eitaa logo
انگیزشی | حس زیبای زندگی😊
1.5هزار دنبال‌کننده
52.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
101 فایل
🥰کانــال حـس زیـبــای زنــدگی محل بارگذاری بهترین مطالب مــعنـوی؛ ارزشـــی؛ انـگیزشی... با یــک حس خـــوب و عــالی بــا مـــا هــمــراه باشید🥰 🌟درسته برای پست ها خیلی زحـمت میکشیم ولی کپی حلالتون🦋 ارتباط مستقیم با مدیر کانال @Shahd_Behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬅️استفتائات مقام معظم رهبری ✅سوال 436: در مورد چرم و اجزای حیوانی که از بلاد غیر اسلامی تهیه شده، نظر مبارک را مرقوم فرمایید. ↩️جواب: اگر احتمال دهید که حیوان ذبح اسلامی شده، پاک است و اگر یقین دارید که ذبح اسلامی نشده، محکوم به نجاست است. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ✅سوال 435: استفاده از خانه‌هاى سازمانى دولتى براى کسانى که امکان مالى دارند يا خانه شخصى دارند از نظر شرعى چه حکمى دارد؟ و اگر به وسيله پارتى بازى و... به آن دست يابيم خواندن نماز در آن اشکال دارد يا خير؟ ↩️جواب: اگر برخلاف مقررات است، جايز نيست و اگر از طريق نامشروع اشغال شده است، نماز در آن حکم غصب را دارد. 🌹✨🌹✨🌻✨🌹✨🌹 @Shamim_best_gift
دل را بہ هـواے دلبرے خوش ڪردیم سر را بہ هـواے سرورے خوش ڪردیم پا را بہ رڪاب صفدرے خوش ڪردیم جان را بہ فداے رهـبرے خوش ڪردیم @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 بزرگوار کیست? 🌷 بزرگوار کسی است که گفتارش با عملش یکی باشد. ☘ امام حسین علیه السلام 📖مستدرک الوسائل،ج۷،ص۱۹۳ @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂 بوی خوش را با عطــــــر شمیــــــم رضـــــوان تجربه کنید. 🕊مشهد مقدس 🕊عرصه میدان شهدا 🕊ایستگاه قطار شهری با تخفیف حداقل 25 درصد نسبت به بازار همسو و همراه در خدمت به اقتصاد مقاومتی برای اولین بار در ایران تبلیغات اختصاصی شما بر روی شیشه های عطر - سازمان های دولتی؛ نهادهای انقلابی؛ شرکت ها و موسسات خصوصی و مشاغل آزاد فراوانی جهت هدایای میهمانان؛ همایش ها و تبلیغ اختصاصی خود؛ سفارشات متعددی داشته اند ✔️ از جمله: ✔️سادات بزرگوار جهت عید غدیر خم ✔️آستان قدس رضوی- دارالقرآن کریم ✔️سازمان حج و زیارت خراسان رضوی ✔️کاروان های حج و عتبات ✔️جهاد کشاورزی خراسان رضوی ✔️سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ✔️بنیاد شهید و امور ایثارگران ✔نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه علوم پزشکی مشهد ✔️دانشگاه علمی کاربردی ✔️پالایشگاه گاز شهید هاشمی نژاد ✔کاندیداهای محترم مجلس شورای اسلامی و شورای شهر ✔️نمایندگی های بیمه ایران؛ البرز ✔️نیروگاه برق مشهد ✔️بنیاد ملی نخبگان خراسان رضوی ✔️همایش بزرگ فاطمیون ✔️هیئت عمار ✔️شهرک گرافیک یاس ✔️دبیرستان های نمونه دولتی شارقی و پیام انقلاب و............... ارتباط با مدیریت: 09151202181 _ 09385454276 کانال شمیــــــم رضـــــوان کانال اختصاصی عطر شمیم رضوان 🌟 @Shamim_best_gift 🌟 🍀🍂🍃🍀🍂🍃🍀🍂🍃
🌸امام صادق (ع): 🍁رسول خدا (ص) برای خرید عطر بیش از غذا خرج می کردند. اصول کافی 🌸عطر شمیم رضوان🌸 📲09151202181 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅رمان طعم سیب 🌴قسمت یازدهم بعد از نماز مادر بزرگ دست هاشو رو به آسمون بلند کرد و درحالی که کم کم اخر دعاش بود دستاشو آورد پایین تر و روی صورتش کشید بعد هم دولا شدو تسبیحشو برداشت برد جلوی چشمش شروع کرد دونه دونه ذکر گفتن منم دستامو گذاشتم روی دو زانوهام و دعای فرج رو خوندم بعد هم تسبیحی که مادرم برام از کربلا خریده بود رو برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم... چند دقیقه ای بینمون سکوت بودو دعا... بعد مادر بزرگ چشماشو محکم بازو بسته کرد جوری که انگار میخواست اشک از چشمش نیاد و روی گونش نریزه! روبه من کرد دستشو آورد سمتم وگفت: -قبول باشه دخترم... منم یه لبخند تحویلش دارم سرمو به سمتش کج کردم و گفتم: -قبول حق مادر جون... دستامونو از هم جداکردیم و من بلند شدم سجادمو کنار کشیدم و تاش کردم و بعد هم مقنعه ی سفیدمو از سرم در آوردم و کنار سجاده گذاشتم و مشغول تا کردن چادرم شدم. مادربزرگ هم هنوز نشسته بود و توی فکر بود.یه نگاه بهش کردم.تای چادرو بهم ریختم و نشستم کنارش.سرمو بردم جلوی صورتش و گفتم: -نبینم ناراحت باشی مادرجون. مادربزرگ سرشو برگردوند و یه نگاهی بهم کردو بعد دستموگرفت و گفت: -دیگه اذیت نمیشی؟ ابروهامو گره زدم به هم با تعجب گفتم: -اذیت ؟؟؟اذیت از چی؟ مادر بزرگ یه نفس عمیق کشید روبه قبله کردو گفت: -از حرف های من. رفتم نشستم روبه روش ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -کدوم حرف؟ مادربزرگ چشماشو روی هم فشرد و گفت: -حرف علی آقا. نگام توی نگاهشرده خورد از روی بغض جهش لب هام به سمت پایین رفت.گلوم یه لحظه از سنگینی یه بغض درد گرفت. بدون هیچ حرکتی به صدای آروم و ناراحت گفتم: -منظورتون چیه... مادربزرگ اشکی که اومده بود روی گونه هاشو پاک کردو گفت: -اون روز که اومده بود دم دانشگاهت... ابروهامو فشردم تو هم.چشمامو ریز کردم و گفتم: -خب؟؟شماازکجامیدونی؟ مادر بزرگ یه نگاهی به من کردو گفت: -من گفته بودم بیاد. چشمام گرد شد نزدیک تر شدم و گفتم: -شما گفته بودین؟برای چی؟؟ مادر بزرگ رفت عقب و همینطور که جانمازشو جمع میکرد گفت: -مهناز خانوم میخواست باهات حرف بزنه... چشمامو بستم... یه نفس عمیق کشیدم به موهام چنگ زدم...یه حس خیلی غیر عادی داشتم... گفتم: -آخه چرا جلوی دانشگاه...؟؟من که داشتم میومدم...خونه! مادربزرگ دستشو کشید روی صورتشو گفت: -اخه داشتن میرفتن... -کجا؟؟؟؟ -شهرستان! چشمامو ریز کردم و گفتم: -ولی علی آقا که تهران بود... -مادرشو اون روز برد...بعد از ساعت دانشگاه تو...امروزم قراره که خودش بره... -چی؟؟؟خودش بره؟؟؟کی؟؟اگه بره کی برمیگردن؟؟؟ مادربزرگ با مکث جواب داد: -فکر نکنم که دیگه برگردن... چشمام گرد کردم و با تعجب گفتم: -یعنی چی!!!!!!!! مادر بزرگ بلند شد جانمازشو برداشت همینطور که میرفت طرف اتاق...با ناراحتی گفت: -یعنی برای همیشه رفتن... بدنم به سرعت توان خودشو از دست داد تکیه دادم به دیوار و اشکام جاری شد... واقعا من چی کار کردم!!! مادربزرگ اومد طرفم و گفت: -غصه نخور... پیشونیم رو بوس کرد و گفت: -پاشو برو استراحت کن...دیگه هیچ چیز فکر نکن... نویسنده : مریم ســرخہ‌ای ☘💓☘💓🔸💓☘💓☘ @Shamim_best_gift
✅رمان طعم سیب 🌴قسمت دهم سرمو گذاشتم روی پاهاش و مادر بزرگ شروع کرد: -یکی بودیکی نبود... یاد بچگی هام افتادم که عاشق قصه های مادربزرگ بودم... مادربزرگ ادامه داد: -یه پسری بود عاشق یه دختری شده بود! خندیدم و گفتم: -مادر جون یهو رفتی سر اصل مطلب. -هیس وسط قصه مزاحم من نشو. ادامه داد: -این پسر به هر دری زد از دختر خواستگاری کنه نتونست. -خب با مادر پدرش میرفت خواستگاری! قلاب بافتنیشو گرفت بالاو گفت: -یه بار دیگه حرف بزنی باهمین میکوبم توسرت! خندم گرفته بود مادربزرگ هم بدون توجه به من ادامه داد: -خلاصه به هزار بدبختی و سختی این اقا پسر از دختر خانم بله رو گرفت دوسه ماهی از عروسیشون نگذشته بود که پسرتصمیم میگیره بره سوریه!! دختر خیلی گریه میکنه و مخالفت میکنه.پسر هم از دیدن اشکای دختر گریش بیشتر میشه...به هزار حرف و التماس اخر دختره راضی میشه و پسره هم راهی... روز رفتنش دختره لباساشو مرتب میکنه سربندشو میبنده و میزنه روی شونه پسره و میگه دیر فهمیدم که همسر مدافع حرم بودن چه سعادت بزرگیه ان شاءالله از تو برای من فقط یه سربند برگرده... بعد از یکی دوهفته خبر شهادت پسر رو میارن برای خانوادش اما از اون بدن فقط یه سربند بدون سر برمیگرده... . . بی اختیار زدم زیر گریه... واقعا خوش به سعادت همچین ادمایی.... خوش به سعادت شهدا و همسر شهدا... اون شب کلی گریه کردم. سرمو که گذاشتم روی بالشت از شدت خستگی خوابم برد... صبح برای نماز که بلند شدم دیدم مادر بزرگ زود تر از من سر سجاده نشسته و جانماز منم پهن کرده وضو گرفتم و رفتم پیشش پیشونیشو بوسیدم و سلام کردم اونم صورتمو بوسید مشغول نماز خوندن شدیم... نویسنده: مریم ســرخہ‌ای 🌸✨🌸✨🌱✨🌸🌱🌸 @Shamim_best_gift