( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هشتادم
حس و حال عبدالمهدی، استعدادش، روحیه و اندیشهاش به طلبهها میخورد. خیلیها میگفتند:
- شما که استعداد و تقوا و ایمان داری بهتر است بروی برای طلبگی...
میگفت:
- حق با شماست، اما فرماندهی سپاه دستور داده که اینجا باشم. اطاعت از فرماندهی، اطاعت از ولایتفقیه است و واجب شرعی.
شاهرخ دست میگذارد روی سرش و رو به آسمان میگوید:
- باید برم پیش این ولایت فقیه. باید برم پیش این سید. سیدالکریم است حتماً. من به سادات هیچوقت توهین نکردم؛ اما به ولایت او دهبار توهین کردم. عبدالمهدی من را میکشه اگر بفهمه چی گفتم. فرهاد تو از ولایت چیزی حالیت هست، از فقیه چی؟
ابروهایم بالا میماند. فقط دو واحد پاس کردیم که اندازۀ صد واحد اساتید معاندمان زیرآب رهبر و ولایتش را طوری زدند که به هزار خطا افتادیم.
من نه مثل عبدالمهدی اهل مطالعه بودم، نه مثل عبدالمهدی اهل فهم. فقط الآن میفهمم تمام این جوانهایی که اینجا داوطلبانه سر به خاک گذاشتند تا من و شاهرخ داوطلبانه شب و روز راحت و خوش و خرم زندگی کنیم و بقیه مردم راحت پای تلویزیون و ماهواره بنشینند و راحت سر به بالش بگذارند، به خاطر این بوده که ولیفقیه به این جوانها گفته بود؛ جانتان را بدهید تا جان هزاران نفر که نه، جان یک امتی در امان بماند.
تمام دویستوبیست هزار شهید به امر ولی فقیهی چون امامخمینی رفتند.
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران ایران زمین
@heyatjame_dokhtranhajgasem
📚📚میانبر📚📚 #رمانهایکانالهیئتجامعدخترانحاجقاسم
#قسمت_یک رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/278
#قسمت_دهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/459
#قسمت_بیستم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/527
#قسمت_سی رمان عشق ودیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/626
#قسمت_چهلم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/703
#قسمت_پنجاهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/893
#قسمت_شصتم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1060
#قسمت_هفتادم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1160
#قسمت_هشتادم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1520
#قسمت_نودم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1661
#قسمت_صدم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1745
#قسمت_صد_و_دهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1813
#قسمت_صد_و_بیستم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1881
#قسمت_صد_و_سیام رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1975
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2052
#قسمت_صد_و_چهلم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3297
#قسمت_صد_و_پنجاهم رمان عشق و دیگر
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3383
#قسمت_صد_و_شصتم رمان عشق و دیگر
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3436
📒💍رمان ازدواج صوری
#قسمت_اول رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2305
#قسمت_دهم رمان ازدواج صوری❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2357
#قسمت_بیستم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2443
#قسمت_سیام رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2487
#قسمت_چهلم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2547
#قسمت_پنجاهم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2593
#قسمت_شصتم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2649
#قسمت_هفتادم رمان ازدواج صوری❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2710
#قسمت_آخر رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2733
رمان راهنمای سعادت📕📖
#قسمت_اول رمان راهنمای سعادت💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2772
#قسمت_دهم رمان راهنمای سعادت💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2796
#قسمت_بیستم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2844
#قسمت_سیام رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2888
#قسمت_چهلم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2923
#قسمت_پنجاهم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2968
#قسمت_شصتم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3021
#قسمت_هفتادم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3073
#قسمت_هشتادم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3138
#قسمت_آخر رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3201
رمان آدم وحوا فصل اول📚📗
#قسمت_اول رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3539
#قسمت_دهم رمان آدم وحوا 💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3623
#قسمت_بیستم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3670
#قسمت_سیام رمان آدم وحوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3694
#قسمت_چهلم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3768
#قسمت_پنجاهم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3802
#قسمت_شصتم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3849
#قسمت_هفتادم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3914
#قسمت_هشتادم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3952
#قسمت_نودم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/4002
#قسمت_صد رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/4064
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتادم
_... همیشه هم یکی از دعاهام اینه
که خدا قبل از ازدواجم مهر همسرم رو به دلش بندازه .
از حرفش لبخندي رو لبم نشست .
یاد مهرداد افتادم .
من و مهرداد هم خیلی همدیگه رو دوست داشتیم
ناخودآگاه گفتم .
من – مثل من و مهرداد !
نگاهی به آسمونی که کم کم داشت از سیاهی در می اومد انداختم .
چقدر زود داشت سپیده می زد .
درستکار – مهرداد ؟
من – آره .
مهرداد برادرم .
چند روز پیش عروسیش بود .
الانم با همسرش ماه عسله .
درستکار – مادر شما چی ؟
شاغل هستن ؟
دوباره یاد مامان و نگرانی براي فشار خون ارثیش باعث شد آهی بکشم .
من – نه .
مامان منم خونه داره .
البته قبل از به دنیا اومدن مهرداد
معلم بود ولی وقتی مهرداد به دنیا اومد به
خاطر مهرداد و مریضی مادر بزرگم کارش رو کنار گذاشت .
درستکار – پدرتون ؟
من – حسابدار یه شرکت داروییه .
سری تکون داد .
درستکار – معلومه خیلی خونواده تون رو دوست دارین که
اینجور از دوریشون آه می کشین .
من – راستش نگرانشونم .
مادرم فشار خون داره و با هر فشار
عصبی حالش بد می شه .
خیلی بهم تأکید داشت
تنها سفر نکنم ولی من گوش نکردم .
ابرویی بالا انداخت .
درستکار – تنها اومدین سفر ؟
من – آره .
قرار بود تو کیش برم خونه ي یکی از دوستانمون .
شما چی ؟
همسفر نداشتین ؟
درستکار – چرا یه همسفر داشتم .
یکی از دوستان قدیمی .
قرار بود تو عروسی دوست مشترکمون شرکت کنیم
که قسمت نشد .
متعجب گفتم .
من – دوستتون چی شد ؟
سري به حالت تأسف تکون داد .
درستکار – عمرش به دنیا نبود .
خیلی دلم سوخت .
چه سرنوشتی داشت دوستش .
می خواست بره عروسی دوستش که عمرش قد نداد .
چه سرنوشت بدي !
نگاهی به آسمون انداخت .
درستکار – اینجا خورشید زود طلوع می کنه .
منم دوباره به آسمون نگاه کردم .
و این کارم همزمان شد با صداي زوزه هاي وحشتناکی که تقریباً
بلند بود و کمی نزدیک .................
هر دو سریع بلند شدیم .
ترس تو وجودم لونه کرد .
اطراف نه خیلی روشن بود و نه خیلی تاریک .
با ترس نگاه می کردم .
صداي زوزه ها نزدیک می شد و ترس من هم هر لحظه بیشتر .
دلم نمی خواست قبول کنم ممکنه حیوون درنده اي نزدیکمون بشه .
لرز بدي پیدا کرده بودم .
بغض کردم .
درستکار – بیاین این طرف .
با دستش به طرف خودش اشاره کرد .
پتو رو همونجا گذاشتم و با ترس رفتم پشت سرش سنگر گرفتم .
با دست هدایتم کرد به سمت مرد مجروح .
خودش هم در حالی که نگاهش رو در امتداد محیط باز دورمون
می گردوند آروم به سمتمون اومد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتادم
یه جورایي همه گرفتار بودن و من هم اصلا ً دلم نمي خواست بار اضافه ای روی دوششون باشم.
سر ظهر بود و مي خواستم برم کلاس .
مامان بلند بلند سفارش مي کرد:
-مارال یه راست برو کلاست و وقتي هم تموم شد برگرد خونه . تنهایي نری بیمارستان !
لبخندی زدم:
-مگه بچه م مامان اینجوری نصیحت مي کني ؟
ملامت بار نگاهم کرد:
-بچه نیستي . ولي حرف گوش کن هم نیستي!
خندیدم!
-حالا جلو رضوان همچین مي گي فكر ميکنه من هیچوقت به حرفتون گوش نكردم!
رضوان بي حال جوابم رو داد:
-من که تو رو خوب مي شناسم . مي دونم چه عجوبه ای هستي!
به چهره ی بي رنگ و روش نگاهي کردم . روی مبل راحتي دراز کشیده بود .
نیم ساعت پیش هرچي تو معده ش
بود رو بالا آورده بود و جوني براش نمونده بود!
با لبخند جوابش رو دادم:
-تو بهتره هیچي نگي که همین جوني هم که برات مونده از بین مي ره.
اخمي کرد و کلافه سری تكون داد:
-دارم مي میرم مارال!
مامان "خدا نكنه "ی بلندی گفت و به سمت اشپزخونه رفت تا شربتي که براش درست کرده بود رو بیاره و باز با
قربون صدقه دو سه تا قاشق بهش بده .
در همون حین هم گفت:
-مارال بازم مي گم یه وقت تنها نری بیمارستان .
-چیزی نمي شه مامان .
چرا انقدر نگراني ؟
اخمي کرد:
-من که مي دونم آخرش کار خودت رو ميکني.
-به خدا چیزی نمي شه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem