چه خبر در حرم ضامن آهو شده است
صحن ها بیشتر از بیش چه خوشبو شده است
طرف پنجره فولاد هیاهو شده است
باز یک چشمه از آن لطف و کرم رو شده است
مادری گریه کنان ذکر رضا می گیرد
دست و پای فلجی باز شفا می گیرد
با شفا از تو ، چه زیبا شده بیمار شدن
به تو وابسته شدن با تو گرفتار شدن
کار من هست فقط گرمی بازار شدن
گر چه در باور من نیست خریدار شدن
یوسفم باش، بدون تو کجا برگردم؟
من برایت دو سه تا بیت کلاف آوردم
تو خودت خواسته ای دار و ندارم باشی
کاش لطفی کنی و آخر کارم باشی
مرد سلمانی تو باشم و یارم باشی
لحظه ی مرگ بیایی و کنارم باشی
قول دادی به همه پس به خدا می آیی
هر که یک بار بیاید تو سه جا می آیی
🔶🔹🔶🔹♥️🔹🔶🔹🔶
@Shamim_best_gift
🌹سیاستهای همسرداری
👈 مردها اگر مجبور باشند بین عشق و احترام یکی را انتخاب کنند؛ بیشترشان ترجیح میدهند تنها بمانند تا این که به آنها بیاحترامی شود...!
👈 از سوی دیگر اکثر خانمها به عشق و محبت بیشتر علاقه نشان دادهاند.
👈 در واقع همان قدر که بشر نیازمند هواست زن به عشق نیاز دارد و مرد به احترام.
👈 اگر مردها و زن ها بتوانند یکدیگر را بدرستی درک کنند، میتوانند کنار هم زندگی آرام و بی دغدغه و پر از عشق و احترامی داشته باشند.
👈 نگاه به یک زندگی عاشقانه از دید همسرتان کمک میکند تا فکر نکنید حال زندگیتان خوب نیست...
💚💓💚💓💛💓💚💓💚
@Shamim_best_gift
🌸داستان شب
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: «چرا دیر میآیی؟» جواب میداد: «یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم!»
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.
مرد تدریس هم میکرد. هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ میزد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود.
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود. مرد هر زمان نمیتوانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها میخواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمیکرد و عذر میخواست.
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شدهاند. مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش میکشید. به فکر فرو رفت. باید کاری میکرد. باید خودش را اصلاح میکرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او میتوانست «بازیگر» باشد!
از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر میشد. کلاسهایش را مرتب تشکیل میداد و همه سفارشات مشتریانش را قبول میکرد. او هر روز دو ساعت سر کار چرت میزد.
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه میرفت، دستهایش را به هم میمالید و با اعتماد به نفس بالا میگفت: «خب بچهها، درس جلسه قبل را مرور میکنیم.»
سفارشهای مشتریانش را قبول میکرد اما زمان تحویل، بهانههای مختلفی میآورد تا کار را دیرتر تحویل دهد.
تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و دهها بار به خواستگاری رفته بود. حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شدهاند!
اما او دیگر با خودش صادق نیست. او الان یک بازیگر است، همانند بقيه مردم!
💐🌱💐🌱🌹🌱💐🌱💐
@Shamim_best_gift