eitaa logo
انگیزشی | حس زیبای زندگی😊
1.5هزار دنبال‌کننده
50.7هزار عکس
5.7هزار ویدیو
96 فایل
🥰کانــال حـس زیـبــای زنــدگی محل بارگذاری بهترین مطالب مــعنـوی؛ ارزشـــی؛ انـگیزشی... با یــک حس خـــوب و عــالی بــا مـــا هــمــراه باشید🥰 🌟درسته برای پست ها خیلی زحـمت میکشیم ولی کپی حلالتون🦋 ارتباط مستقیم با مدیر کانال @HamidiAbbas110
مشاهده در ایتا
دانلود
⬅️استفتائات مقام معظم رهبری ✅سوال 439: آیا جایز است انسان در دوران حیات خود قبری را به قصد تملک بخرد؟ ↩️جواب: اگر مکان قبر، ملک شرعی ديگری باشد خريدن آن اشکال ندارد ولی اگر جزئی از زمينی باشد که وقف برای دفن اموات مؤمنين است، خريد و نگهداری آن برای خود انسان، چون به‌طور قهری مستلزم منع ديگران از تصرّف در آن برای دفن اموات است، صحيح نيست. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ✅سوال 440: یادگرفتن و یاد دادن و دیدن شعبده و اقدام به بازی‌هایی که همراه با تردستی هستند، چه حکمی دارد؟ ↩️جواب: یاد دادن و یاد گرفتن شعبده ای که از انواع سحر باشد حرام است، ولی بازی‌هایی که همراه با سرعت حرکت و تردستی هستند و از انواع سحر محسوب نمی شوند، اشکال ندارد. 💐🕊💐🕊🌱🕊💐🕊💐 @Shamim_best_gift
ما همه عمار های رهبر آزاده ایم لب گشاید،بهر یاری اش همه جان داده ایم تا قیامت صف به صف لشگر به لشگر جان به کف بهر پشتیبانیش در سنگر این انقلاب آماده ایم لبیک یا خامنه ای @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام‌علی (ع) : نيازمندى كه به توروى آورده، فرستاده خداست كسى كه از يارى اودريغ كند، ازخدادريغ كرده است وآن كس كه به اوبخشش كند، به خدا بخشيده است 📚 نهج البلاغه حکمت۳۰۴ @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅رمان طعم سیب 🌴قسمت بیست و پنجم ساعت حدود دو نصفه شب بود که از خواب پریدم...بلند شدم و روی گوشه ی تخت نشستم به گوشه ی دیوار خیره شدم... خواب عجیبی دیدم... خواب دیدم علی روبه روی من ایستاده و منو نگاه میکنه...دستش یه گل پرپر شده بود...ولی وقتی من رفتم طرفش اون گل توی دستش داشت جون میگرفت...که یهو یه نفر اومد و مادوتارو از هم جدا کرد... نفهمیدم معنی این خواب چی بود... ولی به نظر می رسید که اون یه نفر که مارو از هم جدا کرد آشنا باشه دستمو کشیدم توی موهام و بلند شدم رفت سمت شیر آب... شیرو باز کردم کف دستم رو پر از آب کردم و ریختم روی صورتم... بعد هم نشستم روی زمین و سرم رو گذاشتم روی زانوهام... باید فراموش کنم اینجوری نمیشه اینجوری داغون میشم باید زندگیمو بسازم...دیگه همه چیز تموم شده... خونه ی علی اینا هم که فروش رفت... خودشون هم که شهرستانن... اون هم بیخیال من شده ... باید فراموش کنم... از همین حالا شروع میکنم... نویسنده مریم ســرخہ‌ای 🍁🌱🍁🌱💐🌱🍁🌱🍁 @Shamim_best_gift
✅رمان طعم سیب 🌴قسمت بیست و ششم صبح حدود ساعت 9 با سرو صدای عجیبی از خواب بلند شدم دستانو کشیدم روی چشمام و بعد هم با کش و قوسی که به بدنم دادم از روی تخت پاشدم... از اتاق رفتم بیرون تا ببینم سرو صدای چیه... دیدم در خونه بازه و مادر بزرگ حیاطه چشممو باز ریز کردم و... سعی کردم ببینم کی تو حیاط پیش مادر بزرگه... بیشتر که دقت کردم یک دفعه جیغم رفت هوا... دوویدم سمت حیاط و دوباره جیغ زدم... مامان و بابا و داداشم از سفر برگشته بودن... پریدم بغل مامانم انقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت... برادرم هم تا منو دید دووید اومد سمتم و کلی بوسم کرد... پدرم هم وقتی داشت وسایل هارو می آورد داخل حیاط پریدم طرفش و محکم بغلش کردم... کلی سلام علیک گرم و احوال پرسی بینمون ردوبدل شد... امیرحسین(برادرم)اونقدر که دلش برام تنگ شده بود از بغلم تکون نمی خورد... بعد از کمک کردنشون برای جمع کردن وسایلا اومدن داخل خونه... امیرحسین وروجک نیومده همه جارو بهم ریخت... مامانم هم که دلش خیلی برام تنگ شده بود همش حالمو می پرسید... مامان_چه خبر عشق مامان؟؟؟ من_هعی از این ورا... بابا_خوش گذشت بدون ما... یه لبخند ریزی تحویلشون دادم و گفتم: -واقعا این مدت که نبودین روزای سختی بود... مادربزرگ_یعنی من خوب نبودم؟؟اذیتت کردم...؟ -نهههه مامان جون این چه حرفیه خب بالاخره دلم براشون تنگ شده بود دیگه... بعد همگی زدیم زیر خنده... بعد از کلی حال و احوال همگی بلند شدن و لباس هاشونو عوض کردن بعد هم هرکسی مشغول کاری شد... من و امیرحسین هم رفتیم اتاق... من_خب آقا امیر!بگو ببینم چه خبرا بود اونجا... امیرحسین_ابجی جات خیلی خالی بود...خیلی خوش گذشت ولی همش یادت بودم... من_دروغ نگو دیگه انقد سرت گرم بوده که منو فراموش کردی...دوروز یه دفعه یه زنگم نمیزدی... امیرحسین_اخه میدونی انتن نداشتن... یه دونه زدم توی بازوش و گفتم: من_تو که راستی میگی... امیرحسین از جاش بلند شد و بعد از اینکه یکم دورو برش رو نگاه کرد درو بست...اومد طرفم نشست روبه روم و گفت: -ابجی یه چیزی بگم قول میدی به کسی نگی... ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -تاچی باشه؟؟؟ -ابجی علی کیه!!! چشمامو گرد کردم و گفتم: -داداش چی میگی!!علی کیه...چی شنیدی... امیرحسین دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت: -هیییسسسسس ساکت شو میشنون... نویسنده مریم ســرخہ‌ای 🌻✨🌻✨🔹✨🌻✨🌻 @Shamim_best_gift
✅رمان طعم سیب 🌴قسمت بیست و هفتم دستشو از روی دهنم پس زدم چشمامو ریز کردم و گفتم: -این چرت و پرتا چیه میگی؟؟؟ با بغض روبه من گفت: -چرتو پرت نیست...وقتی مامان با مامان جون حرف میزد حرفاشونو شنیدم... چشمام داشت از کاسه در میومد با تعجب دستمو گذاشتم دو طرف شونه هاش و تکونش دادم و گفتم: -زود باش هرچی شنیدی بگو... -مامان جون یه هفته پیش زنگ زد به مامان من بیرون داشتم بازی میکردم خواستم برم خونه که شنیدم مامان داره تلفنی صحبت میکنه صدارو آیفون بود شنیدم که میگفت تو حالت بده...انگار یه پسری به اسم علی اذیتت کرده... حرفشو قطع کردم و گفتم: -نه...نه...ایناچیه میگی...اذیت چیه!!!! چشمامو بستم اما دیگه صدایی از امیر حسین نمی اومد...چشمامو باز کردم و دیدم یه گوشه مظلوم ایستاده بهش گفتم: -چرا اینجوری میکنی... یک دفعه برگشتم و دیدم مامان جلوی در اتاق دست به سینه ایستاده... از روی تخت بلند شدم مامان با ناراحتی و عصبانیت به امیرحسین گفت: -از اتاق برو بیرون... امیرحسین هم از ترسش دووید و رفت...آب دهنمو قورت دادم و مامان نزدیک تر شد...روکرد بهم گفت: -بشین کارت دارم... یواش و با نگرانی نشستم روی تخت... مامان برعکس افکار من دستمو گرفت و با مهربونی گفت: -من همه چیز رو میدونم...پس بدون هیچ ترسی حستو برام بیان کن... نفس عمیقی کشیدم با ناخون هام چنگ زدم بین موهام به یه گوشه خیره شدم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -علی اصلا قصد اذیت کردن من رو نداشت و نداره...دوستم داشت مثل بچگیامون... مامان حرفمو قطع کرد و گفت: -توام دوستش داشتی؟؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: -داشتم و دارم... سرمو آوردم بالا دستاشو گرفتم و گفتم: -مامان مقصر همه چیز من بودم...علی داشت ازم خواستگاری میکرد علی منو میخواست همه چیز جور بود من همه چیز رو خراب کردم حالا هم که رفتن و دیگه هیچوقت نمیبینمش... -حالا میخوای چیکار کنی... -چیکار میتونم کنم...باید فراموش کنم... -پس از همین حالا شروع کن... چشمامو بستم و گفتم : -چشم... بعد هم آغوش گرم مامانو حس کردم... نویسنده مریم ســرخہ‌ای 🕊🌱🕊🌱🍁🌱🕊🌱🕊 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔تلنگر بعضی‌ها چهره‌شان خیلی معمولی است امّا آنچه در قسمت چپ سینه‌شان می‌تپد دل نیست، اقیانوس محبّت است بعضی‌ها تُنِ صدایشان خیلی معمولیست‌، امّا سخن که میگویند، در جادوی کلامشان غرق می شوی بعضی‌ها قد و قامتشان معمولیست امّا حضورشان تپش قلب می‌آورد بعضی‌ها خیلی معمولی هستند امّا همین معمولی بودنشان‌ است که در کنارشان به آرامش میرسی فقط آرامش مهم است. ثروت، شهرت، زیبایی و جمال همه عادی می شوند. فقط قلب آدم‌هاست که اهمیت دارد. 🕊✨🕊✨🌻✨🕊✨🕊 @Shamim_best_gift
در این ظهر زیبا از خدا میخوام ازبـرکت بیشترینش ازمهربانی شیرین‌ترینش ازشادی بی دلیل ترینش وازمعجزه خدا جاریترینش نصیبتون بشه 💓ظهرتون گلبارون💓 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا