاكسي مي شوم های مدل بالا بوق مي زنند و اذيت مي كنند!😔 حاج آقا به خدا شايد وضع ظاهريم به نظر شما بد باشد ولي من اهل و رابطه هاي نامشروع نيستم، من فقط دلم مي خواهد تيپ باشم!»😎 💢من هم بدون مكث گفتم: «خوب از نظر هيچ طوري نيست شما دفاعي داشته باشيد، اصلاً همه دختران براي دفاع از خود بايد نوعي اسلحه حمل نمايند، ولي نه هر سلاحي.❌ يك نوع سلاح است كه خيلي هم و بالايي دارد»🌪 💠بنده ي خدا كه منتظر موضع مخالف من بود با اين حرفهاي من داشت شاخ در مي آورد. 😐براي همين خيلي زود گفت: «چي؟ چه؟ چه اي مجاز است؟ اسمش چيه؟»🤨 من كه ديدم بدجوري عجله دارد گفتم: «اگر بگويم مي دهي يك استفاده كني، اگر جواب نداد ديگر استفاده نكني» 👀بنده خدا که خيلي هیجان زده شده بود گفت: « مي دم قول مي دم... !»✅ گفتم: «اسم آن بي خطر و بسيار كار آمد است! شما يك هفته استفاده كنيد ببينيد اگر كسي مزاحم شما شد ديگر هيچ وقت به طرفش نرويد!» با تعجب مثل كسي كه ناگهان همه انرژي اش كاهش پيدا كرده باشد گفت: « ! آخه چادر...»☹️😑 گفتم: «ديگه آخه ندارد، توی يك هفته هيچ اتفاقي نمي افتد» با حالت نيمه نااميدي تشكر كرد و رفت.🚶‍♀ و من ماندم و مشغول كه اي بابا، عجب كاري كردم! نكند بنده خدا ديگر هيچ وقت سراغ چادر نرود نكند یا از كردن با روحاني بيزار شود. 🤔 حضرت وجدان من را سرگرم اين فكرها كرده بود كه به ياد حرف امام خميني عزيز افتادم كه فرمودند: «ما مأمور به وظيفه هستيم نه مأمور به نتيجه!»✅ 🌀لذا با خداي خودم خيلي خودماني گفتم: « من سعي كردم وظيفه ام را انجام دهم، انشالله مورد تو قرار گرفته باشد. بقيه اش هم، هر چه تو صلاح بداني... » ✳️مدت حدود يكي دو ماه از جريان گذشت و من به كلّي آن را فراموش كرده بودم تا اينكه روزي يك به اتاقم آمد، سلام كرد و گفت: «حاج آقا، منو مي شناسي؟» من هم هرچه فكر كردم او را به ياد نياوردم، براي همين گفتم: 👀«بخشيد شما را نمي شناسم»❌ 🗣گفت: «من همان دختري هستم كه اسلحه به من دادي تا همراه خودم حمل كنم، حالا هم كه مي بينيد مثل يك بچه ي خوب، چادر حمل مي كنم، هرچند هنوز درست و حسابي چادري نشده ام! 🔹 ولي مادرم خيلي دعاتون كرده چون كه هر روز به خاطر چادر نپوشيدن من در خانه داشتيم. راستش حاج اقا خانواده ما مخصوصاً مادرم چادري هست و ، ولي من فرزند ناخلف شده بودم كه حالا به قول مادرم سر به راه شدم» 💠من هم كه زده شده😳 بودم گفتم: « خوب برايم تعريف كنيد چه شد كه چادري بودن را ادامه دادي؟» مكثي كرد و بعد شروع به گفتن جريان كرد: « راستش حاج آقا وقتي از شما رفتم خيلي درباره حرفهاي شما با ترديد فكر كردم، ولي تصميم گرفتم كنم. براي همين چند روزي وقت برگشتن از دانشگاه، طوري كه همكلاسي ها متوجه نشوند، مخفيانه چادر مي پوشيدم، ولي از وقتي كه چادر بر سر مي كنم ساعت 10 و يا 11 شب هم كه از دانشگاه بر مي گردم نه پسري به من متلك مي گويد، نه ماشين مزاحم بوق مي زند.❌ اصلاً كسي تصور نمي كند كه من چادري اهل خلاف باشم. راستش را بخواهيد بدانيد هيچ وقت
فكر نمي كردم دخترهاي چادري اين همه دارند! و اين همه خيالشان از بابت مزاحم هاي خياباني راحت است. 🔶كم كم جريان چادر پوشيدن من را بچه هاي كلاس متوجه شدند. الان هم مدتها است كه دائم با چادر رفت و آمد مي كنم و از كسي هم خجالت نمي كشم. البته فكر نكنيد حالا ديگر شده ام، ولي قصد ندارم ايي كه تازه كشفش كرده ام را به اين راحتي از دست بدهم. بعضي از دختراي كلاس متلك مي گويند🤤 ولي بيچاره ها خبر ندارند من چه يافته ام.💎 البته جريان را براي يكي از بچه ها كه نقل كردم تمايل پيدا كرده براي فرار از دست مزاحم ها چادر بپوشد، ولي خودش مي گويد خانواده اش اصلاً اهل چادر و امثال چادر نيستند، ولي فكر كنم تصميم دارد چادر بخرد» راستش را بخواهيد من ديگر حرفي براي گفتن نداشتم، براي همين فقط به حرفهاي او توجه مي كردم. دلم مي خواست زودتر از اتاق برود تا سرازیر شوند.💦 وقتي از اتاق رفت تنها كاري كه توانستم انجام بدهم شكر بود.🌺🍃 ═══‌‌‌‌༻‌💗༺═══ ━⊰❀❀🌸❀❀⊱━ @herimashgh ━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
داستانـے بسیـــــار خواندنــــــے👆🌸🌺
•|♥|• گفت: اول‌خودتـو‌درسـت‌کن‌بعدبرو‌ھیات:/ گفتـم: چہ‌بامـزه😅❝ پس‌بایدبگیم‌اول‌سالم‌شوبعدبرودکتر ! ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞ ح‌س‌ی‌ن‌↓ نزدطبیب‌رفتم‌ودرمان‌تورا‌نوشت یڪ‌کربلا‌مـراببری‌خوب‌میشم(:"💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱 ━⊰❀❀🌸❀❀⊱━ @herimashgh ━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
حُبُّ الْحُسیْـن مرحمٺ دسٺ فاطمہ‌ سٺ خوشبخٺ آن دلـے ڪه فقط مبتلاے توسٺ ❣السلام علی الحُسیْن✨ ❣و علی علی بن الحُسیْن✨ ❣و علی اولاد الحُسیْن✨ ❣و علی اصحاب الحُسیْن✨ ━⊰❀❀🌸❀❀⊱━ @herimashgh ━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
حُبُّ الْحُسیْـن مرحمٺ دسٺ فاطمہ‌ سٺ خوشبخٺ آن دلـے ڪه فقط مبتلاے توسٺ ❣السلام علی الحُسیْن✨ ❣و عل
پرش به پستــ اخـــر... ↻ ❣ خواب مہدی (عج) را ببینید شب بخیر😴💛 ❣بوسہ از پایش بچینید شب بخیر🌼🍃 ❣خواب زهرا(س)را ببینید شب بخیر😍🍃 ❣هدیه از مادر بگیرید شب بخیر😴✨ ❣شبتون مهدوی🎈 دمتون مادری💕 نفستون حیدری😍 حمایت کانالمون یادتون نره😊 یاعلی مدد🎈✨✌️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا