❤️هو العشق❤️
✅پارت چهل و هشتم
🌻پلاڪ پنهاݩ
فاطمه امیری
دکتر زند،وقتی متوجه ناراحتی زیاد کمیل و نگاه نگران امیرعلی به کمیل شد،سعی کرد کمی خیالش را راحت کند،با لبخند مهربان همیشگی اش ادامه داد:
ــ ولی نگران نباشید،الان براشون دارو نوشتم،نسخه اشو دادم به دکتر بهداری تا تهیه کنند،سرم هم وصل کردیم براشون که الان تموم شده و حالشون بهتر شد،اما باید استراحت و تغذیه مناسب داشته باشه تا خدایی نکرده حالشون بدتر نشه
کمیل سری به علامت تایید تکان داد.
ــ ببخشید میپرسم فقط میخواستم بدونم جرمش چی هست؟چون اصلا بهش نمیومد که اهل کار سیاسی باشه.آخه تو پرونده اش نوشته بودند از بند سیاسی هست.
اینبار امیرعلی جوابش را خیلی مختصر داد،اما کمیل تشکر کوتاهی کرد و سمت بهداری قسمت خواهران رفت و بعد از اینکه تقه ای به در زد ،وارد اتاق شد ،با دیدن سمانه بر روی تخت،قلبش فشرده شد،به صورت رنگ پریده اش و دندان هایی که از شدت سرما بهم می خوردند نگاهی کرد.
روبه پرستار گفت:
ــ براش پتو بیارید،نمیبینید سردشه
ــ قربان،دوتا پتو براشون اوردیم،دکتر گفت چیز عادیه،کم کم خوب میشن
کمیل نزدیک تخت شد و آرام صدایش کرد:
ــ سمانه خانم،سمانه،صدامو میشنوید؟
سمانه کم کم پلک هایش تکان خوردند و کم کم چشمانش را باز کرد،دیدش تار بود ،چند بار پلک زد تا بهتر تصویر تار مردی که آرام صدایش می کرد را ببینید.
کمیل با دیدن چشمان باز سمانه،لبخند نگرانی زد و پرسید:
ــ خوب هستید؟؟
با صدای ضعیف سمانه میله ی تخت را محکم فشرد.
ــ آره
ــ چیزی میخورید؟
ــ نه،معدم درد میگیره
کمیل روی صندلی نشست و با ناراحتی گفت:
ــ اون روز که دیدمتون،چرا نگفتید؟
سمانه تلخ خندید و گفت:
ــ بیشتر از این نمیخواستم درگیرتون کنم
اخم های کمیل دوباره یر پیشانی اش نقش بستند:
ــدرگیر؟؟
سمانه با درد گفت:
ــ میبینم که چند روز چقدر به خاطر اشتباه من درگیر هستید،میبینم خسته اید،نمیخوام بیشتر اذیت بشید
ــ این بچه بازیا چیه دیگه؟چند روز معده درد داشتید و نگفتید؟اونم به خاطر چندتا دلیل مزخرف،از شما بعید بود
ــ من نمیخوا...
ــ بس کنید،هر دلیلی بگید هم قانع کننده نیست،شما از درد امروز بیهوش شده بودید،حالتون بد بوده،متوجه هستید چی میگم
میخواست ادامه بدهد اما با دیدن اشک های سمانه ،حرفی نزد:
ــ این گریه ها برای چیه؟درد دارید؟
سمانه به علامت نه سرش را به سمت راست و چپ تکان می داد
ــ چیزی میخواید؟چیزی اذیتتون میکنه،خب حرف بزنید ،بگید چی شده؟
سمانه متوجه صدای نگران کمیل شد، اما از شدت درد و گریه نمی توانست حرفی بزند!
ــ سمانه خانم،لطفا بگید؟درد دارید؟دکترو صدا کنم
سمانه با درد نالید:
ــ خسته شدم،منو از اینجا ببرید
☘🍁☘🍁🌻🍁☘🍁☘
@Shamim_best_gift
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ رمان از سوریه تا منا
🌸قسمت بیست و دوم
با صالح به همه ی فامیل سر زدیم. می گفت دوست ندارد صبر کند با کوله باری از خجالت مهمان سفره های اسراف اقوام شویم.
کمی خجالت زده بودم. می ترسیدم فامیل، از ما دلخور شوند. منزل اقوام خودشان که می رفتیم با روی گشاده و رفتاری عادی پذیرای ما بودند.
می گفتند انتظار این رفتار را از صالح داشته اند اما اقوام من... بخاطر اینکه حداقل آمادگی داشته باشند از قبل تماس می گرفتم که می خواهیم بیاییم
"والا بخدا این مدل پاگشا نوبره"
ــ سخت نگیر خانومم. اقوام تو هم باید با این رفتار من آشنا بشن.
ــ می ترسم ناراحت بشن
ــ نه عزیز دلم. من فقط می خوام زحمت نیفتن و سفره هاشون ساده و صمیمی باشه
کم کم داشتم به رفتارهایش عادت می کردم. مشغول پخت و پز بودم که از پشت چشمم را گرفت.
ــ سلام
ــ سلام به روی ماهت خانوووم. خوبی؟ خسته نباشی.
ناخنکی به غذا زد و گفت:
ــ بلیط هواپیما گرفتم. برا امشب.
از تعجب چشمانم گشاد شده بود.
ــ امشب؟؟؟!!!😳کجا؟!
ــ اول شیراز بعد هر جا خانومم بگه
ــ الان باید بگی؟
ــ گفته بودم از سوریه برگردم حتما ماه عسل می برمت.
ــ خب... من آمادگی ندارم... وااای صالح همیشه آدمو شوکه می کنی.
ــ خب این خوبه یا...
ــ نمی دونم. اگه دیوونه نشم خوبه
تا شب به کمک صالح چمدان را بستم. از زهرا بانو و بابا خداحافظی کردیم و با سلما و پدرجون به فرودگاه رفتیم.
صبح بود. از خواب بیدار شدم و روی تخت جابه جا شدم. صالح توی اتاق نبود. همه جای اتاق را گشتم اما نبود. بیشتر از دوساعت توی اتاق هتل حبس بودم. دلم نمی خواست تنها به جایی بروم.
کلافه و گرسنه بودم. از طرفی نگران بودم برای صالح... درب اتاق باز شد و صالح با دو پرس غذا آمد. لبخندی زد و گفت:
ــ سلاااام خانوم گل... صبح بخیر
ابرویی نازک کردم و گفتم:
ــ ظهر بخیر میدونی ساعت چنده؟ چرا تنهام گذاشتی؟
ــ قربون اون اخمت... ببخشید. کار داشتم.
ــ دارم می میرم از گشنگی. آخه تو شهر غریب چیکار داشتی؟
ــ برات غذا آوردم. ببخشید خانومم. کاری بود از محل کارم سپرده بودن بهم.
چیزی نگفتم و با هم غذا خوردیم و بعد از استراحت به تخت جمشید رفتیم.
شب هم برای نماز و زیارت به شاه چراغ رفتیم. خیلی با صفا بود و دل سیــــــر زیارت کردیم.
نویسنده : طاهــره ترابـی
🌸🌱🌸🌱💓🌱🌸🌱🌸
@Shamim_best_gift
🌸دلیل خواندن نمازهای یومیه از زبان پیامبر(ص)
✅نمازصبح:
صبح آغاز فعالیت شیطان است هرکه در آن ساعت نماز بگذارد و خود را در معرض نسیم الهی قرار دهد از شر شیطان در امان می ماند.
✅نمازظهر:
ظهر، همه عالم تسبیح خدا می گویند، زشت است که امت من تسبیح خدانگوید. و نیز ظهر وقت به جهنم رفتن جهنمیان است لذا هر که دراین ساعت مشغول عبادت شود از جهنم بیمه میشود.
✅نمازعصر :
عصر زمان خطای آدم و حواست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستورخداییم.
✅نماز مغرب:
مغرب لحظه پذیرفته شدن توبه حضرت آدم است و ما همه به شکرانه آن نمازمی خوانیم.
✅نماز عشا:
خداوند متعال نماز عشا را برای روشنایی و راحتی قبر امتم قرارداد.
📕منبع: علل الشرایع شیخ صدوق ص 337
☘💓☘💓🌸💓☘💓☘
@Shamim_best_gift
ﺳﻪ نفر ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﯾﮏ ﯾﺨﭽﺎﻟﻮ ﺑﺒﺮﻥ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﯿﺸﻢ
ﺗﻮ ﻃﺒﻘﻪ 5 ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭﻣﻮﻧﺪﻩ
ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ:
ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ
میگن اول خبر خوب بگو و بعد خبر بد.
میگه :
ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ اینکه : 1 ﻃﺒﻘﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ☺️
ﺧﺒﺮ ﺑﺪ : ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ 😂
😅☺️😅☺️😂☺️😅☺️😅
@Shamim_best_gift