۲۸ آذر ۱۳۹۷
۲۸ آذر ۱۳۹۷
۲۸ آذر ۱۳۹۷
رسیدهام دَرِ بابالجواد با امیّد
چرا که یأس پُر است از تضاد با امیّد
برای رفع گرههای کور آمده است
دلی که دست به دست تو داد با امیّد
نیامده گرهاش وا شد آنکسی که شبی
مقابل حرمت ایستاد با امیّد
به جای خواندن اذن دخول میگِریَد
نگاه پیرزنی بی سواد با امیّد
به قصد رفتگری در کنار جاروها
وزید در وسط صحن باد با امیّد
میان صحن تو دستش جلوتر است آنکس
که جمع گشته در او اعتقاد با امیّد
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
🍀🔹🍀🔹🌸🔹🍀🔹🍀
@Shamim_best_gift
۲۸ آذر ۱۳۹۷
۲۸ آذر ۱۳۹۷
🌹هر دو بدانیم
"شکاکیـت در زنـدگی زناشـویی؛ ممنــوع"
👈 نباید بگذارید هیچ شک و سوظنی در دلتان بماند؛ شکاک بودن و شک داشتن اگر از یک حدی بگذرد و ذهن شما را درگیر کند خود یک بیماری روانی است....
👈 اگر شکی در دلتان به وجود آمد سریعا آن را با همسرتان در میان بگذارید و آن را از میان ببرید. با شک زندگی کردن، آدمی را از پای در میآورد.
👈 شک دربارهی یک چیز خوب، بسیار بدتر و ویرانگرتر از یقین داشتن و دانستن یک موضوع بد است!
💚💓💚💓♥️💓💚💓💚
@Shamim_best_gift
۲۸ آذر ۱۳۹۷
۲۸ آذر ۱۳۹۷
۲۸ آذر ۱۳۹۷
۲۸ آذر ۱۳۹۷
۲۸ آذر ۱۳۹۷
🌸داستان شب
اواخر مهرماه سال 1367 بود و از آغاز کلاس های دبستان، یک ماهی می گذشت. آن روزها دست فروش های زیادی با خوردنی های رنگارنگ و با گاری و دوچرخه، جلوی در مدرسه می ایستادند و منتظر پایان وقت مدرسه می ماندند.
در این میان، حسین همیشه مشتری پر و پا قرص بساط لواشک و قره قروت بود. پیرمرد همیشه می خندید و می خواند: «ترش و لذیذه قره قروت، خیلی عزیزه قره قروت». تا این که روزی از روزها، ناظم مدرسه هرگونه خرید از دست فروشان را برای بچه ها قدغن کرد.
این تحریم، آب سردی بر پیکر حسین بود و غم فراق قره قروت و لواشک، سخت طاقت فرسا می نمود. اما فرمان ناظم، فرمان اول و آخر بود.
روزها می گذشت و حسین، هر روز با دهانی آب افتاده و حسرتی کودکانه از کنار دوچرخه پیرمرد می گذشت. تا این که در یک روز جمعه که او با پدر راهی مهمانی بود، چشمش به بساط قره قروت و لواشک پیرمرد خیره ماند.
آن روز با علم به این که جمعه است و از ناظم هم خبری نیست، قدر یک کف دست لواشک و کمی قره قروت خرید و با پدر داخل تاکسی نشست. مسیر طولانی، فرصت خوبی بود تا حسین طبق عادت، قره قروت را روی لواشک بمالد و ساندویچ همیشگی را درست کند.
اما از بد روزگار ناگهان تاکسی ایستاد و مسافر دیگری درست کنار او نشست و گفت: «مستقیم». لحن صدا، حسین را به خود آورد و ناباورانه نگاهش روی صورت همیشه جدی و سخت گیر ناظم مدرسه خیره ماند!
حسین جعفری
♻️🌷♻️🌷🔹🌷♻️🌷♻️
@Shamim_best_gift
۲۸ آذر ۱۳۹۷