🌻یک عده را باید نگه داشت. نباید رها کرد به امانِ خدا تا ببینی قسمتت هستند یا نه
🌻گاهی قسمت، دست گذاشته زیرِ چانه اش که ببیند آدم چه میکند، تا کجا پیش میرود...
🌻 سر به سرِ آدم میگذارد، دور میکند. قایم میکند پشتش و میگوید : باد برد .. تا ببیند چقدر دنبالش میروی. چقدر پی اش را میگیری که داشته باشی اش، که نگذاری بی هوا برود ...
🌻هر چیزی را نباید رها کرد به امیدِ قسمت! خودِ قسمت هم گاهی امیدش به آدم هاست ..
🌻 و زیرِ لب میگوید : چه بر سرِ بودنِ هم میآورید .. حواس پرتی ها و رها کردن هایمان را گردنِ قسمت نیندازیم ...
-مریم قهرمانلو
📝 کانال#حس_زیبای_زندگی
@hese_zibaye_zendegi
⚠️خونه تکونیها کم کم داره تموم میشه و خونههامونو برق انداختیم و تمیز کردیم
اما،،،،
یکی از اون جاهايی که نسبت به تميز کردن اون غفلت میشه، درون و وجود خودمونه!
✍بيائيم تا دير نشده دست به کار بشيم و خونه تکونی رو شروع کنيم😇
🔹خونه تکونی ذهن:
خدايا من رو ببخش اگه آدما رو قضاوت کردم، به اونا گمان بد بردم و توی فکر و خيالم به چيزهايی فکر کردم که تو هرگز نمیپسنديدی.
🔹خونه تکونی چشم:
خدايا من رو ببخش بخاطر همهی نگاههای ناپاکی که داشتم، بخاطر نگاههای تندی که به پدر و مادرم کردم و بخاطر نگاه تمسخر و تحقيرآميزی که به بعضی از بنده های تو داشتم.
🔹خونه تکونی گوش:
خدايا من رو ببخش اگه با گوش هايم چيزهايی رو شنيدم که نبايد میشنيدم و گوش به حرفهايی دادم که عيب های آدمهارو برای من برملا میکرد و اونها رو توی ذهن من رسوا میکرد.
🔹خونه تکونی زبان:
خدايا من رو ببخش اگه زبونم به دروغ و غيبت و تهمت و تحقير و توهين و ناسزا آلوده شد و چيزهايی گفتم و با کسانی حرف زدم که مطلوب تو نبود.
🔹خونه تکونی دل:
خدايا من رو ببخش که به جای اينکه دلم رو از لطف و محبت خودت پر کنم،
به حسد و کينه و بخل و تکبر آلوده کردم و اينقدر دلباخته و شيفتهﯼ دنيا شدم که جايی واسه تو، توی دلم باقی نموند.
🔹خونه تکونی دست و پا:
خدايا من رو ببخش بخاطر همهی کوتاهیها و سستیها و تنبلیهام.
خدايا ببخش که با دست و پاهام کارهايی کردم و جاهايی رفتم که من رو از تو دور کرده.
📝 کانال#حس_زیبای_زندگی
@hese_zibaye_zendegi
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
هرکسی کرببلایی گشت مدیون شماست
این حکایت در میان دوستانم ریخته
آخر ماهی جواب ناله هایم را بده
جان بابای غریبت کربلایم را بده
📝 کانال#حس_زیبای_زندگی
@hese_zibaye_zendegi
شب اعزام، زود رفت خوابید، می ترسید صبح خواب بماند، به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم، طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر، کوک ساعت را برداشتم، موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم، می خواستم جا بماند حدود ساعت سه خوابم برد به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد،
موقع نماز صبح، از خواب پرید نقشههایم، نقشه بر آب شد او خوشحال بود و من ناراحت، لباس هایش را اتو زدم پوشید و رفتیم خانهی مامانم؛ مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود همه دمغ بودیم، ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول، توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت، میخواستم لهش کنم، زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
من ماندم و عکسهای محسن مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم، روزهای سختی بود.
🌷شهید محسن حججی🌷
📚 کتاب "سربلند"
📝 کانال#حس_زیبای_زندگی
@hese_zibaye_zendegi