✅رمان حورا
🌻قسمت شانزدهم
_ببین پسرم حورا توخونه وضعیت خوبے نداره قبول داری؟
_بله
_من دارم این ڪارو میڪنم ڪه از شر مادرت نجات پیدا ڪنه و راحت شه. مگر نه من بد دختر خواهرم رو ڪه نمے خوام.
مهرزاد در دلش گفت:اگه بدشو نمے خواستین، نمے زاشتین زنتون عذابش بده و زندگے رو براش جهنم ڪنه.
_مهرزاد اون دختر تو این سال ها به لطف مادرت سختے زیادے دیده میخوام بقیه زندگیش خوش و خرم و در رفاه باشه. میفهمی؟
_پدر من اینجورے ڪه دارین بدبخت ترش مے ڪنین. اون مرتیڪه پیر خرفت داره صداے ڪلنگ قبرش میاد. حورا هنوز ۲۲سالشه. خواهش میڪنم بدتر نڪنین اوضاع رو. فقط به خاطر پول حورا رو از دست ندین.
_سعیدی فقط۴۵سالشه.
_همسن شوهر عمه است هه..جای پدر حوراست.
اقا رضا عصبے شد و برخواست.
_به تو هیچ ربطے نداره مهرزاد. دخالت نڪن و برگرد خونه.
مهرزاد هم برخواست و گفت:من نمیزارم زندگے حورا رو تباه ڪنین.
_تو چیڪاره اے مگه؟فضولی نڪن فهمیدی؟سرت به ڪار خودت باشه اختیار حورا دست منه.
مهرزاد دندان هایش را به هم فشرد و گفت:حالا میبینیم.
با سرعت اتاق را ترک ڪرد و از شرڪت خارج شد. آنقدر عصبانے بود ڪه فقط دعا ڪرد سعیدے را نبیند. مگر نه او را زنده نمیگذاشت.
تا خانه راهے نبود اما راهش را ڪج ڪرد ڪه بیشتر در راه باشد. موبایلش دوبار زنگ خورد اما جواب نداد و آخر هم خاموش ڪرد.
"روزهاےم را
خیابان هاے شهر مے گیرند
شبهایم را ؛ "فڪرهاے تو"!
بیولوژی هم نخوانده باشی
مے فهمے چه مرگم شده است!"
نویسنده زهرا بانو
🌱🌾🌱🌾🌺🌾🌱🌾🌱
@Shamim_best_gift
✅رمان حورا
🌻قسمت هفدهم
دلش میخواست حورا به او اطمینان بدد ڪه میماند.
که نمے رود..
که تنهایش نمے گذارد..
دلش مے خواست بتواند اندڪے با حورا حرف بزند.
دلش مے خواست به او بگوید ڪه دوست داشتن چند سال پیشش الڪے و از سر بچگے نبوده.
الان ڪه فڪر مے ڪند ممڪن است حورا از آن خانه برود انگار تن و بدنش را آتش مے زدند.
موبایلش را برداشت و با انگشت روے اسم امیر رضا زد.
_به به آقا مهرزاد. شماره گم ڪردی؟
_سلام امیر حوصله ندارم لطفا گوش ڪن ببین چے میگم.
_چیشده باز ڪارت جاے ما گیر افتاده؟
_امیرررر؟
_باشه خیلخب بگو.
_ڪسےو دارے یه نفرو نفله ڪنه؟
_مهرزاد خجالت بڪش.
_فقط یه هفته بره بیمارستان.
_مهرزااااد معلوم هست چے میگی؟
_امےر مهمه طرف گنده برداشته میخوام پاهاشو قلم ڪنم.
_خودت این ڪارو بڪن. مگه ما لات و آدم ڪشیم؟
_نمیدونم داداش یه ڪارے بڪن. واحبه بخدا داره زندگیم نابود میشه. من فقط میتونم برات ڪار گیر بیارم.
_ڪار؟ ڪار چیه این وسط؟
_مهرزاد ڪار واجبه برات. چقدر میخواے بے ڪار بگردے هان؟
_خیلخب نصیحتات باشه واسه بعد. خدافظ
بدون منتظر بودن جواب امیر رضا، ارتباط را قطع ڪرد.
دیگر هیچ فڪرے به ذهنش خطور نمے ڪرد.
راهی خانه شد و امیدوار بود اتفاق تازه اے نیفتد. از بین دوستانش فقط امیر رضا ڪار راه انداز بود و بقیه دوستانش به درد نخور بودند.
به خانه ڪه رسید مونا را دید ڪه با او همقدم شد و وارد خانه شد.
_سلام داداش.
_علےڪ سلام. ڪجا بودی؟
_وا دانشگاه دیگه.
_دانشگاه با این وضع و قیافه؟
به مانتو تنگ و ڪوتاه و مقنعه آزادے اشاره ڪرد ڪه روے سر خواهرش بود. آرایش غلیظش هم حسابے در چشم بود و هر پسرے را جذب مے ڪرد.
نویسنده زهرا بانو
🕊✨🕊✨🌸✨🕊✨🕊
@Shamim_best_gift
✅رمان حورا
🌻قسمت هجدهم
_مگه چشه داداش؟
_چش نیست گوشه. خجالت بڪش از حورا یاد بگیر. از تو ڪوچیڪتره اما حجابے داره ڪه بیا و ببین. سرش تو راه دانشگاه بالا نمیاد روبروشو نگاه ڪنه. چادر سرش میڪنه جورے ڪه هیچڪس زیبایے هاشو نبینه.
اونوقت تو؟؟
_من به اون دختره ڪار ندارم.
دلےل نداره مثل اون امل باشم ڪه من عقاید خودمو دارم.
خون مهرزاد به جوش آمد و خواهرش را به خانه فرستاد.
_متاسفم ڪه به حیا و حجاب اون دختر میگے امل بازی.
سمت در ورودے رفت ڪه با حرف خواهرش متوقف شد.
_چےه طرفدارش شدے؟ حالا اون دختر شده معصوم و بے گناه اونوقت خواهرت شده مار هفت خط! هه
میدونستم این دختر پاک و مثلا با حیا با این مظلوم بازیاش قاپ داداش ما رو میدزده.
مهرزاد چیزے نگفت و مونا ادامه داد.
_چےه ساڪت شدی؟حرفام راسته مگه نه؟
سڪوتم ڪه علامت رضاست.
حورا هم میدونه دلباختشی؟
مهرزاد طرف خواهرش برگشت و گفت:اےن فضولیا به تو نیومده. تو برو به درس و مشقت برس بچه هر وقت بزرگ شدے بعد بیا تو ڪار بزرگترا دخالت ڪن.
با چشمان غرق در آتشش وارد خانه شد و در را محڪم به هم ڪوبید.
حورا با صداے ڪوبیده شدن در، ترسید و از جا پرید.
پرذه اتاق ڪوچڪش را ڪنار زد. مونا را دید ڪه مات و حیران وسط حیاط ایستاده بود.
حتما با مهرزاد دعوایش شده. اما سر چی؟
شانه بالا انداخت و با خود گفت:به من چه؟
دوباره نشست سر درس هایش و براے امتحان فردا حسابے آماده شد.
می دانست امشب هم نمیتواند بیرون برود براے شام.
نمی خواست با دایے اش روبرو شود و از او جواب بخواهند.
هنوز نمے دانست چه ڪند و چه ڪارے به صلاح اوست!
سپرده بود به خدا و خودش را هم مشغول درس هایش شده بود. آنقدر ڪه پیشنهاد دایے اش را فراموش ڪند.
نویسنده زهرا بانو
🍁✨🍁✨🌻✨🍁✨🍁
@Shamim_best_gift
زنده بودن حرکتی است افقی
از گهواره تا گور ...
اما زندگی کردن حرکتی است عمودی
از فرش تا عرش...
زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست، ماموریت ما در زندگی
"بی مشکل زیستن " نیست
"با انگیزه زیستن است
"سلطان دلها"باش، اما دل نشکن.
بگذار همه عاشقت باشن اما تو عاشق یک نفر باش...
پله بساز اما از کسی بالا نرو،
دورت را شلوغ کن اما در شلوغی ها خودت را گم نکن..
"طلا" باش اما خاکی.
🕊✨🕊✨🌸✨🕊✨🕊
@Shamim_best_gift
❣بگید و بخندید
🌹و خوش باشید
❣بیخیال دنیا و ناملایمات
🌹لحظه رو دریابید
💓ظـهــرتــون گـلـبـارون💓
@Shamim_best_gift
اگر بنا باشد خوبی ما،
وابسته به رفتار دیگران باشد
این دیگر خوبی نیست؛
داد و ستد است
می شود پروانه بود
و به هر گلی نشست
اما بهتر است مهربان بود
و به هر دلی نشست
@Shamim_best_gift