eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 از توي اینه شمعدون رو به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو مهریه م بود نگاهی به مامان که داشت روي سرمون قند می سابیدانداختم . لبخند و اشکش قاطی شده بود . نگاهم رو دوختم به آیه ها و منتظر شدم تا به وقتش " بله " ي از ته دلم رو براي یه عمر زندگی در کنار امیرمهدي به زبون بیارم . " بله " که گفتم صداي صلوات بلند شد . " بله " ي امیرمهدي کل جمع مهمونا رو به واکنش واداشت و بعد از یه صلوات به خواست عاقد ، دست زدن و مهرداد هم با سوتاش هنرنمایی کرد . بازار تبریک و ارزوي خوشبختی برامون داغ بود . بابا که اومد طرفمون بقیه کمی عقب کشیدن . به احترام بابا هر دو بلند شدیم و ایستادیم . بابا اومد نزدیک و با امیرمهدي دست داد . بدون اینکه دستش رو رها کنه ، آروم طوري که فقط ما بشنویم گفت . بابا – نمی گم دخترم دستت امانته که از الان به بعد هر دو دست هم امانتین ، فقط می خوام که هواي همدیگه رو داشته باشین . امیرمهدي لبخندي زد . امیرمهدي – قول می دم پشیمونتون نکنم از اینکه دخترتون رو بهم دادین . بابا دستی روي شونه ش گذاشت . بابا – ایمان دارم که همینطوره و رو قولت حساب می کنم . بعد هم برگشت سمت من و اغوشش رو باز کرد . مثل بچه ي نیازمند اغوش پدر ، خودم رو میون دستاش جا دادم . سرم رو بوسید و کنار گوشم گفت . بابا – از الان همه ي بزرگی و ابهت مردت به توئه . سعی کن مردت رو همیشه تو اوج نگه داري . هیچ وقت کاری نکن که به خاطر تو سرافکنده باشه ! از اغوشش بیرون اومدم . با پلک فشردن بهش اطمینان دادم که براي زندگیم همه جوره تلاش می کنم . با سیاست طاهره خانوم اتاق عقد خلوت شد و همه بیرون رفتن . آخرین نفر نرگس بود که وقتی دید همه رفتن ، آروم گوشه ي چادرم رو کشید و از سرم انداختش ، بعد هم سریع به سمت در نیمه باز که رضوان کنارش ایستاده بود رفت و حین رفتن گفت . نرگس – خودم میام صداتون می کنم . راحت باشین . در اتاق که بسته شد من موندم و مردي که پشت سرم ایستاده بود و می دونستم دل توي دلش نیست. زنگ صداي مرتعشش مطمئن ترم کرد . امیرمهدي – نمی خواي برگردي ببینمت خانومم ؟ لبخندي زدم و برگشتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 لبخندي زدم و برگشتم . لبخندش ، همون که براي من خلاصه ي بهشت بود ؛ رو لبش خودنمایی می کرد . امیرمهدي – قصد جونم رو کردي ؟ اروم اومد به سمتم . دستم رو گرفت و وادارم کرد چرخی بزنم . هنوز کامل به سمتش برنگشته ، میون دستاش محسور شدم . آروم کنار گوشم زمزمه کرد . امیرمهدي – شیطونه می گه بی خیال جمعیت بیرون بریم دور دور ! خندیدم . من – مگه شیطون جرأت داره با تو حرف بزنه ؟ سرش داخل موهام فرو رفت . نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – شیطون که نه ولی بعد کلی سختی رسیدن بهت خیلی لذت داره برام. امیرمهدي – چقدر این خوشگله ! سرم رو چرخوندم ، ببینم منظورش چیه که دیدم خیره ست به ماه گرفتگی روي سر شونه م . یه ماه گرفتگی کوچیک . من – از روزي که به دنیا اومدم این نشونه رو دارم . امیرمهدي – خیلی خوشگله . دوسش دارم . امیرمهدي – مارال ! برگشتم و .... با صداي تقه اي به در به سمت در اتاق برگشتیم. امیرمهدي کلافه دستی به صورتش کشید و به شخص پشت در که بی وقفه در می زد " بله " اي گفت . در اتاق چند سانتی باز شد و دستی حاوي گوشی من وارد اتاق شد. صداي نرگس هم پشتش . نرگس – ببخشید . ولی گوشی مارال چندبار زنگ خورد . گفتم شاید کسی کار واجبی داره . آروم رفتم و گوشیم رو گرفتم . تشکري هم کردم . نرگس که دوباره در اتاق رو بست ، گوش تو دستم صداش بلند شد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 نرگس که دوباره در اتاق رو بست ، گوش تو دستم صداش بلند شد . اسم پویا بهم دهن کجی کرد . ناباور گوشی رو نگاه می کردم . اسمش خاموش و روشن می شد . اگر امیرمهدي ناراحت می شد که هنوز اسم و شماره ش رو داشتم چی؟ تموم حس خوبم پر زد و رفت . " لعنت " ي بهش فرستادم . باید همین امشب کامم رو زهر می کرد ؟ امیرمهدي اومد کنارم و گوشی رو نگاه کرد . با دیدن اسم پویا " ببخشید " ي گفت و گوشی رو از دستم بیرون کشید . جواب داد . _بله؟ - ..... - بله . شناختم . - ......... - بفرمایید . - ..... - مگه بازم حرفی مونده ؟ - .......... - گوش می کنم . آب دهنم رو به زور قورت دادم . صداي جمعیت بیرون اتاق زیاد بود . به طوري که امیرمهدي از در فاصله گرفت . خیره بودم بهش . بازم پویا می خواست بلواي دیگه اي به پا کنه ؟ نه ... حق نداشت همین اول کاري همه چیز رو به هم بریزه . رفتم و مقابل امیرمهدي ایستادم . نگاهش نشست روي چشمام . امیرمهدي – من و خانومم چیزي از هم مخفی نداریم . - .............. - که چی ؟ - ................ - ماه گرفتگی ؟ نگاهش چرخید سمت شونه م . - ........ پلک رو هم گذاشت و نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – عیار سنجش غیرت من ، گستاخی تو نیست . اگه تو می خواي با افتخار از دست درازیت به حریم کسی ، سو استفاده کنی میل خودته . غیرتم الان به کار میاد که بگم حاضر نیستم وقتم رو که متعلق به همسرمه به پاي حرفاي بیهوده ي تو تلف کنم . خدافظ . و گوشی رو قطع کرد و گرفت به سمتم . با تردید دست جلو بردم و گوشی رو گرفتم . من – از ماه گرفتگیم ... نذاشت ادامه بدم . با لبخند گفت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 نذاشت ادامه بدم . با لبخند گفت . امیرمهدي – نصف جمعیت بیرون می دونن رو شونه ت ماه گرفتگیه . به قول خودت از وقتی به دنیا اومدي داشتی . پس همه می دونن . از این همه خوبی و درایتش ، خجالت کشیدم . مرد من تندیسی از شعور و فرهنگ بود . سر به زیر گفتم . من – حواسم نبود اسمش رو حذف نکردم امیرمهدي – حذف نکن . بهتره شماره ش رو داشته باشی که هر وقت زنگ زد بدونیم پویاست و خودمون رو براي حرفاي خاله زنکیش آماده کنیم . اونم دلش خوشه اینجوري داره ما رو به هم می ریزه . سر بلند کردم . من – ممنون . به خاطر همه چی . لبخندش رو بهم هدیه داد . امیرمهدي – تو زندگیمی . آدم به زندگیش نه اخم می کنه و نه شک . بریم پیش مهمونا . فقط .. نگران نگاهش کردم . من – فقط ؟ خندید با صدا . امیرمهدي – من یا امشب اینجا میمونم یا میرم صبح ساعت شش میام پیشت. خندیدم و گفتم من_باشه جناب .خودت خودت رو دعوت میکنی دیگه. *** امیرمهدي – مارال ! مارال ! بیدار شو دیگه خانوم .نمی ذاشت بخوابم . هنوز بیست و چهار ساعت از عقدمون نمیگذشتا ! من – واي امیرمهدي . دو دقیقه به دو دقیقه داري صدام می کنی . دستی به موهام کشیده شد . امیرمهدي – بلند شو خانوم . بچه ها زنگ زدن همگی بریم بیرون. می خوایم ناهار بیرون بخوریم . چشمام رو نیمه باز کردم . من – یعنی کیا ؟ لبخندي زد . امیرمهدي – قربون اون چشماي پف کرده ت برم . غیر از برادر شما و خانومشون و خواهر من و شوهرش ، کی هست که بخوایم باهاش بریم بیرون ؟ دستی به چشمام کشیدم و به یاد حرف دیروز مهرداد خندیدم . من – هیچکی . الان بلند می شم . بلندشد و گفت امیرمهدي – دارن راه می افتن .زود باش 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – دارن راه می افتن . نفس عمیقی کشیدم . عطرش با اینکه از اتاق رفته بود بیرون هنوز بوش میومد .بوی عطرش رو دوست داشتم شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین . من پیش خانومم می مونم " و همین حرف باعث خنده ي دو تا خونواده شد و پدرش هم رو به بابا گفت . - اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم . اینجوري هر شب مزاحم شما هستن . و بابا با خنده قبول کرده بود . بلند شدم و دست و صورتم رو شستم . بعد از خوردن صبحانه ي مختصري ، لباس پوشیدیم . با اومدن بچه ها ، همگی راه افتادیم . راه که افتادیم پخش ماشین رو روشن کرد . صداي احسان خواجه امیري تو ماشین پیچید . ناباور گفتم . من – واي امیرمهدي ! این آهنگ .... خندید . امیرمهدي – چیکار کنم دیگه . گفتم یه سی دي بخرم که خانومم وقتی می شینه تو ماشین حوصله ش سر نره. در مقابل اون همه خوبی واقعاً کم آورده بودم ! سرم رو کج کردم . من – مرسی . خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد امیرمهدی – گفته بودم که زندگیمی . من براي زندگیم همه کار میکنم . بعد با شوق گفت . امیرمهدي – بستنی می خوري ؟ خندیدم . من – نیکی و پرسش ؟ ماشین رو کنار خیابون پارك کرد . حین پیاده شدن گفت . امیرمهدي – چه مدلی می خوري ؟ من – میوه اي قیفی ! خندید . امیرمهدي – جون من وسط خیابون لیس نزنیا ! خندیدم و " باشه " اي گفتم . رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود ؛ رفتن براي خرید بستنی . منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم . رضوان دوتا دستش رو به هم مالید . رضوان – پیشنهاد هر کی بود خدا خیرش بده . بدجور هوس بستنی کرده بودم . خندیدم . من – پیشنهاد امیرمهدي بود . و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیرمهدي داشت بستنی قیفی رو از فروشنده می گرفت . با دست پر راه افتادن بیان این طرف . نگاهم به امیرمهدي بود . دستش رفت سمت جیبش . احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه . چون دستش پر بود نمی تونست جواب بده . همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از خیابون رد شد . لبخندي بهش زدم . لبخندي بهم زد . ولی صداي جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازي گرفت . امیرمهدي به آسمون بلند شد و مقابل پاهاي من روي زمین افتاد . نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد ثابت موند . و یکی انگار میون نفس هاي تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ي ساده از دست میروند همه ي آن چیزها که سخت سخت به دست آمدند ! " 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸"رویداد تولیدمحتوا؛      بسیج مردم"🔸 🛑فرصت ارسال آثار تا ۱۰ آذر تمدید شد.🛑 💠 بامحورهای: _بسیج کردن مردم (استفاده از توان و مشارکت مردم در حل چالش های محله) _علمی _امیدآفرینی _جهاد تبیین و روشنگری _فرهنگی _ورزشی _خدمت رسانی _سلامت 🔰در قالب: •پوستر مفهومی •موشن استوری 🌐ارسال آثار به آیدی زیر در پیام رسان روبیکا: @ad_negarestan 🛑آخرین مهلت ارسال آثار ۱۰ آذر ماه🛑 _همراه با جوایز ارزنده.✨ 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷پدرم گفت یک ماشین فراری به تو میدهم اگر حجابت را برداری ♦️سرگذشت جالب دختر آمریکایی که برای به انحراف کشاندن زنان مسلمان مأمور به مطالعه قرآن شد ولی ... 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
همان علی که می‌گفت : اگر تمام عرب باهم هم‌‌دست شوند و مقابلم بایستند ، توان مقابله با من را ندارند ، وقتی حسن و حسین در مسجد خبر همسرش را برایش آوردند ، زانویش لرزید و با صورت به زمین خورد و بیهوش شد . . آب بر صورتش پاشیدند ، به هوش که آمد فرمود : ای دختر محمد ، تا زنده بودی مصیبتم را به تو می‌گفتم ، بعد از تو چگونه آرام بگیرم ؟:) | بیت‌الاحزان،ص۲۴۹ | https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
۷ آذر ✅سالگرد آسمانی شدن پدر هسته ای ایران شهید فخری زاده مهابادی👌 🌹شادی روح شهدا صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا