فصل ها مجابم می کنند
که هر آمدی نوید ماندن نیست
یک دل شویم با گُذر هر آنچه رفتنیست
بُگذاریم تمام ناامیدی ها و غم ها
به سان پاییز بُگذرد
@Shamim_best_gift
شریفترین دل ها
دلی است كه
اندیشهى آزار دیگران
در آن نباشد...
شاد كردن دل انسانها
ارزشش والاست...
محبت کنیم
و تامیتوانیم دلی به دست آوریم
@Shamim_best_gift
پاییز آمده
آمده تا شلوغی های این روزها را در خش خش برگ ها گم کند ..
آمده تا بارانِ آبان ماه ، تازه کند بودن ها را کنار یکدیگر ..
پاییز پای رفتن نداردد!
آمده که ماندن را مانا کند ..
سنگ فرش های خیابان ، نم باران ، دست های سرد و جیب های دو نفره ، همه اش از فصلی میگوید که کافه ها را شلوغ میکند و خیابان ها را خلوت ..
اصلا صفای کافه رفتن در پاییز خلاصه شده..
وقتی که در انتظار ؛ برگ هارا زیر پا میفشاری..
وقتی که رد یک قطره باران را روی گونه ات حس میکنی و آنگاه که کسی از پشت سر چشم هایت را میگیرد و لبخند مهمان لب هایت میشود ؛
پاییز آمده که ماندن را مانا کند ..
فائزه جوادی
@Shamim_best_gift
در حرم هستی کنار یار ، فکرش را بکن
حس خوبی هست ، یک مقدار ، فکرش را بکن
گوشه ی باب الجوادی ، پس بگیر اذن دخول
یک گدا و یک درِ دربار ، فکرش را بکن
چشم خود را باز کن گنبد تماشایی شده
اشک های لحظه ی دیدار ، فکرش را بکن
دست بر سینه ادب کردی به سمت گنبدش
ایستادی پیش شاه انگار ، فکرش را بکن
یک زیارت نامه هم در دست داری پس بخوان
در کنارش ذکر استغفار ، فکرش را بکن
بوی عطر مریمش پیچیده در کل فضا
در حرم یک چادر گلدار ، فکرش را بکن
دانه می ریزند ، مردم زیر پای کفتران
یک حرم در بین گندم زار ، فکرش را بکن
در کنار پنجره فولاد ، غوغایی شده
خوب شد انگار یک بیمار ، فکرش را بکن
رفته ای داخل ... تویی و یک ضریح و یک امام
پس تصور کن فقط یک بار ، فکرش را بکن
با همین هایی که گفتم یک زیارت رفته ای
شک نکن هرگز نکن انکار ، فکرش را بکن
🔹🕊🔹🕊♥️🕊🔹🕊🔹
@Shamim_best_gift
سلام و خدا قوت به همه دوستان خوبم در کانال شمیم رضوان🤚🌸
✅ان شاءا... روز جمعه ختم ۱۴۰۰۰ هزار ذکر صلوات به نیت سلامتی و فرج مولا مهدی فاطمه (عج) و سلامتی مقام معظم رهبری (مد ظلله العالی)داریم
✅دوستانی که تمایل دارند در این ختم صلوات شرکت کنند به آیدی زیر اعلام آمادگی کنند👇👇
@Beheshtoreza307312
✅هر نفر ۳۵۰ ذکر صلوات
🌻اجر همگی با مولا مهدی فاطمه (عج)
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
گرچه دیگر مادرم نیست
دلم تنگ میشود برای او
برای رزهایی که خشکیده خواهند شد
و باغچه ای که دیگر یاران دست را نخواهد دید
دلم تنگ میشود
برای کوچه ای که دیگر آب را نخواهد فهمید
و گدایی که دستانش همیشه ازین کوچه خالی خواهند ماند
سه سال از غروب ناباورانه مادر عزیز سردار شهید محمد مهدی حمیدی گذشت
دست تقدیر او را از باغ زندگی جدا کرد و جز مشتی خاک باقی نگذاشت.
سه سال از پرواز معصومانه اش گذشت
این سه سال را با یاد و بی حضورش چه تلخ و مبهوت به پایان بردیم و در فراقش چه خونها که از دل چکید و چه اشکها که بر رخ دوید
هنوز به یادش اشک می ریزیم تا شاید آرام گیریم و با حضور یاران رفتنش را باور کنیم.
▪️مادر عزیز و مهربون سردار شهید محمد مهدی حمیدی سومین سالگرد عروجت گرامی باد▪️
◾️▪️◾️▪️🌸▪️◾️▪️◾️
@Shamim_best_gift
به پاس آن همه مهر و وفایت
حقیر است این محبتها برایت
ندیدم در جهان بهتر ز مادر
سر و جانم همه بادا فدایت
🖤مادر عزیزمان روزهای دلتنگیمان را به یاد خوبی ها و مهربانیت سپری میکنیم و سالگرد درگذشتت را با نثار فاتحه ای به روح پاکت گرامی میداریم🖤
@Shamim_best_gift
عمری صبور، درد کشیدی، چه بی صدا
یک روز عصر پریدی، و چه بی صدا
راحت بخواب! گل نیلوفری، بخواب
ما مانده ایم و غربت بی مادری، بخواب
▪️روحت شاد و یادت گرامی▪️
@Shamim_best_gift
✅آیه ای ازجنس عشق
🌻قسمت پنجاه و نهم
دستمو به کمرم گرفتم و بلند شدم دردش خیلی بیشتر شده بود اونقدری که راه رفتن واسم سخت شده بود هر طوری بود خودمو پیش پرستارا رسوندم
.
.
کمکم کردن تو یه اتاق رو تخت دراز کشیدم و به خاطر مسکنی که بهم دادن و زود خوابم برد ..
.
.
.
چشمامو باز کردم با دیدن کسی که تو اتاقه لبخندی زدم
-: خوبی ؟!
-: اره...
-: درد نداری؟!
-: نه ....
لبخندی زد
-: یاسمن ؟!
-:جانم ؟!
با بغض گفتم -: دیدی چه بلایی سر امیر حسینم اومد؟
-: خوب میشه عزیزم.. نگران نباش...
اروم بلند شدم و نشستم
کنارم نشست و بغلم کرد نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر گریه... بدون هیچ حرفی فقط گریه میکردم.. حرفی واسه گفتن نبود ... اخه چه کلمه ای میتونست حال منو توصیف کنه ؟!
.
یکم اروم شدم حلقه ی دستشو اروم از دورم باز کرد و اشکامو پاک کرد ...
-: بخدا منم مث تو هم ... منم دارم دیوونه میشم... منم میترسم از دستش بدم...
از لحنش معلوم بود داره به زور بغضشو قورت میده ...
-: ولی ریحانه ... خدا هست ... همه چیو میبینه... صدامونو میشنوه ... صداش بزن ... صداش بزن و ازش بخواه... بخواه که امیر حسین برگرده ...
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون ....
چند دقیقه ای تنها بودم... زانو هامو بغل گرفته بودم و به یه نقطه ی نا معلومی از اتاق خیره شده بودم که با صدای تقه در نگاهمو به دوختم
یاسمن بود
یاسمن -: یکی میخواد باهات حرف بزنه ...
-: کی ؟!
-: پلیسه.. احتمالا میخواد راجب اتفاقی که افتاده بپرسه ...میتونی باهاش حرف بزنی..
-: اره...
-: پس صداش کنم
-:مَرده ؟!
-:اوهوم
دستی به روسریم کشیدم کشیدمش جلو و مرتبش کردم
اون مرده همراه مامان لاله اومد تو
.
.
.
-: خانم سهیلی سروان خسروی هستم . میدونم شاید سختتون باشه ولی باید به یه سری سوالا جواب بدید
-: مشکلی نیست
-: کل اتفاقای دیشب رو تعریف کنید.. ظاهرا همسرتون مورد ضرب و شتم قرار گرفته میدونید توسط کی یا به چه علت ؟!
بعد از توضیح دادن همه چی حتی دلیل رفتنمون به جنگل ینی همون پیدا کردن رها گفت -: خیله خوب ما دنبال فراز سهیلی میگردیم و پیداش میکنیم
بعد از پرسیدن چند تا سوال جزئی دیگه رفت
💐🌱💐🌱❤️🌱💐🌱💐
@Shamim_best_gift
✅آیه ای ازجنس عشق
🌻قسمت شصتم
نگاهی به ساعت انداختم ده صبح بود ... آروم از تختم بلند شدم.. دردم کمتر شده بود ..
از در اتاق که رفتم بیرون مامان لاله و یاسمن و سحر و دیدم
مامان لاله رو بغل کردم و اروم اشک ریختم -: واسه پسرت دعا کن مامان ...
-: چشم عزیزم...چشم .. حالش خوب میشه نگران نباش..
از بغلش جدا شدم و با چشمای اشکیم به سحر نگاهی کردم ..
دستمو محکم گرفت و گفت-: توکلت به خدا باشه
با دیدن دو نفری که دارن میان نگاهم سمتشون چرخید
یکیشون احسان بود یکیشون بابا علی ....
بابا که با عجله رفت سمت سی سی یو مامان لاله که دنبالش رفت ... ولی احسان کنار ما وایساد -: ریحانه خوبی؟!
رو صندلی کنار راهرو نشستم -: اوضاع جسمیم اره ولی روحی داغون داغونم
-:میفهمم آبجی... نگران نباش
-:اخه چطوری ؟! چطوری نگران نباشم... شوهرم اونجا رو تخت افتاده همتونم ازم میخواید نگران نباشم...
-: میدونم سخته... میدونم .. واسه منم سخته خواهرمو اینجوری ببینم...
-: احسان ؟!
-: بله ابجی ؟!
-: واسه امیر دعا کن ...
-: چشم ...
با دستم اشک روی گونمو رو پاک کردم
بلند شد و رفت سمت سی سی یو
خواستم باهاش برم برم دکترو دیدم که ازم خواست برم اتاقش تا باهام حرف بزنه
.
.
.
-: یه سوال ... ایشون سابقه بیماری قلبی داشته ؟!
-: نه ینی خب منکه تازه ازدواج کردم ولی فکر نمیکنم .کسی که به من چیزی نگفته ...
-: که اینطور ...
-: چطور؟! چیزی شده ؟!
-: اینکه اوضاع قلبش خوب نبود و تو بخش سی سی یو بستری شد علتش ایست قلبی بوده که شب قبل داشته .. این ایست قلبی هم مربوط به ضربات وارد شده بهشون نیست ... با اینکه کوفتگی های زیاد بدنشون نشون دهنده شدت آسیبیه که دیدن ولی دلیل ایست قلبی با وجود نبود سابقه بیماری واسم جای سواله...
هاج و واج دکترو نگا میکردم راس میگفت ضربات وارد شده به بدنش چرا باید باعث ایست قلبی بشه ؟! نکنه اون سابقه بیماری قلبی داشته و من نمیدونستم ...
-:در هر صورت ما همه تلاشمونو میکنیم ولی شمام دعا یادتون نره .
.
.
از اتاق رفتم بیرون و یه راست رفتم سمت سی سی یو ...
مامان رو به روی شیشه داشت گریه میکرد ولی بابا رو ندیدم...
نگاهی به امیرحسین انداختم و بغضمو قورت دادم ..
تو دلم گفتم -: خدایا ... من امیرمو از تو میخوام ...
چند دقیقه ای فقط نگاش کردم ...
با شنیدن صدای افتادن کسی نگامو از رو صورتش برداشتم ومامان و دیدم که رو زمین افتاده
.
.
.
پرستاردر حالی که سرمشو تنظیم میکرد گفت -: چیزی نیست فقط فشارش افتاده یکم استراحت کنه بهتر میشه ...
کنارش وایسادم -: حالتون خوبه ؟!
-: اره .. فقط نمیدونم چرا یهو سرم گیج رفت و افتادم ...
دستشو گرفتم -: یکم استراحت کنید
رو صندلی نشستم
سحر اومد نشست کنارم ..بهش گفتم -: احسان کو ..
-: رفتن بیرون .. تو حیاط بیمارستان ...
-:دریا کجاست ؟!
-:پیش مامانش
-: مامانش ؟! مگه یزد نبود .
-:دیروز برگشته بود .. منم نمیدونستم دیشب که بعد از زنگ اون پرستار به سحر زنگ زدم و اونم گفت عاطفه اومده ..... راستی یه زنگی به مونا بزن
-: به موناهم گفتی ؟!
-: اره..
-:کاش نگرانش نمیکردی
-:حال خودمم خیلی خراب بود زنگ زدم یکم آروم شم ...
گوشی خودم خاموش شده بود با گوشی یاسمن به مونا زنگ زدم ... مثل همیشه سعی کرد با حرفای خواهرانش آرومم کنه .. ولی بی فایده بود من تا وقتی حال امیر خوب نشه تا وقتی اون دوباره اسممو صدانزنه و بغلم نکنه آروم نمیشم ...
تا شب کارم شده بود گریه کردن و زل زدن به امیر حسین از پشت شیشه ...
ساعت دو سه نصفه شب یاسمن راضیم کرد یکم بخوابم .... فکر نگرانم نمیذاشت بخوابم ولی بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تونستم دو سه ساعتی بخوابم
.
.
نماز ظهرمو خوندم و بعد از درد و دل حسابی با خدا بعد کلی اشک ریختن از نمازخونه اومدم بیرون و سمت سی سی یو رفتم با دیدن پرستاری که اونجا بود ازش خواستم بذاره برم داخل پیش امیر حسین ..
با پوشیدن لباس خاصی رفتم تو کنارش نشستم...
دستشو تو دستم گرفتم و گفتم -: امیرحسین ؟! میدونی از دیشب تا الان چقدر گریه کردم ... وقتی یاد قولایی میفتم که بهم دادی و غصم بیشتر میشه... الان بیشتر از هر زمانی احساس تنهایی میکنم چون میترسم تورو از دست بدم ...
میدونی چیه امیر حالا که بیشتر از هر زمانی میفهمم اگه نباشی زندگیم چی میشه... تو همین چند ساعتی که وضعیتت اینه .. فهمیدم. بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی وابستتم ... و بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی دوست دارم ...
نگاهی بهش انداختم .. دیدنش اونجوری با چشمای بسته روی اون تخت آزارم میداد.. اشک چشممو پاک کردم و اومدم بیرون ...
🌸🔹🌸🔹🌼🔹🌸🔹🌸
@Shamim_best_gift
✅آیه ای ازجنس عشق
🌻قسمت شصت و یکم
کلا از تو بیمارستان اومدم بیرون و نشستم رو یه صندلی ...هوا یکم سرد بود ولی حتی نمیتونستم از جام بلند شم و برم یه چیزی بپوشم ...
چند دقیقه ای همینجور نشستم و رفتم تو فکر ..
اگه دوباره تنها شم چی ... اگه خدا امیرحسین رو بهم برنگردونه چی ...
چشمامو بستم سوز سردی که میومد بدجور اذیتم میکرد ...
میدونم اگه امیر بره تمام روزای زندگیم همینجوریه ...
همینقدر سرد...
همینقدر ناراحت کننده ...
با حس کردن چیز گرمی دور شونم چشمامو باز کردم و نگاهمو چرخوندم ..
بابا علی بود ... که پتو مسافرتی ای انداخت دور شونم
مردی که به خاطرش به امیرحسین و یاسمن حسودیم میشد... به خاطر وجود همچین پدری ..
نگاهش به رو به روش بود ...
بابا -: میدونی چی از این شرایط بدتره؟
-: مگه هست چیزی بدتر واسه من ؟
-: هست ...
-: شوهرم رو تخت بیمارستان بی هوشه و دنبال موقعیتی بدتر باشم؟؟؟
-: نا امیدی خیلی بدتره ... اینکه به این فکر نکنی که اون دوباره بلند میشه باهات حرف میزنه باهات قدم میزنه ..
-: امید رو بزارم جای ناامیدی.. نگرانی رو چیکار کنم..
-: ایمان رو بزار جاش..
-: ایمان...!!؟
-: ایمان به خدا... ایمان به اینکه هست ... تو ایمان داشته باش.. خودش امید رو میده بهت ...
-: باباعلی ؟
-:بله ؟؟
-: ایمان هست ... امید هست .. ولی قلبم آروم نیست
-:قلب منم نیست .. ولی ایمان و امید آرومش میکنه ..
-: فقط برگشتن امیر حسینه که منو آروم میکنه ...
بلند و یه چیزی مثل یه کتاب کوچیک گذاشت کف دستم و گفت -: تو اون کتاب هم ایمان هست هم امید...
نفس آرومی کشید..
ادامه داد -: هم آرامش قلب ...
بعدم آروم سمت بیمارستان رفت ..
به دستم نگاه کردم یه قرآن جیبی کوچیک توش بود .. بازش کردم و شروغ کردم به خوندن ...
مثل همیشه... چند خطش آرومم کرد .. کلمه به کلمه اش این حسو بهم میداد که خدا هست .. خدا میبینتت .. خداهواتو .. ازش بخواه .. بخواه و مطمئن باش صداتو میشنوه ....
داشتم سمت ساختمون بیمارستان میرفتم که سحر رو دیدم که از سمت پارکینگ اومد سمتم ...
-: خوبی ریحانه ؟؟
-: بد نیستم ...
-: میگما احسان میگه نمیخوای بری دنبال رها؟؟
-: من بدون امیرحسین هیچ جا نمیرم ..
-: ریحانه تو اومدی اینجا که خواهرتو پیدا کنی .. حالا نمیخوای بری دنبالش..
-: نگفتم نمیرم... گفتم بدون امیرحسین نمیرم... سحر میفهمی منو؟؟ میفهمی اینکه شوهرتو بیهوش تو بیمارستان باشه و تو هیچی از یه ثانیه بعدش ندونی یعنی چی ؟؟ میفهمی اینکه ثانیه به ثانیه لحظاتتو با نگرانی گره خورده باشه یعنی چی ؟ میفهمی؟؟؟
-: ریحانه من منظور بدی نداشتم فقط خواستم...
-:ادامه نده ... مهم نیست ..
رفتم تو بیمارستان ... مامان لاله رو دیدم که اومد طرفم ..چشماش میدرخشید.. از چشماش خوندم.. خوندم که امیدم واهی نبود .. ایمانم بیخود نبود... خوندم که خدا هست ..
لبخندی زدم.. خدا نمیخواست اونو از من بگیره ....
.
.
وقتی اوردنش تو بخش رفتم و باهاش حرف زدم.. جوری که انگار مدت هاست باهاش حرف نزدم .. نگاش کردم جوری که انگار مدت هاست ندیدمش ...
اون پای قولش مونده بود ... اون منو تنها نذاشت ..
🌻🌱🌻🌱🔷🌱🌻🌱🌻
@Shamim_best_gift
🔻مجازاتِ بندهی ناخَلَف🔻
👌 بزرگترین مجازاتِ یک فرزند ناخلف، اینه که پدرش بیخیالش بشه، و رهاش کنه به حالِ خودش😔😟
❗️❗️👈 بعضیها رو به سزای لجاجت و نمکنشناسی، خدا به حال خودشون رها میکنه،
👈 و به پیامبرش هم دستور میده اینها رو به حال خودشون رها کن...
👈 بذار برا خودشون بازی کنند...
👈 ولشون کن...
❗️ چون خودشون اینطوری خواستند...
❗️ چون امیدی به آدم شدن اینها نیست...
📛 خدا، نه یکبار، نه دو بار، بلکه چند جای قرآن به پیامبرش دستور میده:
❗️«فَذَرْهُمْ»❗️👈👈 اینها رو رها کن به حال خودشون...🚶
🕋 فَذَرْهُمْ فِی غَمْرَتِهِمْ حَتَّی حِینٍ (مومنون/۵۴)
💢 آنها را در جهل و غفلتشان رها کن، تا زمانی که مرگشان فرا رسد یا گرفتار عذاب الهی شوند!
🕋 فَذَرْهُمْ یَخُوضُوا وَ یَلْعَبُوا حَتَّی یُلَاقُوا یَوْمَهُمُ الَّذِی یُوعَدُونَ (زخرف/۸۳)
💢 آنها را به حال خودشان رها کن، تا در باطل غوطهور باشند، و سرگرم بازی شوند، تا روزی را که به آنها وعده داده شده است، ملاقات کنند، و نتیجهی کار خود را ببینند!
🕋 فَذَرْهُمْ حَتَّی یُلَاقُوا یَوْمَهُمُ الَّذِی فِیهِ یُصْعَقُونَ (طور/۴۵)
💢 آنها را به حال خود رها کن، تا روز مرگ خود را ملاقات کنند!
🕋 فَذَرْهُمْ یَخُوضُوا وَ یَلْعَبُوا حَتَّی یُلَاقُوا یَوْمَهُمُ الَّذِی یُوعَدُونَ (معارج/۴۲)
💢 آنان را به حال خود رها کن، تا در باطل فرو روند، و بازی کنند، تا زمانی که روزِ موعود خود را ملاقات نمایند!
⛔️ پس اگر دیدی، علیرغم گناه و غفلت، روزگارت روبراهه و همه چیز خوبه،
خیلی بترس و stop کن!😱😨
⚠️شاید رهات کردن به حال خودت⚠️
🌹 پس همیشه دعات این باشه:
😔 الهی لَا تَکِلْنِی إلى نفسی...
😩إنْ وَکَلتَنی إلى نفسی، هَلَکتُ!
خدای من! لطفاً مرا به حال خودم رها نکن!
که اگر مرا بحال خودم واگذاری، هلاکتم حتمی است!
🌸🍃🌸🍃🕊🍃🌸🍃🌸
@Shamim_best_gift