eitaa logo
🌻حس زیبای زندگی🌻
1.5هزار دنبال‌کننده
50.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
96 فایل
🥰کانال حس زیبای زندگی محل بارگذاری بهترین مطالب معنوی؛ ارزشی؛ انگیزشی... با یک حس خوب و عالی با ما همراه باشید🥰 🌟درسته برای پست ها خیلی زحمت میکشیم ولی کپی حلالتون🌟 ارتباط مستقیم با مدیر کانال @HamidiAbbas110
مشاهده در ایتا
دانلود
❣پاے سفره افطار خدا مي‌گوید: 🌺خب ، روزه دارها حالا وقتش شده بخواهید از مڹ تا اجابت ڪنم 👌چہ خوب است همہ بگوییـم: ⛅أللَّہمَ؏َـجِّڸْ لولیِڪَ ألْفـرج⛅ @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️هو_العشق❤️ ✅پارت هفتاد 🌻پلاڪ پنهاݩ فاطمه امیری ــ چی؟ ــ حرفم واضح نبود کمیل حیرت زده خنده ای کرد! ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟ محمد اخمی کرد و گفت: ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه‌،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده،اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشی‌و این بدون محرمیت امکان نداره. تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد: ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست،اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت: ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی،میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟ ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه،اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه کنار کمیل زانو زد و ادامه داد: ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره،هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت: ــ در موردش فکر کن سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد. کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد،می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد. با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد: ــ چی شده امیر ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد ،تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید! ــ حواستون باشه،من دارم میام گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت، فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند. در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،کشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت. ☘✨☘✨🍁✨☘✨☘ @Shamim_best_gift
❤️هو العشق❤️ ✅پارت هفتاد و یک 🌻پلاڪ پنهاݩ فاطمه امیری سریع از ماشین پیاده شد،ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید،امیر به محض دیدن کمیل به سمتش آمد. ــ سلام قربان ــ سلام ــ یکی پیاده شد رفت داخل،سمت دفتر بسیج دانشگاه ــ من میرم داخل ،به امیرعلی زنگ بزن خودشو برسونه ــ بله قربان،همراهتون بیام؟ ــ نه لازم نیست کمیل دستی به اسلحه اش کشید،تا از وجودش مطمئن شود،از حراست دانشگاه گذشت و به طرف دفتر رفت،طبق گفته ی حراست دفتر دانشگاه بعد از اون اتفاق دفتر را بستن،نگاهی به در باز شده ی دفترانداخت،مطمئن بود کسی که وارد دفتر شده کلید همراه داشته‌،نگاهی به اطراف انداخت،بعد اینکه از خلوت بودن محوطه مطمئن شد ،وارد دفتر شد ،نگاهی به اطراف انداخت چیز مشکوکی ندید اما صدایی از اتاق اخری می آمد،آرام به سمت اتاق حرکت کرد،نگاهی به در انداخت که روی آن فرماندهی نوشته شده بود،اسلحه اش را در آورد به سمت پایین رفت،در را آرام باز کرد،نگاهی به اتاق انداخت که با دیدن شخصی که با اضطراب و عجله مشغول برداشتن مدارک از گاوصندوق است،اسلحه را به سمتش گرفت و گفت: ــ دستاتو بگیر بالا دستان مرد از کار ایستادند و مدارکی که برداشته بود بر روی زمین افتادند . ــ بلند شو سریع مرد آرام بلند شد ــ بچرخ ،دارم میگم بچرخ با چرخیدن مرد،کمیل مشکوک چهره اش را بررسی کرد ،به او نزدیک شد ،عینکش را برداشت و ریشی که برای خود گذاشته بود را از روی صورتش کند،تا میخواست عکس العملی به شخصی که روبه رویش ایستاده نشان دهد،صدای قدم هایی را شنید. سریع دستش را دور گلوی مرد پیچاند وآن را به پشت در کشاند،و کنار گوشش زمزمه کرد: ــ صدات درنیاد والا همینجا یه گلوله حرومت میکنم صدای قدم ها به اتاق نزدیک شدکمیل حدس می زد که شاید همدستانش به دنبالش آمده باشند ،با وارد شدن شخصی به اتاق کمیل اسلحه را بالا آورد اما با دیدن شخص روبرویش که با وحشت به هردو نگاه می کرد،با عصبانیت غرید: ــ اینجا چیکار میکنید؟؟ سمانه با ترس و تعجب به سهرابی که بین دستان کمیل بود خیره شده بود،نگاهش یه اسلحه ی کمیل کشیده شد از ترس نمی توانست حرفی بزند ،فقط دهانش باز و بسته می شد اما هیچ صدایی از آن بیرون نمی امد،با صدای کمیل به خودش امد. ــ میگم اینجا چیکار میکنید تا میخواست جواب کمیل را بدهد،صدای سهرابی نگاه هر دو را به خود کشاند،سمانه با نفرت به او نگاهی انداخت. ــ تو کی هستی؟سمانه رو از کجا میشناسی کمیل از اینکه سهرابی اسم سمانه را به زبان اورده بود عصبی حصار دستش را تنگ تر کرد و غرید: ــ ببند دهنتو سمانه با وحشت به صورت سهرابی نگاهی انداخت،با اینکه او متنفر بود ولی نمی خواست به خاطر اون برای کمیل دردسری بشه. ــ ولش کنید صورتش کبود شد‌،توروخدا ولش کنی آقا کمیل کمیل او را هل داد که بر روی زمین زانو زد و به سرفه کردن افتاد، میان سرفه هایش با سختی گفت: ــ پس کمیل تویی؟کمیل برزگر،پس اونی که رئیس کمر همت به نابودیش بسته تویی کمیل که نگاه ترسیده ی سمانه را بر خود احساس کرد،برای اینکه سهرابی را ساکت کند تا بیشتر با حرف هایش سمانه را نترساند،غرید: ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش سریع سویچ های ماشین را از جیب کتش دراورد و به طرف سمانه گرفت: ــ برید تو ماشین تا من بیام ،درادو هم قفل کن سمانه با ترس به او خیره شده بود که با تشر کمیل سریع سویچ را از دستش گرفت و نگاه نگرانی به آن دو انداخت و از اتاق خارج شد. کمیل نگاهش را از چارچوب در گرفت و به سهرابی سوق داد: ــ میدونم فکرشو نمیکردی گیر بیفتی ولی باید خودتو برای همچین روزی آماده میکردی سهرابی پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی به حرف کمیل بدهد،گفت: ــ رابطه تو و سمانه چیه؟حالا دونستم چرا رئیس اینقدر اصرار داشت بشیری رو بزنیم کنار،اونا میخواستن با نابودی سمانه از تو انتقام بگیرن کمیل با صدای بلند فریاد زد: ــ اسمشو روی زبون کثیفت نیار سهرابی که از اینکه کمیل را عصبی کرده بود ،خوشحال بود،نیشخندی زد و ادامه داد: ــ بیچاره سمانه،اون ارزشش بیشتر از این چ.. با مشتی که بر صورتش نشست مهلت ادامه حرفش را کمیل از او گرفت: ــ خفه شو عوضی،به خدا بخواید بهش نزدیکش بشید میکشمتون. 🌺🌱🌺🌱✨🌱🌺🌱🌺 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ رمان از سوریه تا منا 🌸 قسمت سی و هفتم ــ همین حالا دراز بکش از جات تکون بخوری بامن طرفی لبه تخت نشستم. ــ گفتم دراز بکش کلافه نگاهش کردم و گفتم: ــ یه لحظه بشین. کارت دارم. اینقدر هم صداتو برای مهدیه بالا نبر. لحظه ای سکوت کرد و آرام کنارم نشست. نمی دانستم چگونه باید به اوبگویم در نبودش و در کنار تحمل این مشکل، چه زجری کشیده ام و حالا طفلم کجاست ــ نمی خوای حرفتو بزنی؟ اشکم سرازیر شده بود و سرم را نمی توانستم بالا بگیرم. صالح هم کلافه بود. ــ مهدیه جان... خب ببخشید نخواستم سرت داد بزنم. خودت هم مقصری. رعایت نمی کنی. مگه استراحت نیستی؟ خب دختر خوب، بچه که نیستی لج نکن و دستور دکترت رو انجام بده. حالا اشکاتو پاک کن عزیزم. منو ببخش. قول میدم از این به بعد بهتر خودمو کنترل کنم. ــ صالح... ــ جونم خانومم؟! ــ اون روز که عمل داشتی... ــ خب ــ اون روز... منم... بیمارستان بودم. همه رفته بودن تشیع اون شهیدی که آوردن من تنها تو خونه بودم. اون آقای مسئولتون تماس گرفت و گفت تو رو آوردن اینجا و بقیه ی ماجرا را ریز به ریز برایش تعریف کردم. شانه هایم می لرزید و دستم را روی صورتم گذاشته بودم و بی وقفه گریه می کردم. انگار غم و فشار وارده به قلبم را یک جا می خواستم سبک کنم. ــ خیلی سخت بود صالح جان. تو اونجا روی تخت با یه دست بریده... منم این طرف روی تخت بی حال و تنها... فقط خدا می دونه چه زجری کشیدم و چه مصیبتی رو تنهایی تحمل کردم. خجالت می کشیدم بیام پیشت وگرنه دل تو دلم نبود صالحم رو ببینم می گفتم خدایا اگه حال بچه رو بپرسه چه جوابی بهش بدم؟ کاش می دونستی چی کشیدم صالح دستش را حصار شانه های لرزانم کرد و مرا به آغوشش فشرد. صورتش خیس از اشک بود و لبش بسته به مهر سکوت. پیشانی ام رابوسید و آرام گفت: ــ فقط حلالم کن مهدیه... تو رو به جان حضرت زینب حلالم کن خانوم. تاچند روز کم حرف بود و آرام. نگرانش بودم اما می دانستم با صبر و توکلش این بحران را هم راحت از زندگی اش عبور می دهد. ــ مهدیه... ــ جانم صالح جان؟ چیزی لازم داری؟ ــ نه عزیزم. حاضر شو بریم امامزاده... نویسنده: طاهــره ترابـی 🌴✨🌴✨🌹✨🌴✨🌴 @Shamim_best_gift
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ رمان از سوریه تا منا 🌸قسمت سی و هشتم زخم دستش ترمیم شده بود و تا حدودی به موقعیتش مسلط شده بود. چندباری به محل کارش رفته بود و هر بار پکر و ناراحت تر از قبل به خانه می آمد. نمی دانم چه شده بود و با من حرفی نمی زد. دوست داشتم از حال دلش با خبر باشم. دوست داشتم ناراحتی خاطرش را با من درمیان بگذارد. نمی خواستم تنها و در سکوت هر کدام بار غممان را به تنهایی به دوش بکشیم و دم نزنیم. این چه مدل زندگی متاهلی بود؟ ــ صالح جان... نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من خیره شد: ــ جونم خانومم؟ ــ چرا ساکتی؟ ــ چی بگم عزیز دلم؟ ــ هر چی که اینطوری ساکتت کرده. می دونم که مشکلی برات پیش اومده وگرنه تو و اینهمه سکوت؟؟؟!!!! لبخند بی جانی زد و خودش را به من نزدیک کرد. نگاهی به بازویش انداخت و گفت: ــ میای این سمتم بشینی؟ دلم ریش شد اما به روی خودم نیاوردم و با ذوق کودکانه ای بلند شدم و سمت راستش نشستم. دستش را حلقه کرد دور شانه ام و گفت: ــ از این به بعد هوای دلمو داشته باش. قبل از اینکه بهت بگم خودت بیا سمت راستم. چشمم را روی هم فشردم و گفتم: ــ حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر ناراحتی و ساکت شدی؟ پفی کشید و گفت: ــ امروز که رفتم سری به محل کار بزنم، رفتم پیش مسئول قرارگاهمون... بچه ها داشتن اعزام می شدن به سوریه. گفتم اسمم رو تو لیست اعزام بعدی بنویسن اما... دلم فرو ریخت و لبم آویزان شد. "یعنی دوباره میخواد بره؟؟ ــ بهم گفتن شرایط اعزامو دیگه ندارم خیلی محترمانه بهم گفتن نیروهای سالم رو می فرستن صدایش بغض داشت اما سعی می کرد اشکش را پشت پلکش زندانی کند. به سمت او چرخیدم و بوسه ای به پیشانی اش زدم. ــ الهی مهدیه پیش مرگت بشه تو از همه برای من سالم تری اما...باید منطقی باشی. اونا همینطوری نمی تونن نیروهاشونو از دست بدن. ریسکه... از کجا معلوم، برای تو و امثال تو مشکلی پیش نیاد؟ می دونم که همین الان هم از خیلیا تواناییت بیشتره اما ساده ترین کار توی اون محیط، مثلا کنترل و گرفتن اسلحه ست... صالح جان شما می تونی با یه دست این کارو بکنی؟ سکوت کرد و دستش را نگاه کرد. ــ منطقی باش مرد زندگیم... گفتن این حرفا اصلا برام ساده نیست اما به جون جفتمون... آب میشم وقتی ناراحتیت رو میبینم. جون مهدیه آروم باش و شکرگذار... اصلا می تونی یه جور دیگه ای خدمت کنی ــ آره سخته اما باید تحمل کنم. من دستمو برای دفاع از حریم خانوم زینب کبری دادم... می دونم خودش هوامو داره. جونمم میدم اگه لازم بشه او را بوسیدم و به آشپزخانه رفتم. بغض خفه شده ام را در خفا و سکوت آشپزخانه شکستم. نویسنده:طاهــره ترابـی 🌻🕊🌻🕊🌸🕊🌻🕊🌻 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 ویژه رمضان 🌸 💠علل توصیه به خوردن خرما و آب گرم در آغاز افطار به جای آب سرد و یخ👈  ☕️نوشیدنی ولرم باعث می‌شود حرارت بالای معده فروکش کرده و مصرف خرما نیز به دلیل جذب سریع قند آن، از ایجاد اشتهای کاذب که منجر به پرخوری و روی هم‌خوری در زمان افطار می‌شود، جلوگیری کرده و این امر، به صحت دستگاه گوارش کمک می‌کند. @Shamim_best_gift
🌸 ویژه رمضان🌸 💠در ماه رمضان از مصرف میوه غافل نشوید👈 🍏قبل از خواب با مصرف یک عدد سیب می توانید هم به کاهش وزن خود کمک کنید و هم دهان خود را ضد عفونی نمایید. @Shamim_best_gift
🌺 ویژه رمضان 🌺  🌸باید از مصرف چند نوع غذا با هم در وعده افطار پرهیز کرد و در فاصله بعد از افطار تا هنگام خواب که حداکثر یک تا دو ساعت است. مصرف نوشیدنی‌های خنک مانند یک لیوان از مخلوط عرق کاسنی و شاه‌تره، به میزان مساوی از هر کدام، برای کاهش تشنگی‌های طول روز، توصیه می‌شود. @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸داستان شب يه روز كه سال اول دبيرستان درس مي خوندم، يكي از بچه هاي مدرسه رو ديدم كه داشت قدم زنان مي رفت خونه. به نظرم همه كتاباش رو همراهش داشت. با خودم فكر كردم که چرا بايد كسي شب شنبه همه كتاب هاشو ببره خونه؟! بايد واقعا" ‌آدم خرخوني باشه. من كه برنامه كاملي براي تعطيلات آخر هفته داشتم - يه مهموني و فردا بعد از ظهرش هم فوتبال با دوستام- شونه هامو بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همينطور كه راه مي رفتم، ديدم يه دسته از بچه ها به طرف اون دويدند. باهاش برخورد كردند و با يه ضربه كتاباشو از زير بغلش بيرون انداختند و با يه پشت پا خودش رو هم ولو كردن وسط گِل و شل. عينكش هم پرت شد و چند متر اون طرف تر افتاد تو چمن ها. دلم به حالش سوخت. در حالي كه داشت كورمال كورمال دنبال عينكش مي گشت به طرفش رفتم، ديدم اشك تو چشماش حلقه زده. عينكش رو بهش دادم و گفتم: "اون بچه ها يه مشت عوضي هستن. بايد ادب بشن." نگاهي به من كرد و گفت: "ممنون!" لبخند عميقي رو چهره اش بود. از اون لبخند ها كه حاكي از تشكر واقعي هستن. كمكش كردم كتاباشو جمع كنه و ازش پرسيدم که خونشون كجاست. معلوم شد نزديك خونه ما زندگي مي كنه. ازش پرسيدم پس چرا تا به حال همديگر رو نديديم. گفت كه تا سال قبل مي رفت مدرسه خصوصي. من هم كه تا اون موقع اصلا" ‌با شاگرد هاي مدارس خصوصي نمي پريدم. تا خونه با هم قدم زديم. من كتاباشو براش بردم. اتفاقا" بچه خيلي خوبي بنظرم اومد. ازش پرسيدم كه مي خواد شنبه با من و دوستام فوتبال بازي كنه؟ گفت: "آره". تمام آخر هفته رو باهاش بودم و هر چه «كايل» رو بيشتر مي شناختم بيشتر ازش خوشم مي اومد. دوستام هم همين احساس رو نسبت بهش داشتن. صيح دوشنبه رسيد و دوباره كايل باانبوه كتاباش پيدا شد. جلوش رو گرفتم و گفتم: "لعنتي! تو با حمل هر روزه اين كتابا، حسابي گردن كلفت ميشي ها!"‌ خنده اي كرد و نصف كتابا رو داد دست من. * طي چهارسال بعدي من و كايل بهترين دوستاي هم شديم. وقتي جدي بوديم، راجع به دانشگاه فكر مي كرديم. كايل تصميم داشت بره دانشگاه «جورج تاون»، منم مي خواستم برم دانشگاه «دوك». مي دونستم كه دوستي ما براي هميشه ادامه داره و مشكلي با لبخند ها نخواهيم داشت. اون قرار بود دكتر بشه و منم با استفاده از يه بورس ورزشي قرار بود برم دنبال بازرگانی. در روز جشن فارغ التحصيلي، شاگرد اول کلاس باید سخنرانی می کرد. كايل شاگرد اول كلاس ما بود. من هميشه در باره اينكه اون يه خرخونه سر به سرش مي گذاشتم. اون بايد براي جشن فارغ التحصيلي يه سخنراني آماده مي كرد. خيلي خوشحال بودم كه من نبايد مي رفتم اون بالا و حرف مي زدم. روز جشن فارغ التحصيلي كايل رو ديدم. خيلي خوش تيپ شده بود. اون يكي از همكلاسي هايي بود كه واقعا" ‌تو دوران تحصيل خودشو پيدا كرده بود. حسابي آب زير پوستش رفته بود و با عينك، خيلي خوش تيپ شده بود. گاهي بهش حسوديم مي شد. امروز يكي از اون روزا بود. متوجه شدم از اینکه قراره سخنراني کنه، عصبي شده. زدم پشتش و گفتم:‌ "آهاي بزرگ مرد! همه چي عالي پيش خواهد رفت". نگاهي به من كرد؛ يكي از همون نگاه هاي حاكي از قدرشناسي؛ و لبخندي زد و گفت: "ممنون". * سينه اش رو صاف كرد و شروع كرد به سخنراني: "روز فارغ التحصيلي وقت تشكر از كساني است كه شما را در پيمودن اين راه دشوار در طي اين چند سال ياري كرده اند. والدين، خواهر و برادر، شايد يك مربي... ولي بيش از همه ، دوستانتان. من امروز اينجا هستم كه به شما بگويم دوست كسي بودن بهترين هديه اي است كه مي توانيد به او بدهيد. مي خواهم داستاني را برايتان تعريف كنم." در كمال ناباوري نگاهش مي كردم. اون داستان روز اولي را كه با هم آشنا شديم، تعريف کرد. اون گفت که تصمیم داشت دراون آخر هفته خودكشي كنه! تعريف كرد كه چطور كمدش رو تر و تميز كرده بود تا بعدا" مادرش مجبور به تميز كردن آن نشه و اينكه همه وسايلش را از مدرسه جمع كرده بود تا به خونه ببره. نگاهي جدي به من انداخت، لبخند كوچكي زد و بعد ادامه داد: "خوشبختانه من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از ارتكاب به اين اشتباه نابخشودنی نجات داد." صداي نفس هاي جمعيت رو می شنیدم كه از شنیدن داستان درماندگی اون دورانش، در سينه ها حبس مي شد و پدر و مادرش رو دیدم که با لبخندي تشكر آميز منو نگاه مي كنند. هرگز پيش از آن لحظه، عمق ماجرا را درك نكرده بودم. * هرگز قدرت تاثير اعمال خود را كم تلقي نكنيد. شما قادريد با يك رفتار ساده، زندگي كسي را دگرگون كنيد. يا در جهت خير، يا در جهت شر. خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به نحوی بر هم تاثير بگذاريم. خدا را در ديگران جستجو كنيد. 🌹🕊🌹🕊☘🕊🌹🕊🌹 @Shamim_best_gift
کوله بارم بر دوش سفری می باید سفری تا ته تنهایی محض هر کجا لرزیدی از سفر ترسیدی فقط آهسته بگو : ❤️من خدا را دارم❤️ @Shamim_best_gift
آرامش" به معنای آن نيست که صدايی نباشد، مشکلی وجود نداشته باشد، يا کار سختی پيش رو نباشد، " آرامش" يعنی ؛ در ميان صدا، مشکل و کار سخت، دلی آرام وجود داشته باشد..... 🌟شبتون آروم و در پناه خدا🌟 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداى متعال میگوید: بنده من با نام من آغاز ڪرد بر من است که کارهایش را به انجام رسانم و او را درهمه حال، برکت دهم 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 🌺🍃 @Shamim_best_gift
محمد زینت نام جهان است چه خوشبوتر از آن اندر دهان است نزائیده کسی همچون محمد(ص) که نور روی وی ، رنگین کمان است 🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌸 🌺🍃 @Shamim_best_gift
هدایت شده از 🌻حس زیبای زندگی🌻
🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ 💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی 🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ 💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری 💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان 💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕 🌺🍃 🌺🍃 @Shamim_best_gift
میگن سلام سلامتی میاره ولےمن میگم سلام محبت و صمیمیت میاره سلام دل بےکینه و عشق وشادی میاره سلام دوستان خوبم✋ روزتان پرازآسايش و سفره دلتون پرازمهربانی🌸 🌺🍃 @Shamim_best_gift
🌻دعای روز سوم ماه مبارک رمضان 🌸تقدیم به همه شما عزیزان التماس دعا از شما خوبان✋🌸 @Shamim_best_gift
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۷ میلادی: Saturday - 19 May 2018 قمری: السبت، 3 رمضان 1439 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بنا بر نقلی 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️12 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️15 روز تا اولین شب قدر ▪️16 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️17 روز تا دومین شب قدر @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💓 برادرم محمد مهدی عزیز 🌸وقتی بی قراریم به اوج میرسد 🌸وقتی زمین و آسمان با تمام بزرگی اش جایی برایم ندارد 🌸وقتی احساس سنگینی کمرم را خم میکند 🌸وقتی میخواهم فرار کنم از خودم و تنهاییم ولی هرجا میروم خودم هستم و تنهایی... 🌸وقتی کم می آورم... اینجاست که آرام میکند ازخودم رها میشوم، دیگر تنها نیستم با نگاه لطیفت من را سبک میکنی، آرام میشوم... 🌸چون وصل است، اتصال به سرچشمه آرامش ، من را آرام میکند... 🌸چون شما شهدا در قهقهه مستانه یتان عند ربهم یرزقون هستید... 😔برادر شهیدم محمد مهدی من رو دریاب😔 ‌💓❤️💓❤️🌸❤️💓❤️💓 @Shamim_best_gift
🌸 محمد مهدی برادر شهیدم 💓روزه ام ! اما... هر روز حسرت میخورم 🌸حسرت اخلاص پاکت... حسرت دل آسمانیت... 💓وجودم آنقدر پر شده از هوای زمین که با دیدن هوایت هوایی می شوم گاهی... @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دردفتر خاطرات ما بنویسید ما هر چہ داریم ازشـــهدا داریم آیامے دانید حدودپانزده هزارشهیددرماه مبارڪ رمضان شربت شهادت نوشیده اند سلام برشهداے لب تشنہ✋ @shamim_best_gift
خدایا عاشقم کن انسان تا جوینده خدانباشد او رانمیشناسد تا او را نشناسد دوستدار او نمیشود تا محبوب او نشود عاشق نمیشود و تا عاشق نباشد شهید نمیشود شهداعاشقان واقعی @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا