السلام علیک یا سلطان
آمده سوی تو گدا سلطان
جان مولا دل مریض مرا
بده امشب خودت شفا سلطان
نوش جان و حلال معرفتت
این همه صحن با صفا سلطان
هیچ کاخی ندیده تا این حد
ازدحام و برو بیا سلطان
ما همه خانوادگی هستیم
سائل مرقد مطهر تو
منم آقا فدایی سَرِ تو
خاکبوس و غلام و نوکر تو
کاش هر روز زائرت بودم
کاش میشد شوم کبوتر تو
خستگی میرود ز پیکر من
میدهم تا سلام محضر تو
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)
🍁🕊🍁🕊💚🕊🍁🕊🍁
@Shamim_best_gift
⬅️استفتائات مقام معظم رهبری
✅سوال 13: مسافری که به وطن خود می رود، وقتی به حدّ ترخص برسد، نمازش چگونه است ؟
↩️جواب: رسیدن به حدّ ترخّص وطن، برای تمام خواندن نماز کافی است، ولی احتیاط استحبابی در تأخیر تا ورود به شهر است و یا جمع بین شکسته و تمام مابین حدّ ترخّص و وطن.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
✅سوال 14: آب انگوری که با آتش جوشیده شده و دو ثلث آن کم نشده است، ولی مستکننده نیست، چه حکمی دارد؟
↩️جواب: خوردن آن حرام است، ولى نجس نيست.
🌸🕊🌸🕊🌻🕊🌸🕊🌸
@Shamim_best_gift
🌻 نکات مفید در مورد استفاده از عطر
• همیشه بطریهای عطر خود را دور از گرمای مستقیم و نور خورشید نگه دارید.
• شما می توانید یک قطره از عطرتان را روی مشعل نفتی بریزید تا اتاقتان بوی عطر بگیرد.
• به خاطر داشته باشید دوام یک عطر به غلظت آن و میزان الکل آن بستگی دارد.
• برای بهترین نتیجه قبل از زدن عطر از ژل دوش، لوسیون بدن، پودر بدن استفاده کنید تا تمام بدن خوشبو شود و دوام عطرتان بیشتر شود.
• هرگز مچ دست تان را به هم مالش ندهید، این کار اثر عطر را کم خواهد کرد.
• اسپری کردن یک عطر روی مو به علت داشتن الکل می تواند به موها آسیب بزند.
• همیشه عطر را روی پوست تان تست کنید.
• خرید عطر را در صبح ها انجام دهید.
• همیشه مطمئن شوید که در عطر را محکم بسته اید، زیرا عطر سریع تبخیر می شود.
• عطر را در یک اتاق با هوای تمیز و خنک تست کنید.
• بیشتر از 4 بو را در یک آن تست نکنید.
• همیشه عطر را در نقاط نبض دار بدنتان بزنید.
• مقداری از عطر را روی رختخواب تان اسپری کنید.
• در سراسر روز اودو تویلت خود را تجدید کنید زیرا بوی آن بعد از 4 ساعت از بین خواهد رفت.
• یک عطر خوب می تواند در کل روز با شما بماند.
• یک راه خوب برای تضمین بیشتر دوام عطر، پودر بدن است.
• به خاطر داشته باشید یک عطر می تواند روی افراد متفاوت بویی متفاوت داشته باشد.
• بعضی از عطرها روی لباس ممکن است اثر لکه چربی باقی بگذارند.
• ممکن است به بعضی از عطرها حساسیت پوستی نشان بدهید.
• اگر شما بوی جزئی و ملایم مد نظرتان است به جای استفاده از عطر از ژل دوش یا لوسیون بدن استفاده کنید
🏝⛱🏝⛱🌸⛱🏝⛱🏝
@Shamim_best_gift
❤️هو العشق❤️
✅پارت پنجاه و هفت
🌻پلاڪ پنهاݩ
فاطمه_امیری
همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند.
صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت:
ــ سمانه
سمانه لیوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت:
ــ جانم
ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود.
دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید.
ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد.
سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند،انداخت.
ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟
صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم
ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی
اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛
ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون
سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت.
ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست
محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت:
ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟
زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت
دیگر کسی حرفی نزد،سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید ،کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ،خودش هم خنده اش گرفت،بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند.
سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ،همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند،اما آن ها سر به زیر میخندیدند.
ــ به چی می خندید مادر؟
کمیل با اخمی روبه مادرش گفت:
ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید
سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید،که یاسین لب به اعتراض باز کرد:
ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره
سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست ،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت.
دیگر کسی حرف نزد
🌸🌱🌸🌱💚🌱🌸🌱🌸
@Shamim_best_gift
❤️هو العشق❤️
✅پارت پنجاه و هشت
🌻پلاڪ پنهاݩ
فاطمه_امیری
کم کم همه قصد رفتن کردند،در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت،سمانه نگاهی به خانه و آشپزخانه انداخت همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند ،حدسش زیاد سخت نبود می دانست کار زهره و ثریا و مژگان است.
به اتاقش رفت،دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود،روی تختش نشست و دستی بر روتختیِ نرم کشید،به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد ،این عکس را در شلمچه گرفته بودند،محو چشمان سرخ از گریهوشان شده بود،این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود،به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست.
تقه ای بر در اتاق خورد،سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید"ای گفت ،حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در آقا محمود وارد اتاق شد.
به سمت دخترش رفت و کنارش نشست!
ــ چیه فکر میکردی مادرته؟
ــ آره
ــ میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی ،تا خوابید من اومدم پیشت
سمانه ریز خندید
ــ مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان
اقا محمود خیره به صورت خندان دخترکش ماند،سمانه می دانست ان ها نگران بودند با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت:
ــ بابا،باور کن حالم خوبه،اونجا اصلا جای بدی نبود،چندتا سوال پرسیدن،والا هیچ چیز دیگه ای نبود
ــ میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست،میدونم کاری به کارت نداشتن ،اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم
سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد،
ــ به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم،یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید
با دیدن لبخند پدرش بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد:
ــ باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود،خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم
ــ خدا خیرش بده،من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم
ــ ممنون بابا
ــ بخواب دیگه،شبت بخیر
ــ شب بخیر
محمود آقا بوسه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت،سمانه روبه روی پنجره ایستاد،باران نم نم می بارید ،پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد،از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد،
دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود،این دلتنگی را الان احساس می کرد،خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده،
کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود.
با یادآوردی بحث سر سفره،نفرینوهای خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید.
نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد،آرام زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
🌹✨🌹✨☘✨🌹✨🌹
@Shamim_best_gift