eitaa logo
انگیزشی | حس زیبای زندگی😊
1.5هزار دنبال‌کننده
50.6هزار عکس
5.6هزار ویدیو
96 فایل
🥰کانــال حـس زیـبــای زنــدگی محل بارگذاری بهترین مطالب مــعنـوی؛ ارزشـــی؛ انـگیزشی... با یــک حس خـــوب و عــالی بــا مـــا هــمــراه باشید🥰 🌟درسته برای پست ها خیلی زحـمت میکشیم ولی کپی حلالتون🦋 ارتباط مستقیم با مدیر کانال @HamidiAbbas110
مشاهده در ایتا
دانلود
پنجره‌فولاد هر دم یک گره وا میکند نام تو در این حرم کار مسیحا میکند کاسب اهل دلی میگفت رزق خویش را صبح‌ها از گوشهٔ چَشمت تمنا میکند تا به آسانی ببوسد این ضریح پاک را زائرت با سختیه راهش مدارا میکند حال من دور از حرم مانند یک ماهیست که خسته از تُنگِ بلور،آهنگ دریا میکند هر کسی اینجاست دارد با زبان مادری در قنوتش زیر باران با تو نجوا میکند هر شب جمعه گریز کربلای روضه‌خوان در کمیل این حرم یکباره غوغا میکند السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع) 💐🍃💐🍃♥️🍃💐🍃💐 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅رمان جان شیعه جان اهل سنت 💐 قسمت دویست و بیست و نهم عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی‌سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله می‌کشد که نگاهی به من کرد و می‌خواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: «اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!» سپس بلند شد و به دلداری دل بی‌قرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش می‌سوخت که بی‌خبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: «الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!» باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن‌های دخترم را درون بدنم احساس می‌کردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بی‌تاب شده و با بی‌قراری پَر پَر می‌زد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی می‌رفت که پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایم‌تر رو به عبدالله کرد: «امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. می‌گفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. می‌گفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه.» نمی‌خواستم برادرم بیش از این چوب دل‌نگرانی‌های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بی‌رنگ خیال مجید را راحت کردم: «من حالم خوبه! آرومم!» و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مِهری برادرانه عذر خواست: «ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمی‌گفتم!» و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: «از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!» از اینکه اینهمه برادرم سرزنش می‌شد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی‌های مجید، دلش را شاد کنم که با خوش‌زبانی پرسیدم: «چیزی شده که گفتی گرفتاری؟» و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: «نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم...» و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: «ولی فکر کنم مزاحم شدم.» و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی‌اش تعارف کرد: «کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!» ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته‌اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: «ببخشید! نمی‌خواستم باهات اینجوری حرف بزنم.» سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: «من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!» و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی‌اش را ابراز کرد: «منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!» و خدا می‌داند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. نویسنده فاطمه ولی نژاد 🌻🕊🌻🕊💐🕊🌻🕊🌻 @Shamim_best_gift
✅رمان جان شیعه جان اهل سنت 💐 قسمت دویست و سی ام حالا پس از مدت‌ها در این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیش‌مان بماند. خجالت می‌کشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمی‌کردم که مدام برایم میوه و آب میوه هم می‌آوردند. شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرف‌ها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و بی‌وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری لذت‌بخش بود که احساس می‌کردم می‌توانم تمام غم‌هایم را به این شب رؤیایی ببخشم. هر چند هنوز تهِ دلم برای دخترم می‌لرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصه‌هایم مبارزه کنم تا فرزندم به سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش‌دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش می‌چکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانی سفارش کرد: «ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه...» و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: «مجید خیلی نگرانته! چی شده؟» با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمی‌خواستم نگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم: «چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا می‌تونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم...» که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث می‌کرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی می‌رسید: «آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم! وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!» و هر چه طرف مقابلش اصرار می‌کرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ می‌داد: «امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمی‌تونم!» و دست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با چشمانی متحیر نگاهش می‌کردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد: «من نمی‌دونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف می‌زنن، قرارداد امضا می‌کنن، فردا می‌زنن زیر همه چی!» و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: «مگه چی شده؟» خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: «هیچی! یه مسئله کاری بود. می‌خواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه!» از لحنش پیدا بود که نمی‌خواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمی‌خواست دل مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولی خیال من به این سادگی راحت نمی‌شد و منتظر فرصتی بودم تا علت اینهمه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه بازجویی‌ام را آغاز کردم. نویسنده فاطمه ولی نژاد 💓🔸💓🔸🌸🔸💓🔸💓 @Shamim_best_gift
✅رمان جان شیعه جان اهل سنت 💐 قسمت دویست و سی و یکم گوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب می‌کرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی موشکافانه پرسیدم: «مجید! چی شده بود که انقدر عصبانی شده بودی؟» سرش را پایین انداخت و نگاهش را میان لایه‌های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی‌اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: «هیچی الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، تموم شد!» دستم را به چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز پرسیدم: «یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد می‌کردی؟» سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: «مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی‌اش تخلیه بشه!» و شاید هنوز عقده برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم: «آخه امشب کلاً خیلی بد‌اخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد می‌زدی!» خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمی‌دانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و من نمی‌خواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانیِ پُر نازی صدایش زدم: «مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات می‌سوزه! وقتی می‌بینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!» از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: «الهه جان! تو نمی‌خواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!» سپس صورت گرفته‌اش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه‌اش را نشانم داد: «همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات می‌لرزه! وقتی می‌بینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت می‌کنه، به هم می‌ریزم!» ولی از تارهای سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکی‌اش می‌درخشید، می‌توانستم بفهمم که فشار‌های عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: «آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!» که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش می‌دهد و پاسخ گلایه‌ام را با چه طمأنینه شیرینی داد: «الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانی احساس کنم آرامش تو داره به هم می‌خوره، دیگه نمی‌تونم آروم باشم!» و من هنوز کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن مشکوکش را گرفتم: «پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟» و او بلافاصله جواب داد: «یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام می‌دادم، باید آرامش تو رو به هم می‌زدم. منم گفتم نه!» ولی من با این جملات مبهم قانع نمی‌شدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد: «الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله‌ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن!» که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس بدی داشتم که نگران همسرم شده و می‌ترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی‌آورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه‌های شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش می‌دادم که چند بار آیت‌الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد. نویسنده فاطمه ولی نژاد 🌸✨🌸✨🌹✨🌸✨🌸 @Shamim_best_gift
✅رمان جان شیعه جان اهل سنت 💐 قسمت دویست و سی و دوم همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته قرآن می‌خواندم. این روزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش می‌داد، هم داروی شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف می‌کردم، حالم بدتر از گذشته شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجه‌ای که لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر می‌گرفتم. با اینهمه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر می‌کردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه‌ام را در آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه‌اش را در وجودم می‌شمردم. با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای کوچکش را می‌کشید، با تمام وجودم احساسش کنم. چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور می‌کردم که او هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش می‌دانست که این روزها چقدر بی‌تاب آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش می‌کردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان شیعه و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت هدایت کنم. آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوشرویی سلام کردند و یکی‌شان که مسن‌تر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد: «من حبیبه هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه.» برای یک لحظه متوجه نشدم چه می‌گوید که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمی‌دانستم برای چه کاری به سراغم آمده‌اند ولی ادب حکم می‌کرد که تعارفشان کنم و ظاهراً صحبت‌های مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم را روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان می‌کردم تا بنشینند به سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد: «دخترم نمی‌خواد با این شکم پُر زحمت بکشی! بیا بشین!» و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: «تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!» لحنش به نظرم بیش از حد پُر مِهر و محبت می‌آمد و نمی‌دانستم حقیقتاً اینقدر مهربان است یا قصدی دارد که اینهمه خوش زبانی می‌کند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم. چشمان حبیبه خانم با همه خنده‌ای که لحظه‌ای از صورتش محو نمی‌شد، غمگین بود و دختر جوان بی‌آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم موج می‌زد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد: «قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه‌ات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!» نمی‌دانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گره‌اش به دست مستأجر باز می‌شود و تنها توانستم پاسخ دهم: «اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمی‌کنم!» نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: «این دخترم عقد کرده‌اس! دو ساله که عقد کرده‌اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس!» نویسنده فاطمه ولی نژاد 🌴🔸🌴🔸✨🔸🌴🔸🌴 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 ویژه رمضان 🌸 💠علل توصیه به خوردن خرما و آب گرم در آغاز افطار به جای آب سرد و یخ👈  ☕️نوشیدنی ولرم باعث می‌شود حرارت بالای معده فروکش کرده و مصرف خرما نیز به دلیل جذب سریع قند آن، از ایجاد اشتهای کاذب که منجر به پرخوری و روی هم‌خوری در زمان افطار می‌شود، جلوگیری کرده و این امر، به صحت دستگاه گوارش کمک می‌کند. @Shamim_best_gift
🌸 ویژه رمضان🌸 💠در ماه رمضان از مصرف میوه غافل نشوید👈 🍏قبل از خواب با مصرف یک عدد سیب می توانید هم به کاهش وزن خود کمک کنید و هم دهان خود را ضد عفونی نمایید. @Shamim_best_gift
🌺 ویژه رمضان 🌺  🌸باید از مصرف چند نوع غذا با هم در وعده افطار پرهیز کرد و در فاصله بعد از افطار تا هنگام خواب که حداکثر یک تا دو ساعت است. مصرف نوشیدنی‌های خنک مانند یک لیوان از مخلوط عرق کاسنی و شاه‌تره، به میزان مساوی از هر کدام، برای کاهش تشنگی‌های طول روز، توصیه می‌شود. @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸داستان شب يه روز كه سال اول دبيرستان درس مي خوندم، يكي از بچه هاي مدرسه رو ديدم كه داشت قدم زنان مي رفت خونه. به نظرم همه كتاباش رو همراهش داشت. با خودم فكر كردم که چرا بايد كسي شب شنبه همه كتاب هاشو ببره خونه؟! بايد واقعا" ‌آدم خرخوني باشه. من كه برنامه كاملي براي تعطيلات آخر هفته داشتم - يه مهموني و فردا بعد از ظهرش هم فوتبال با دوستام- شونه هامو بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همينطور كه راه مي رفتم، ديدم يه دسته از بچه ها به طرف اون دويدند. باهاش برخورد كردند و با يه ضربه كتاباشو از زير بغلش بيرون انداختند و با يه پشت پا خودش رو هم ولو كردن وسط گِل و شل. عينكش هم پرت شد و چند متر اون طرف تر افتاد تو چمن ها. دلم به حالش سوخت. در حالي كه داشت كورمال كورمال دنبال عينكش مي گشت به طرفش رفتم، ديدم اشك تو چشماش حلقه زده. عينكش رو بهش دادم و گفتم: "اون بچه ها يه مشت عوضي هستن. بايد ادب بشن." نگاهي به من كرد و گفت: "ممنون!" لبخند عميقي رو چهره اش بود. از اون لبخند ها كه حاكي از تشكر واقعي هستن. كمكش كردم كتاباشو جمع كنه و ازش پرسيدم که خونشون كجاست. معلوم شد نزديك خونه ما زندگي مي كنه. ازش پرسيدم پس چرا تا به حال همديگر رو نديديم. گفت كه تا سال قبل مي رفت مدرسه خصوصي. من هم كه تا اون موقع اصلا" ‌با شاگرد هاي مدارس خصوصي نمي پريدم. تا خونه با هم قدم زديم. من كتاباشو براش بردم. اتفاقا" بچه خيلي خوبي بنظرم اومد. ازش پرسيدم كه مي خواد شنبه با من و دوستام فوتبال بازي كنه؟ گفت: "آره". تمام آخر هفته رو باهاش بودم و هر چه «كايل» رو بيشتر مي شناختم بيشتر ازش خوشم مي اومد. دوستام هم همين احساس رو نسبت بهش داشتن. صيح دوشنبه رسيد و دوباره كايل باانبوه كتاباش پيدا شد. جلوش رو گرفتم و گفتم: "لعنتي! تو با حمل هر روزه اين كتابا، حسابي گردن كلفت ميشي ها!"‌ خنده اي كرد و نصف كتابا رو داد دست من. * طي چهارسال بعدي من و كايل بهترين دوستاي هم شديم. وقتي جدي بوديم، راجع به دانشگاه فكر مي كرديم. كايل تصميم داشت بره دانشگاه «جورج تاون»، منم مي خواستم برم دانشگاه «دوك». مي دونستم كه دوستي ما براي هميشه ادامه داره و مشكلي با لبخند ها نخواهيم داشت. اون قرار بود دكتر بشه و منم با استفاده از يه بورس ورزشي قرار بود برم دنبال بازرگانی. در روز جشن فارغ التحصيلي، شاگرد اول کلاس باید سخنرانی می کرد. كايل شاگرد اول كلاس ما بود. من هميشه در باره اينكه اون يه خرخونه سر به سرش مي گذاشتم. اون بايد براي جشن فارغ التحصيلي يه سخنراني آماده مي كرد. خيلي خوشحال بودم كه من نبايد مي رفتم اون بالا و حرف مي زدم. روز جشن فارغ التحصيلي كايل رو ديدم. خيلي خوش تيپ شده بود. اون يكي از همكلاسي هايي بود كه واقعا" ‌تو دوران تحصيل خودشو پيدا كرده بود. حسابي آب زير پوستش رفته بود و با عينك، خيلي خوش تيپ شده بود. گاهي بهش حسوديم مي شد. امروز يكي از اون روزا بود. متوجه شدم از اینکه قراره سخنراني کنه، عصبي شده. زدم پشتش و گفتم:‌ "آهاي بزرگ مرد! همه چي عالي پيش خواهد رفت". نگاهي به من كرد؛ يكي از همون نگاه هاي حاكي از قدرشناسي؛ و لبخندي زد و گفت: "ممنون". * سينه اش رو صاف كرد و شروع كرد به سخنراني: "روز فارغ التحصيلي وقت تشكر از كساني است كه شما را در پيمودن اين راه دشوار در طي اين چند سال ياري كرده اند. والدين، خواهر و برادر، شايد يك مربي... ولي بيش از همه ، دوستانتان. من امروز اينجا هستم كه به شما بگويم دوست كسي بودن بهترين هديه اي است كه مي توانيد به او بدهيد. مي خواهم داستاني را برايتان تعريف كنم." در كمال ناباوري نگاهش مي كردم. اون داستان روز اولي را كه با هم آشنا شديم، تعريف کرد. اون گفت که تصمیم داشت دراون آخر هفته خودكشي كنه! تعريف كرد كه چطور كمدش رو تر و تميز كرده بود تا بعدا" مادرش مجبور به تميز كردن آن نشه و اينكه همه وسايلش را از مدرسه جمع كرده بود تا به خونه ببره. نگاهي جدي به من انداخت، لبخند كوچكي زد و بعد ادامه داد: "خوشبختانه من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از ارتكاب به اين اشتباه نابخشودنی نجات داد." صداي نفس هاي جمعيت رو می شنیدم كه از شنیدن داستان درماندگی اون دورانش، در سينه ها حبس مي شد و پدر و مادرش رو دیدم که با لبخندي تشكر آميز منو نگاه مي كنند. هرگز پيش از آن لحظه، عمق ماجرا را درك نكرده بودم. * هرگز قدرت تاثير اعمال خود را كم تلقي نكنيد. شما قادريد با يك رفتار ساده، زندگي كسي را دگرگون كنيد. يا در جهت خير، يا در جهت شر. خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به نحوی بر هم تاثير بگذاريم. خدا را در ديگران جستجو كنيد. 🌹🕊🌹🕊☘🕊🌹🕊🌹 @Shamim_best_gift