eitaa logo
🌻حس زیبای زندگی🌻
1.5هزار دنبال‌کننده
50.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
96 فایل
🥰کانال حس زیبای زندگی محل بارگذاری بهترین مطالب معنوی؛ ارزشی؛ انگیزشی... با یک حس خوب و عالی با ما همراه باشید🥰 🌟درسته برای پست ها خیلی زحمت میکشیم ولی کپی حلالتون🌟 ارتباط مستقیم با مدیر کانال @HamidiAbbas110
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت علی اکبر(ع) - ولادت می‌شود پای همـین زمزمه‌ها توشه گرفت به کرمْ خانهٔ شاه آمد و شش گوشه گرفت می‌شود نادِعـلی گـفت و خدایی تر شد با عـلـی زائـر دربـار دل و دلبـر شد پسـری آمـده از ایـل و تبـار عـلوی قـمری با وَجـنات و حـرکات نبوی گل تکـبیر حـرم سوی حـرم می آید پـسر ارشـد ارباب کـرم مـی آید جَذْبه یِ روی محمد در جمالش پیداست نوه یِ فاطـمه و ناز نگـاه مـولاست صبر و ایثار حسن دارد و احساس حسین همـه یِ شهر مدیـنه شده بین الحـرمین آسـمان مـی رسد از راه که زانو بزند با علـی بانگ هوالـحق و هوالهو بزند روح اخلاص ومناجات ودعای سحر است علـی اکـبر به خـدا دار و ندار پدر است به روی شانه یِ او پرچـم دین جا دارد ادب و معـرفت و هـِیـبت سقـا دارد می نشیند به لبش نغمه ی ِیارب هر شب پیشـمـرگ پدرش بـود و قـرار زیـنب می رسد عطر مناجات اُویس قـَرنی ضـربان دل پیـغمبریِّ او یـمـنی شب میلاد علی اکبر لیلا به تنم لرزه افتاده خـدایا نگـران یمنـم تیر ظلم و ستم حرمله و شمر و سنان غرقِ خون یمن و سوریه و... مظلومان طاق نصرت زده ام چشم امیدم بر راه مـی‌رسـد منتـقم خـون اباعبـدالله ای سَقیفه صفتان حکم ولی می آید یوسـف فاطمـه با تیـغ علـی می آید حسین ایمانی 🎊🎈🎊🎈🎉🎈🎊🎈🎊 @Shamim_best_gift
🎉ای از همه شبيه ترين بر رسول عشق 🎈بايد به آل فاطمه پيغمبری كنی 🎉ای جلوه ات شبيه اباالفضل بی بديل 🎈بايد ميان معركه ها حيدری كنی 🎊میلاد حضرت علی اکبر (ع) و روز جوان مبارک🎊 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در کربلا شمیم گل یاس آمده لرزه به جان دشمن خناس آمده از میمنه به میسره طوفان به پا شده شاگرد رزم حضرت عباس آمد 🎊میلاد حضرت علی اکبر (ع) و روز جوان بر جوانان عزیز مبارک🎊 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎉نسل جوان را به جهان رهبری 🎈جلوه ی توحيد، علی اکبری 🎉هر که هوای رخ احمد کند 🎈در تو تماشای پيمبـر کنـد 🎊ولادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک🎊 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ای جوان خوش خرامِ بذله گو! 💓چشم خود بگشا، زمان بنگر چو مو ❣در جوانی فکر پیری کن مدام 💓عمر تو چندان نگردد با دوام 🎊جوانان عزیز حاضر در ⚜کانال شمیم رضوان⚜ روزتون مبارک🎊 @Shamim_best_gift
1_3647169.mp3
6.56M
🎊 سید رضا نریمانی 🎊(سرود) دل برده از نوکر شاهزاده علی اکبر (ع) @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅رمان نم‌نم‌ عشق 🌸قسمت بیست و هشتم یاسـر ساعت ۱بعدازنصف شب بود....و من هنوزخواب به چشمام نیومده بود... توی این چند روز گذشته من و مهسو و تقریبا کل افرادخانواده در به در درگیر خرید وسایل موردنیازبودیم... فردا عصر مراسم عقد ما وعقد امیرحسین اینا توی محضربرگزارمیشد . تصمیم گرفته بودیم هردومراسم رو یک جا برگزارکنیم و باهم بگیریم تایکم شلوغ پلوغ تر بشه و دخترا زیاد احساس غربت نکنند. کلافگی رهام نمیکرد.ازسر شب بی قراروکلافه بودم...استرس داشتم... دلم نمیخواست پرونده ای که بهم سپرده بشه خراب بشه...و ازهمه مهمتر... صدای ویبره گوشیم رشته ی افکارم رو پاره کرد.. روی تخت نیم‌خیزشدم و گوشیم رو ازروی عسلی کنارتخت برداشتم... مهسو بود...از فکراینکه ممکنه اتفاقی افتاده باشه هول ورم داشت و سریع دکمه ی اتصال رو زدم... باشنیدن صدای هق هق خفه اش نفس تو سینم حبس شد... از سرجام بلند شدم و ایستادم... _الو؟....مهسو؟چی شده؟ +الو....یاسر _چیه مهسو؟اتفاقی افتاده؟حرف بزن...چراگریه میکنی... +نه...نه... _پس چی؟گریه نکن و آروم بگو کمی مکث کرد تا آروم تربشه... +من...من استرس دارم..میترسم... _ازچی؟ +اگه‌منوبکشن؟مامان باباموبکشن؟واااای یاسر ...چی میشه؟ سکوت کردم و بعدازکمی مکث گفتم _یادت مونده حرف توی آسانسور؟نمیذارم اتفاقی بیوفته که آب توی دلت تکون بخوره.وظیفه ی من اینه که ازشماهامحافظت کنم مهسو.لطفا آروم باش.همه چی رو هم به مابسپار.ازهمه مهم تر...تو خداروداری مهسو.. +اون که خدای شماهاست...نه من...من ازخدای شماچیزی نمیدونم.. لبخندی زدم و گفتم.. _ خدای توهم هست...... جواب میده بهت...امتحان کن.. کمی بعد خداحافظی کردیم و تماس قطع شد.. به رخت خوابم برگشتم و به این فکر میکردم که اون نگران کشته شدن همه بود الا یه نفر.... اونم من... مهسو حرفهاش توذهنم تداعی میشد...مثل خوره افتاده بود به جونم...یک لحظه رهام نمیکرد.. «خدای توهم هست...کافیه ازش بخوای» و این یک جمله هی توی سرم اکومیشد... مشتموبالابردم و محکم روی میزآرایشم کوبیدم... مستاصل شده بودم...آخه من که اصلا هیچی از خدای تو نمیدونم چجورباهاش حرف بزنم؟ وسط اتاق نشستم واز پنجره به ماه خیره شدم... تصویری از کودکیم توی ذهنم جون گرفت «+مهسوی من ،خوشگلکم...میدونی چرا اسمتومهسوگذاشتیم؟ _چرامامانی؟؟؟ +مهسو یعنی روشنایی ماه،یعنی زیبارو توام که هم خوشگلی هم مثل ماه،هروقت دوس داشتی باماه حرف بزن،اون صداتومیشنوه..اونم مثل توئه آخه...» فکر کنم دوباره باید با ماه حرف بزنم... حرفامو به ماه میگم ...اینجوری شاید خدای یاسر بشنوه... _سلام خدای یاسر...سلام ماه...منم مهسو...حال و روز این روزامومیبینی؟گرفتارم...داغونم.تنها و بی سرپناه...همه هستن و هیچکس نیست..تنهاکسی که قراره ازین به بعد باشه یاسره که اونم بخاطر شغلشه...بازم دمش گرم...غریبه است و از آشناهای خودم بیشتر مراقبمه...بگذریم..من خیلی ساله که باایناکناراومدم...اومدم ازت بخوام کمکم کنی...آخه یاسرگفت اگه ازت بخوام کمکم میکنی..جواب میدی..فقط یه چیزی میخوام...اونم این که هواموداشته باشی..همین...این کل چیزیه که ازت میخام... توی همین حال و هوا بودم که نفهمیدم کی روی زمین وسط اتاق با چشمای خیس خوابم برد.... محیاموسوی ☘❤️☘❤️🕊❤️☘❤️☘ @Shamim_best_gift
✅رمان نم‌نم‌ عشق 🌸قسمت بیست و نهم یاسر باصدای یاسمن از خواب بیدارشدم... +داداش جونم؟گل پسری...پانمیشی؟ چشمام رو باز کردم و لبخندی زدم کنارم رولبه ی تخت نشسته بود وموهامونوازش میکرد... _سلام موش موشی...مهربون شدی بغض کرد و گفت +چیکارکنم دیگه گناه داری...قراره دومادبشی... دستشو از توی موهام درآورد و ازروی تخت بلندشد.. +پامیشی یا بپاشونمت؟ خنده ای کردم و گفتم _باشه بابا.. تسلیم.. بعدازاین حرف از روی تختم بلندشدم میخواستم مرتبش کنم که گفت +نه خودم مرتب میکنم.تو به کارهات برس. شونه ای بالاانداختم و واردسرویس شدم. بعدازمرتب کردن سرووضعم وارد آشپزخونه شدم _سلام براهل بیتمان .صبحتون بخیرباشه مامان:سلام.صبح توام بخیر پسرگلم.بشین صبحانه بخور. بابا:سلام پسر..بشین روی صندلی نشستم و برخلاف عادتم شروع کردم به خوردن صبحانه... مخصوصا این که تازه ده روزی میشد ماه رمضان تموم شده بود و هنوز معده ام درست و حسابی عادت نکرده بود. داشتم چاییمومیخوردم که مامان گفت +زودباش یاسرجان.مهسومنتظرته ببریش آرایشگاه چای پرید توی گلوم و به سرفه افتادم بعدازآروم شدن سرفه ام پرسیدم _آرایشگاه برا چی دیگه؟خودشون توی خونه یکاری بکنن دیگه..مگه عروسیه واقعیه. مامان چنان اخمی کرد که نظیرشوندیده بودم +یاسر،خوب گوشاتوبازکن.این بازیوراه انداختین تووهمکارات دم نزدیم.هرچی گفتی ما و اون دخترزبون بسته قبول کردیم.چون این ازدواج برا یه مدت کوتاهه دلیل نمیشه که تو مانع پوشیدن لباس عروس و آرایشگاه رفتن دختره بشی.آرزوی هردختریه اینا. مامان راست میگفت حرف من خودخواهی بود... _ببخشید.چشم مادر. و به صبحانه ام ادامه دادم... مهسو _واااای خانم تروخدایواش تر...بخدااشکم درومد دیگه +آروم باش .یکم دیگه تحمل کن دختر.آباریکلا بعداز گذشت حدودا یک ساعت بالاخره اذن داد که خودموتوی آیینه ببینم...چه مسخره بازیا...مگه این ازدواج واقعیه که خوشحال باشم که تغییرکردم؟هه...یامثلا برای داماد قیافم خیلی مهمه؟ به افکارم پوزخندی زدم و بغض گلوموگرفت....بیچاره از آینده ام که داره تباه میشه... توی آینه خودمونگاه کردم...انصافا خیلی خوشگل شده بودم.البته خوشگل بودم.خوشگلترشدم...اعتمادبه نفسمم خوبه.بلههههه. +مهسو؟ آروم به پشت سرم چرخیدم و طناز رو دیدم... _واااای چه جذاب شدی پلانگتون.واقعاالان اسمت برازندته...طناز +درست مثل اسم تو...مثل ماه شدی آبجیییی جلوتر رفتم و بغلش کردم... بعد از کمی صدای شاگرد ارایشگر اومد که اومدن پسرارو اعلام کرد شنل من که مثل یه ردا بود رو آرایشگر تنم کرد و کلاهش رو کاملا روی سروصورتم انداخت +تاشاباشمونونگیریم نمیزاریم دوماد عروسو ببینه... توی گوش طناز گفتم _پس بمون تا شاباشتوبگیری...چقدم که قیافه هامون مهمه برادومادا طنازخندیدوگفت +همینو بگو آروم و بااحتیاط از آرایشگاه خارج شدیم... خداروشکر که فیلم بردارنداشتیم... کفشهای یاسررومیدیدم که نزدیک میومد ++اقای داماد اول شاباش ماروبدین بعد عروستونوببینین و تحویل بگیرین +من قصدندارم عروس رو ببینم..توی خیابون همه هستن ...ترجیح میدم فقط خودم ببینمش...ولی برای تحویلش..چشم ..اینم شاباش شما تشکر کردو بعداز گرفتن شاباش از امیرحسین هم بالاخره راضی به رفتنمون شد... گل رو یاسر به طرفم گرفت و گفت +گل برای گل ازش گرفتم و تشکرکردم.و به سمت ماشین حرکت کردیم. ... محیاموسوی 🌻🌴🌻🌴🥀🌴🌻🌴🌻 @Shamim_best_gift
✅رمان نم‌نم‌ عشق 🌸قسمت سی ام یاسر _چراساکتی؟ +حرفی ندارم ابرویی بالاانداختم و گفتم _ناراحتی که قراره بریم آتلیه؟ +نه...مهم نیس پوزخندی زدم و گفتم _اینومیدونم...یه چیزجدیدبگو +آقایاسرمیشه اینقدر امروز به من گیرندی؟اصلا روفرم نیستم _باشه.خودت خواستی. شونه ای بالاانداخت و سکوت کرد. شنل ردامانندش تنش بود و صورتش روپوشونده بود.چون دیدی به قیافش نداشتم حس احمقابهم دست داده بود.همش حس میکردم یه مسأله ی ریاضی رو نفهمیدم و استاد هرچی تکرارش میکنه بازم من حالیم نمیشه... +من که خودم عکاسی بلدبودم و کلی هم دوست عکاس داشتم.چرانذاشتی به اونابگم؟ _بله میدونم،خبردارم شما عکاس هستی و مدل هم میشین... پوزخندی زدم و ادامه دادم... _ولی دلم نمیخواست عکسامون دست هرکسی بیوفته...ازهمه مهمتر،تو که دلت نمیخادهمه شوهرفرمالیته اتوبشناسن؟براآینده ات بدمیشه خدای ناکرده... صدای پرازحرص و بغضشوشنیدم که گفت +لعنت به زبونت که اینقدنیش داره.اه نیشخندی زدم و توی دلم گفتم آخیش زهرموریختم...تاتوباشی برجک منونزنی فسقل خانوم...هنوزیاسرخانونشناختی... صدای زنگ گوشیم رشته افکارموپاره کرد بادیدن شماره ی تماس گیرنده نفس تو سینم حبس شد...بالاخره روزی که منتظرش بودم فرارسید...یاسرامروز رو شانسی...سریع ماشینوکنارخیابون پارک کردم و تماس رو وصل کردم و درهمون حین مشغول بازکردن کمربندم و پیاده شدن از ماشین شدم... _سلام عزیییییزم.. مهسو خوشبختانه شیشه ی ماشین پایین بود و میتونستم باکمی دقت حرفهاش رو بشنوم...از بچگیم کنجکاوبودم شدیدا.. مخصوصا لحن خاص یاسر و عزیییزم گفتنش که بیشترتحریکم کرد به شنیدن حرفهاش... +آره خانومی شما جون بخواه...حتما میام برای دست بوسی...فقط کافیه بگی کی و کجا..فقط عزیزم امشب یه مشکل خانوادگی هست ..غیرازامشب هرشبی باشه پایه اتم... ای کوفت...من مشکل خانوادگیم؟اصلااین دختره کیه که اینجور باش حرف میزنه؟آخه به تو چه مهسو...فضول خنده ی بلندی سردادوگفت +چششم حتما.ما که خیلی وقته اسیرتونیم بانو..حتمامیام.پس میبینمت.بیصبرانه برای دیدنت منتظرم.کاری نداری؟ +قربونت.توام همینطور.خدانگهدار.. تاتماس رو قطع کرد ازپنجره فاصله گرفتم و به حالت قبل بی تفاوت نشستم...ولی ازدرون داشتم ازفضولی میترکیدم.. آخه یاسر که اهل این حرفانیست.یعنی بهش نمیادکه باشه...حسابی توی کاراین بشرمونده بودم... سوارماشین شد و حرکت کردیم... *** ساعت پنج شد و ماتازه از دست عکاس خلاص شدیم.خوبه چندتادونه عکس ساده بیشتر نبوده ها.به سمت محضر حرکت کردیم.ساعت شش وقت محضرداشتیم. +میگماآشپزی هم بلدی؟ باحرص جواب دادم _بله باتعجب گفت +جدا؟؟؟؟؟ازیه دخترباشرایط مالی توتقریبادورازانتظاره _حالاکه میبینی بلدم.من ازبچگی تنهابودم.مجبوربودم یادبگیرم.نمیتونستم کل عمرموفست فودوپیتزابخورم که... +آره خب اینم حرفیه.پس بهش علاقه نداری؟زورکیه؟ _نخیر.من عاشق آشپزیم +عههه؟خوشبحال آشپزی پس... _منظور؟ +هیچی والا.پس بیزحمت به پاس خدمات من وظیفه ی خطیرخونه داری و آشپزی هم به دوشت باشه.آخه من خیلی غذادوس دارم و میخورم. باتعجب گفتم _پس چراچاق نیستی؟ خندیدوگفت +یادت نره شغلم چیه ها...بنده ورزشکارم هستم..بعله... لبخندآرومی زدم و گفتم _فقط به پاس زحماتت و اینکه از گشنگی تلف نشی... خندید و گفت... _ جملش لرزی به تنم انداخت... ... محیاموسوی 🕊🥀🕊🥀🌱🥀🕊🥀🕊 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای اصلاح باورهایت وقت بگذار؛ هر شرایطی که اکنون تجربه می کنید بواسطه باورهایست که اکنون دارید، تمام افراد ، موقعیتها و شرایطی جسمی و روحی شما هر لحظه از باورهایتان تاثیر می پذیرد. حال باورها چگونه به وجود می آیند؟ 🌹تکرار فکر کردن 🌹تکرار توجه کردن به عبارتی وقتی شما بارها راجع به یک موضوع فکر می کنید، راجع به آن صحبت می کنید، آن را در ذهنتان به تصویر می کشید باور آن موضوع را در درونتان ایجاد می کنید و نتیجه هم جنس با همان باوری را دریافت خواهید کرد که در خودتان ایجاد کردید. بنابراین دقت کنید چه نوع فکری را تکرار می کنید، مدام راجع به چه چیزهایی صحبت می کنید همانها واقعیت زندگی شما خواهد شد. 💐🌱💐🌱❄️🌱💐🌱💐 @Shamim_best_gift
  در این ظهـــر دل انگیز آرزو میکنم  کلبه دلاتون همیشه آرام باشه و شادی و برکت مثل باران رحمت از آسمان براتون بباره  💓ظهرتون بخیر و شاد💓 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیطان یک دزد است هیچ دزدی خانه خالی را سرقت نمیکند پس اگر شیطان زیاد مزاحمت میشود بدان درقلبت گنجینه ایست که ارزش دزدی را دارد پس از آن نگهداری کن و آن گنجینه و ایمـان است @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از مرگ مهمان سفره خودمانیم همه ی ما می دانیم که پس از مرگ میهمان سفره ی خود هستیم و بعد از مرگ دست پخت خودمان را مقابل ما می گذارند . . . چیزی غیر از اعمال ما نیست. اگر خوب باشد و آن را در دنیا خوشمزه درست کرده باشیم که کار خودمان است و اگر هم تلخ باشد که باز هم کار خودمان است.(♨️) گر بوته خار است خود کشته ای اگر پرنیان است خود رشته ای مار و مور و حیوانات دیگر عالم قبر و جهنم را از جای دیگری نمی آورند بلکه ما با اعمال خود آنها را درست کرده ایم. ظلمت های قبر ظلم های ما است. در روایتی از پیامبر اکرم (ص) است که همان ظلم هایی که می کنیم ظلمت های روز قیامت می شود. وگرنه اگر اینجا اعمال ما سالم باشد کاری با ما ندارند. دلیلی ندارد که خداوند بخواهد کسی را در فشار قرار دهد. 🌻🌴🌻🌴🔸🌴🌻🌴🌻 @Shamim_best_gift
🌷اگر کسی به این باور برسد که غیر از " خدا " به کسی احتیاج ندارد 🌹خداوند هم او را به غیر خودش محتاج نخواهد کرد @Shamim_best_gift
🌸امام علے (ع): پس از هر نماز هر یک از تسبيحات اربعه را ده بار بگو تا هزار بلا در دنيا از تو دور شود كه يكى از آنها ارتداد در دانست @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍍 آناناس و سلول‌ها 🔹آناناس حاوی ویتامینC است. بنابراین با خوردن آن، علاوه بر تامین ویتامینC مورد نیاز، پیری سلول‌های بدن نیز به تعویق می‌افتد. @Shamim_best_gift
اگر لاغرهستیدشیره انگوربخورید شیره انگورشمارا چاق میکند و برای کودکان و نوجوانان درحال رشدوافرادی که در اثربیماری ضعیف شده اندعالی میباشد. @Shamim_best_gift
🍹آب هويج با کالري کمی که داره و مقادير زيادي ويتامين و املاح ضروري، یه غذای کامل واسه اونایی که به تناسب اندامشون اهمیت میدن. @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی درد قشنگی است که بر باور ما می بارد و سرانجام ظریفی است که در خاطر ما میماند زندگی شوق گلی رنگین است روی سرشاخه ی امید بر ساقه ی دلتنگ نگاهی که زمان در باغچه ی بینش ما میکارد زندگی بارش عشق است بر اندیشه ی ما تابش دوست برای همه وقت بودنش در همه حال زندگی خاطره ی دوستی امروز است مانده در تاقچه ی فرداها... 🕊🌱🕊🌱🌸🌱🕊🌱🕊 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨آرزو میڪنم ❣نه حسرت گذشته ✨غمگینتون ڪنه ❣و نه غم آینده نگرانتون ✨درحال زندگی ڪنید ❣و لحظه هاتون ✨پر از آرامش باشه... 💓عصرتون سرشار از آرامش💓 @shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا