فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ارباب خوبم✋🌸
گل خوش رنگ و بوی من حسین است
بهشت آرزوی من حسین است
مزن دم پیش من از لاله رویان
که یار لاله روی من حسین است
@Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت باشہ هيچ پرندہ اى
با بارِ سنگين اوج نميگيرد
ڪينہ اگر بہ دل داشتہ باشى سنگينى!
پس امروز
ببخش ديگران را و خود را رها ڪن..
@Shamim_best_gift
پروردگارا
امروز را نیز با نام تو آغاز میکنم که
روشنگر جان است
کمک کن تا داستان زندگیام را
به همان زیبایی بیافرینم که
تو جهان را آفریدی.
کمک کن تا هرکاری را در زندگی
به آیین مهر و مهربانی تبدیل کنم
کمک کن تا به جای تسلی خواهی،
تسلی بخشم و به جای درک شدن درک کنم.
زیرا پیدا کردن در گم کردن است
کمک کن تا دانش خویش را
افزون کنم
کمک کن تا عشق را با تمامی انسانها
و گونههای خلقتت در این
راه سهیم شوم.
آمیــــن...
🌴🔹🌴🔹🌸🔹🌴🔹🌴
@Shamim_best_gift
آدمهای زیبا و دوست داشتنی، بصورت تصادفی بوجود نمی آیند
زیباترین و دوست داشتنی ترین انسانهایی که می شناسیم، آنهایی هستند که با شکست آشنا شده اند
آنهایی که رنج را تجربه کرده اند
آنهایی که از دست دادن را تجربه کرده اند.
آنهایی که پس از این رویدادهای دشوار، دوباره مسیر خود را به سمت زندگی پیدا کرده اند
این افراد، زندگی را به شکل متفاوتی می فهمند. آنرا به شکل متفاوتی تحسین می کنند. ونیز به شکل متفاوتی حس می کنند.
به همین دلیل، آرامتر می شوند
وین دایر
@Shamim_best_gift
از خدا پرسیدم:
چرا وقتی شادم،همه بامن میخندند!
ولی وقتی ناراحتم
کسی با من نمیگرید؟
جواب داد:
شادیها را برای جمع کردن دوست آفریده ام
ولی غم را برای انتخاب بهترین دوست!!
مهربانی ساده است
سادهتر از آنچه فکرش را بکنی...
کافی است به چشمهایت
بیاموزی که چشم "آیینه روح" است
کافی است به "دلت" یادآوری
کنی همیشه "دلهایی" هستند،
که "درد" امانشان را بریده
و احتیاج به "همدلی" دارند…
مهربانی ساده است
کافی است به "گوشهایت" یاد دهی
که میتوانند "سنگ صبور" باشند؛
حتی اگر صبوری "سنگینشان" کن
@Shamim_best_gift
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
باد ،از سوی من خسته سلام برید
سلام خسته دلی را به آن امام برید
شکسته بسته دعای من از اثر افتاد
خبر به حضرت مولا از این غلام برید
@Shamim_best_gift
آمِدُم امام رضا حرم ،،،،، مُو رِ نگا بُکن
آقا جان ،، شِفاعَتُوم رِ جلویِه خدا بُکن
بِرِیِه کِفتَراتا گِندُوم آوردُوم ،،،، شُمایَم
اگِه قابل مِدِنِی ،،،،، یِکَم مُو رِ دعا بُکُن
مُو بُوشُوم فِدایهِ او پِنجِرِیِه طِلایِه تو
از هَم او پِنجِرَتا ،،، مُو رَم آقا صدا بُکُن
کُلِ دُنیا یَک وَرُو ،، بابُ الجِوادِ تو جُدا
هَم دَرِ بابُ الجِوادِت تُو مُو رِ فِدا بُکُن
کِردُوم اِمسٰال دُوتا بِرِه ، نَذر گُنبَدِ شُما
گیر دِدِه نِنَم بُرُو ،،، نَذری مارِه اَدا بُکُن
هَر کُجا مُوُرُوم مِگَن ، طِفلِ نِگا رِوانیِه
هِی مِگَن بِسِه ،،،، رِوانی حَرَمِ رِها بُکُن
مُو غُلامِ تو شُدُومُ ، خادِمِ دَربارِ تویُوم
یَک نِگاهی از کِرَم آقا ،،،، بِه نوکرا بُکُن
آخِرِش بُوکُش مُورِ ، بعد وِفاتُم قاٰطیِه
لِشکَر مُسافِرات ،،، یا کِه نِه کِفتِرا بُکُن
♥️🕊♥️🕊💚🕊♥️🕊♥️
@Shamim_best_gift
✅رمان لبخند بهشتی
🌻قسمت صد و یازدهم
بغضم را به سختی قورت میدهم و بعد از چند لحظه میگویم
+دلم برات تنگ شده ، خیلیم تنگ شده . اون روز لب ساحل بهم گفتی میخوای تو دریای چشای شهریار غرق بشی ، ولی نگفتی میخوای تو دریای شمال غرق بشی ، نگفتی میخوای بری و دیگه نیای ، نگفتی قراره منو تنها بزاری ، نگفتی قراره همه مونو غصه داز کنی .
قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایم میبارند و روی چادر می افتند .
باصدایی لرزان از شدت گریه میگویم
+چرا تو دریا غرق شدی ؟
اصلا چطوری اینطوری شد ؟
هنوز هیچکس نمیدونه چرا این اتفاق افتاد . میدونم که از عمد نکردی ، همه مون میدونیم که از عمد نکردی .
حتما به یاد چشمای شهریار رفتی تو آب انقدر تو افکارت غرق شدی که یادت رفته کجایی ، دریای نامرد هم تو رو بلعیده .
کی فکرشو میکرد دریا با اون همه ملایمتش انقدر بی رحمانه تو رو ازمون بگیره . خاله شیرینی که عاشق دریا بود ، الان اگه اسم دریا جلوش بیاریم حالش بد میشه .
کمی مکث میکنم و به سختی گریه ام را کنترل میکنم
+سوگل میخوام یه رازیو بهت بگم ، دیگه سینم جا نداره بخوام پیش خودم نگهش دارم .
میدونستی منم عاشقم ؟ چند ماهه که عاشقم . میخوای بدونی عاشق کیم ؟
عاشق برادرت ؛ سجاد !
خنده داره نه ؟! تو عاشق برادر من بودی من عاشق برادر تو .
دیگر نمیتوانم اشک های انبار شده پشت چشمم را نگه دارم . صدای هق هقم بلند میشود .
چند دقیقه ای فقط گریه میکنم تا قلبم آرام بگیرد . تازه گریه ام آرام شده که با صدای کسی سر بر میگردانم
_سلام نورا خانم !
با دیدن سجاد هول میکنم . سریع بلند میشود و با دستپاچگی سلام میکنم .
سجاد لبخندی میزند و حال و احوال میکند .
بی توجه به حرف هایش با ترس میپرسم
+از کی اینجایید ؟
لبخندش را عمیق تر میکند و چشم به سنگ قبر سوگل میدوزد .
_تازه رسیدم
فقط امیدوارم حرف هایم را نشنیده باشد . با کلافگی سر بلند میکنم . بی اختیار روی صورتش دقیق تر میشوم .
دیگری خبری از رنگ پردیگی چند روز قبل نیست . در این ۲ ماه آنقدر رنگ پریده و لاغر شده بود که دیدن این چهره سرحال از او برایم تعجب برانگیز است .
کم در این ۲ ماه غم نبود سوگل را نخورده بود .
چند قدمی عقب میروم
+با اجازتون من دیگه میرم
_اگه بخاطر من میخواید برید من میرم نیم ساعت دیگه میام
لبخند تصنعی میزنم
+نه خیلی ممنون ، دیگه خودمم میخواستم کم کم بلند بشم برم .
سر بلند میکند ، هر دو چشم در چشم میشویم .
قهوه ای چشم هایش پر از حرف و درد است . حرف هایی که به من ثابت میکند احساساتم یک طرفه نیست .
چشم میدزدم و سر به زیر می اندازم .
سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
همانطور که از او دور میشوم میگویم
+خدافظ
_یاعلی
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
✍ نویسنده: میم بانو
💠⚜💠⚜🌹⚜💠⚜💠
@Shamim_best_gift
✅رمان لبخند بهشتی
🌻قسمت صد و دوازدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم .
۵ تماس بی پاسخ از مادر و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار .
شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم
_ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده .
نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا تدارم اما به اجبار پاسخ میدهم
+امرتون ؟
دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد
_راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید
لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم
+بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به در خواست شما بی فایدست . شرایط ....
صدای اشنایی میان حرفم میپرد
_قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت
سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود .
عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود .
علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید
+شما ؟
شهروز ابرو بالا می اندازد
_اینو من باید بپرسم نه تو
قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم
+پسر عموم هستن
و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم
+هم دانشگاهیم هستن
با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند .
یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دسای به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند .
راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است .
دختر با نا امیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد .
سری به نشانه تاسف برایشان تکان نیدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند .
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکتد و جدی میگوید
_خوشبختم
✍ نویسنده: میم بانو
🌷🌾🌷🌾🕊🌾🌷🌾🌷
@Shamim_best_gift
✅ رمان لبخند بهشتی
🌻قسمت صد و سیزدهم
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکتد و جدی میگوید
_خوشبختم
شهروز بی توجه به او خطاب به من میگوید
_فکر نکن نمیفهمم از اون پسره اومول خوشت اومده ، خوب یه ملتو سر کار گذاشتی . اول که من اینم از هم دانشگاهیت .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم .
علیرام با تعجب من را نگاه میکند ، منتظر پاسخ است . این نگاهش را دوست ندارم .
شهروز از عمد جلوی علیرام گفت تا مجبور شوم جوابش را بدهم و نتوانم سکوت کنم .
نقاب خونسردی را به صورتم میزنم
+چقدر راحت تهمت میزنی و آبروی دیگرانو میبری
راهم را کج میکنم که بروم اما شهروز با صدای بلند میگوید
_کجا میری ؟ باید با من بیای
ترسم را پنهان میکنم
+چرا باید باهات بیام ؟
پوزخند میزند
_نترس نمیخوام بدزدمت شهریارم تو ماشینه
نگاه گنگم را که میبیند ادامه میدهد
_خونه ما دورهمی ، بهت زنگ زدن جواب ندادی مجبور شدیم بیایم دنبالت
از طرفی به حرف اعتماد ندارم ، از طرفی دیگر جلوی علیرام نمیتوانم مخالفت کنم .
با توجه به حرف هایش و زنگ های مادرم احتمال دروغ گفتنش کم است اما ممکن است شهریار در ماشین نباید .
مجبورم بروم ، فوقش اگر شهریار در ماشین نبود سوار نمیشوم .
به سمتوعلیرام بر میگردم تا خداحافظی کنم که با چهره سرخ شده اش مواجه میشوم . حالش خیلی خراب است .
نمیتوانم تشخیص بدهم علت اصلی عصبانیتش چیست .
سر تکان میدهم
+خدافظ
به سختی از میان دندان های قفل شده اش زمزمه میکند
_خدا نگهدار
برمیگردم و پشت سر شهروز به راه می افتم . خدا میداند که علیرام چه فکر هایی راجب من کرده است . مطمئنم به سراغم میاید تا از من توضیح بخواهد .
شهروز به روبه رو اشاره میکند
_ماشین سر کوچه پارکه
سر تکان میدهم و به راهم ادامه میدهم .
بعد از مدتی ، سکوت را میشکند
_وقتی تلفونتو جولب ندادی گفتم میام دنبالت ولی شهریار سریع گفت خودش میاد دنبالت ، با اینکه تازه از سر کار اومده بود و خیلی خسته بود ولی قبول نمیکرد که من بیام دنبالت . من قبول نکردم گفتم خودم میام دنبالت ، چون شهریار خسته بودم مامانمم حرفامو تایید میکرد .
شهریارم مونده بود چیکار کنه ، از ترس ابنکه بلایی سرت نیارم پاشد دنبالم اومد
و بعد پوزخند صداداری میزند و ادامه میدهد
_معلوم نیست چی راجب من بهش گفتی که اینطور رفتار میکنه . الانم به زور راضیش کردم تو ماشین بمونه
با آرامش میگویم
+من چیزی بهس نگفتم ، خودش شناخت پیدا کرده
و در دل ادامه میدهم
_اگه بهش گفته بودم که زنده زنده آتیشت میزد
✍ نویسنده: میم بانو
🌻🌱🌻🌱🕊🌱🌻🌱🌻
@Shamim_best_gift
حرف هايي كه ميزنيم دست دارند!
دست های بلندی كه گاهی،
گلويی را می فشارند
و نفس فرد را می گيرند!
حرف هايي كه ميزنيم پا دارند!
پاهای بزرگی كه گاهی،
جايشان را روی دلی مي گذارند
و برای هميشه مي مانند!
حرف هايي كه ميزنيم چشم دارند !
چشم های سياهی كه،
گاهی به چشم های دیگران نگاه میكنند،
و آنها را در شرمی بیکران فرو ميبرند !
مراقب حرفهايي كه ميزنيم باشيم
زيرا سنجیده سخن گفتن از سکوت هم دشوارتر است...
🎈🐟🎈🐟🌸🐟🎈🐟🎈
@Shamim_best_gift
✅نگرشهای ناب راز خدا
👤ڪسی ڪه تنها به عقلش اعتماد ڪند،
💥گمراه میشود.......
💵ڪسی ڪه تنها به مالش اعتماد ڪند،
💥ڪم می آورد.......
🌏ڪسی ڪه تنهابه منصبش اعتماد کند،
💥خوار میشود.........
☘ڪسی ڪه تنهابه مردم اعتماد ڪند،
خسته میشود.......
❄امّا ڪسی ڪه تنها برخدا اعتمادکند؛
🌟نه گمراه میشود..
🌟نه ڪم می آورد..
🌟نه خوار میشود و
🌟نه خسته ميشود....
❄خدای متعال چه زیبا فرموده است:
✨وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ✨
📖(طلاق 3)
🌹هرڪس برخداوند توڪّل كند «وڪار وبارخود را به او واگذارد» خدا او را بسنده است🌹
🍁✨🍁✨🌸✨🍁✨🍁
@Shamim_best_gift
پروردگارا
افتخار سجده کردن
بر آستان قدسی ات را
هرگز از من نگیر ...
الهي
اگر گاهی حرفهایم
بوی ناشکری میدهد
به حساب تنهایی و دردم بزار،
تو تنهایم نگذار...
@Shamim_best_gift
فضیلت خواندن نمــاز در اول وقت نسبت بہ تأخیر انداختن آن
مثل فضیلت آخــرت بر دنیاست.
ثواب الاعمال
بحارالانوار،ج ۷۹
@Shamim_best_gift
هرگز فکر نکنید با داشتن پول زیاد شما ثروتمند خواهید بود.
در دنیای امروزی ثروت فراتر از پول است.
ناپلون هیل در کتاب کلید طلایی 15 نوع ثروت را معرفی می کند که داشتن آنها ما را ثروتمند میکند:
1- نگرش مثبت
2- ارتباط موثر
3- ادب
4- یادگیری مادام العمر
5- انضباط شخصی
6- تندرستی واقعی
7- آرامش خاطر
8- خلاقیت
9- عشق ورزیدن به کار
10- داشتن برنامه و هدف
11- داشتن قلب و زبان شاکر
12- درک دیگران
13- استفاده موثر از زمان
14- بخشندگی
15- اعتماد به نفس
🔹🔸🔹🔶🔹🔸🔹
@Shamim_best_gift
عصرتون
معطر بہ
بوی مهربانی
دلتون غرق
عشق و محبت
لبتون خنـدون
زندگیتون مملو از آرامش
دقیقه هاتون بی نظیر
و لحظاتتون شیرین و ناب
💓عصرتون دل انگیز 💓
@Shamim_best_gift
یک لحظه آفتاب در
هوای سرد "غنیمت" میشود...
"خدا" در مواقع سختی ها
تنها "پناه" میشود...
یک قطره نور در دریای تاریکی
همۀ "دنیا" میشود…
یک عزیز وقتی که از دست رفت
"همه کس" میشود…
"پاییز" وقتی که تمام شد
به نظر قشنگ و قشنگتر میشود...
و ما همیشه دیر متوجه میشویم!
قدر داشته هایمان را بدانیم…
گاهی خیلی زود، "دیر" میشود ..
@Shamim_best_gift
تا باران نباشد، رنگین کمانی نیست.
تا "تلخی" نباشد، "شیرینی" نیست
تا "غمی" نباشد، "لبخندی" نیست.
تا "مشکلات" نباشند،
"آسایشی" وجود نخواهد داشت...
پس همیشه به خاطر داشته باش:
هدف این نیست که
هرگز "اندوهگین" نباشی،
هرگز مشکلی نداشته باشی،
هرگز "تلخی" را نچشیده باشی...
همین "دشواریها" هستند
که از ما "انسانی" نیرومندتر
و شایستهتر میسازند و لذت
و شادی را برای ما معنا میکنند...
@Shamim_best_gift
🌼 سبک زندگی شهدا
✍به حـلال و حـرام خدا خیلی اهمیت میداد. در استفاده از امـوال بیـت المـال بشـدت مراقبـت داشت.
🌼 اهل امـر به معـروف و نهـی از منڪر بود. روزے ڪه جنـازهاش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه میڪردند و میگفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نڪن، تهمت نزن!
🌼حتی یادم هست آخـرین بارے ڪه خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمـس من است. برایم رد ڪن. من دیگر فرصت نمیڪنم.
🌼در مراقبــت_چشـم از حـرام، در رعایت حــق النــاس، به ریزترین مسائل توجه داشت.
🌼شبهاے جمعه به بهشت زهرا میرفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیـارت مـزار شهـدا، مےرفت آن قبـرهای شهدای گمنام را ڪه رنگ نوشتههایش رفته بود، با قلم بازنویسی میڪرد. قلمهایش را هنوز نگه داشتیم.
🌼 بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام میرفت و در مراسم احیـاے حاج منصور ارضی شرکت مےکرد و تا صبح آنجا بود. این #برنامه ثابت شبهای جمعهاش بود.
🌼صبح میآمد خانه، استراحت مختصری میڪرد و دوباره بلند میشد و مےرفت بیرون. 👌هیچ وقت بیکار نبود.
🌼وقتی ڪه شهید شده بود، سـر مـزارش مداح مےگفت تا حالا هیچ وقت استـراحت نڪردی. الآن وقت استراحتت است!
🌼شب و روز در تلاش و کوشش بود، براے اینڪه پایههای ایمـان و تقـوایـش را محڪم ڪند.
شهیدمدافع حرم رسول خلیلی
🌸🍁🌸🍁🕊🍁🌸🍁🌸
@Shamim_best_gift
﷽
سلام دوست من✋😊
شهید حمیدی هستم
نزد من بنشین تا سِر پروازم را بگویم:
دوست من یادت باشه
هرچه دست به خیر باشی
رزق و روزی ات هم بیشتر خواهد شد...
پس تا میتوانی دستی بگیر...
@Shamim_best_gift