🟢 اردو تربیت محور
🌀 حضور گروه دخترانه ماهدخت
🟠 قمصر - اردوگاه لقمان حکیم
🔴 پنجشنبه -۶ مهر ۱۴۰۲
همزمان با هفته گرامیداشت دفاع مقدس، نوجوانان و جوانان بسیجی به اردو تفریحی یک روزه اعزام شدند. در این اردوی تربیتی- تفریحی، با برگزاری برنامه های متنوع ، اوقاتی شاد و مفید رقم زده شد.
#تعلیم_تربیت_پایگاه
#واحد_گردشگری_پایگاه
#دفاع_مقدس
📌معاونتعلمیپژوهشی
📌معاونت تعلیم و تربیت
📌معاونتاردوییپایگاه
#تشکل_مقاومت_بسیج_شهیده_کلاهچی
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊🎉 فرا رسیدن سالروز میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام را تبریک می گوییم.
#میلاد_پیامبر_اکرم (ص)
═•ஜ🍃🌸🍃ஜ•═
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
═•ஜ🍃🌸🍃ஜ•═
دبیرستانی بودم و تا دیروقت درس میخوندم همش امتحان داشتیم،قبل خواب رفتم حمام ،چون سینوزیت دارم ،مامانم بیدار شد اومد بگه جلوی کولر نخوابی سرما میخوری گفت سوار کولر نشی میخوردت 😂😂😂
من گفتم چی ؟باز همونو تکرار میکرد ،منم رو زمین غلط میخوردم،هنوزم بعد سالها از این سوتی کلی میخندیم😂😂
#سوتی😆
🙃https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نهم
من – واي مامان .
یه امروز حال من رو نگیر .
بذار براي بعد تو رو خدا .
سري تکون داد .
مامان – آدم رو دق می دي مارال .
و رفت سمت اتاق خوابشون .
مثلا کمی قهر کرده بود باهام .
که چرا حرفش رو گوش نمی کنم .
با فکر اینکه وقتی برگشتم می رم و از دلش در میارم ذهنم پر کشید سمت
امیرمهدي .
حس اذیت کردنش بدجور تو وجودم زبونه می کشید .
فکري مثل برق از ذهنم گذشت .
موذیانه خندیدم
عجب نقشه اي کشیده بودم ! آخ که دلم براي دیدن عکس العملش
ضعف می رفت .
قبل از حاضر شدنم سی دي مورد نظرم رو گذاشتم تو کیفم و بعد
رفتم سراغ کمدم .
همون مانتوي سفید بلندم رو پوشیدم .
با صداي زنگ در ، بلند یه " خداحافظ " گفتم و بیرون رفتم .
ماشین امیرمهدي جلوي در خونه مون بود . خودش پشت فرمون بود و نرگس هم کنارش نشسته بود .
رضوان هم رو صندلی عقب ماشین نگاهش به سمت من بود .
با فکر اینکه چه طوري یه دستی می خواد رانندگی کنه سوار شدم
و بلند " سلام " کردم .
جوابم رو دادن و ماشین حرکت کرد .
آروم حرکت می کرد و
بیشتر با دست راستش که سالم بود رانندگی میکرد .
وقتی هم می خواست دنده رو عوض کنه با نوك انگشتاي دست چپش فرمون رو کنترل می کرد .
تو دلم خداخدا کردم بتونم نقشه م رو اجرا کنم .
همه ساکت بودن و کسی چیزي نمی گفت . وارد خیابون اصلی که شدیم براي اینکه بتونم نقشه م رو اجرا کنم، کمی خودم رو به سمت جلو کشیدم و گفتم .
من – ببخشید فکر کنم خیلی ساکتیم . آهنگی ندارین گوش کنیم از
این سکوت خالص شیم ؟
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – الان روشن می کنم .
و دستگاه پخش رو زد .
صداي افتخاري تو ماشین پیچید .
یارا یارا گاهی ، دل ما را ...
به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را ، چو مسیحا ...
به دمیدن آهی روشن کن ....
سریع خودم رو کشیدم جلو .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نودم
صداي افتخاري تو ماشین پیچید .
یارا یارا گاهی ، دل ما را ...
به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را ، چو مسیحا ...
به دمیدن آهی روشن کن ....
سریع خودم رو کشیدم جلو .
من – واي من سنتی گوش نمی دم .
نرگس چرخید به سمتم .
نرگس – آخی .
این آقا داداش ما فقط سنتی گوش می ده . اگه میدونستم ، از سی دي هاي خودم می آوردم.
من پاپ هم گوش می کنم .
با خوشحالی گفتم .
من – من با خودم سی دي دارم .
بدم بذاریش ؟
نرگس – بده .
دست بردم تو کیفم و سی دي مورد نظرم رو بیرون آوردم و دادم دستش .
من – قربون دستت .
ولومش رو هم زیاد کن .
نرگس هم سی دي رو گذاشت .
می دونستم همون اولین آهنگش
براي امیرمهدي عالیه .
چند ثانیه بعد آهنگ پاپی که میدونستم سلیقه امیر مهدي نیست پخش شد.
نگاهی به سمت پخش انداخت .
اخمش نشون می داد از ریتم آهنگ خوشش نیومده .
دست برد و صداش رو کم کرد .
ولی نه اونقدري که نتونیم بشنویم
چی میگه .
فقط ماشین رو از اون همه
ریتم کوبنده خلاص کرد .
دوباره نگاه به رو به رو دوخت .
با شروع شدن متن آهنگ ، و روون شدن کلمات به دنبال هم ،
نگاه از رو به رو گرفت و بهت زده خیره شد به پخش .
انگار جواب بهتش رو از اون می خواست بگیره .
لحظه به لحظه که می گذشت بهتش بیشتر می شد و نگاهش بین مسیر رو به روش و پخش ماشین میچرخید .
نگاهی به نرگس انداختم .
لبش رو به دندون گرفته بود و انگار
سعی می کرد نخنده .
حس می کردم لباش از
شدت فشار داره کبود می شه .
رضوان هم چادرش رو جلوي صورتش گرفته بود از لرزش چادر
معلوم بود داره می خنده ..
از خنده شون خنده م گرفته بود .
ولی سعی کردم اصلا نخندم
ته دلم از این اذیت احساس رضایت کردم .
نگاهم رو چرخوندم سمت امیرمهدي .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_یکم
.
نگاهم رو چرخوندم سمت امیرمهدي .
نگاه مبهوتش از اینه ي جلو به من دوخته شد .
با همون حالت لب زد .
امیرمهدي – این چیه ؟
نگاه مبهوتش ، اخمی که روي پیشونیش هر لحظه بیشتر می شد ،
و حالت نگاه دلخورش ، تموم ذوقم رو کورکرد .
یه لحظه احساس پشیمونی کردم .
مثل آدماي شکست خورده حس بدي داشتم .
تکیه دادم به پشتی صندلیم و سکوت کردم . سرم رو زیر انداختم.
خجالت کشیدم نگاهش کنم .
نکنه فکر بدي در موردم می کرد ؟!!
در اصل شکست خورده بودم .
فکر نمی کردم این رفتار رو داشته باشه . نگاه دلخورش اعصابم رو به هم ریخت
باز هم یه اشتباه دیگه .
و این بار دیگه توجیهی براش نداشتم .
حتی دلم نخواست به دروغ بگم که سی دي اشتباه آوردم تا دلخوریش تموم شه .
سکوتش و کم کردن صداي آهنگ به حدي که فقط یه ته صداي کمی ازش شنیده می شد که زیاد هم قابل تشخیص نبود ، نشون
دهنده ي دلخوري و ناراحتیش بود .
بی اختیار اخم کردم .
هر چی بد و بیراه بلد بودم نثار روح و روان خودم کردم .
اینم کار بود انجام دادم ؟
من که می دونستم اهل اینجور آهنگا نیست !
من که می دونستم صد سال هم همچین آهنگی گوش نمی ده .
من که می دونستم ، باید حداقل از یه آهنگ بهتر استفاده می کردم .
بعد هم تو دلم خدا رو شکر کردم که از یه خواننده ي دیگه سی دی
نیوردم که دیگه
حتما ریختن خونم حلال می شد .
دسته ي کیفم رو جا به جا می کردم و تو دلم آرزو می کردم
زودتر برسیم تا از جو سنگین حاکم بر ماشین راحت بشم .
ضربه اي که به پهلوم خورد باعث شد نگاهی به رضوان بندازم.
با سر اشاره کرد که یعنی چرا ناراحتم .
منم با بالا انداختن سرم به معنی هیچی جوابش رو دادم .
کمی خودش رو به طرفم خم کرد و آهسته کنار گوشم گفت .
رضوان – فکر کنم به خاطر تو خاموشش نکرد .
وگرنه از اون حالتش معلوم بود ولش کنن سی دي رو پرت میکنه بیرون .
کمی خودش رو عقب کشید و به چشم هام نگاه کرد .
منم نگاهش کردم .
واقعاً یعنی به خاطر من خاموشش نکرد ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_دوم
منم نگاهش کردم .
واقعاً یعنی به خاطر من خاموشش نکرد ؟
شونه اي بالا انداختم و باز هم سرگرم کیفم شدم .
با توقف ماشینش سرم رو بلند کردم .
فکر کردم به مکان مورد
نظر رسیدیم ، ولی با دیدن چراغ قرمز و ماشینهاي اطراف فهمیدم اشتباه کردم .
امیرمهدي شیشه ي طرف خودش رو پایین تر داد .
همون لحظه یه دختر بچه ي حدودا هشت نه ساله دوید سمت ماشین .
از سر و وضع لباسش معلوم بود که از این دست فروشاي سر چهارراه ها هستش .
کنار ماشین ایستاد و با خوشحالی گفت .
دختر – سلام عمووووو.
و عمو و از شدت خوشحالی کشید .
با تعجب نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . یعنی دختر بچه رو میشناخت ؟
لبخند رو لباش مهر تأیید شناختش بود .
امیرمهدي – سلام عمو . خوبی ؟
دختر – بله . کی اومدي عمو ؟
فکر کردم هنوز برنگشتی !
امیرمهدي – خیلی وقته برگشتم .
فقط یه مقدار مریض بودم .
نشد بیام دیدنتون .
بابات بهتره؟
چشماي دختر بچه رو کمی غم گرفت .
دختر – هفته ي پیش باز حالش بد شد . بردیمش دکتر .
همون دکتري که شما برده بودیش .
امیرمهدي – دکتر چی گفت ؟
لحنش کمی نگران بود .
قبل از اینکه دختر بچه جوابی بده ، چراغ سبز شد و بوق ماشین هاي پشت سرمون بلند .
امیرمهدي با گفتن " برو تو پیاده رو " به دختربچه ، فرمون رو چرخوند و ماشین رو از بین ماشینا با زحمت به
سمت کنار خیابون روند .
ماشین رو خاموش کرد .
دختر بچه بازم اومد کنار ماشین .
امیرمهدي – خوب نگفتی .
دکتر چی گفت ؟
دختر– هیچی .
گفت یکی از قرصاش خوب نبوده .
عوضش کرد . الان دیگه خوبه .
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – احد کجاست ؟
دختر – احد رفته گل بیاره .
گلاش امروز زود تموم شد .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – تو هفته میام یه سر به بابات می زنم . راستی ..
با دست به نرگس اشاره کرد .
امیرمهدي – این خانوم خواهرمه .
همون که گفتم اگر بخواي میتونه به تو و احد زبان یاد بده .
و بعد رو به نرگس گفت ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_سوم
.
امیرمهدي – این خانوم خواهرمه .
همون که گفتم اگر بخواي میتونه به تو و احد زبان یاد بده .
و بعد رو به نرگس گفت .
امیرمهدي – ایشونم همون یگانه خانومه که برات گفتم .
یگانه نگاهش رو به نرگس دوخت و خیلی مودب " سلام " کرد .
نرگس هم با خوشرویی جوابش رو داد .
یگانه نگاهش رو داخل ماشین چرخوند و رو به امیرمهدي گفت .
یگانه – این خانوما کین عمو ؟
امیرمهدي – دوستاي خواهرم .
یگانه به ما هم سلامی کرد که جوابش رو دادیم .
و من تو ذهنم چرخ خورد " دوستاي خواهرم " ...
چقدر براش غریبه بودم !
یگانه – عمو من فکر کردم با زنت اومدي . پیش خودم گفتم حتما
عمو عروسی کرده که دیگه نمیاد پیشمون .
امیرمهدي لبخند قشنگی زد .
امیرمهدي – نه عمو .
قول دادم هر وقت عروسی کنم شما رو هم
دعوت کنم !
یگانه لبخندي زد و سري تکون داد .
امیرمهدي – خوب حالا یگانه خانوم .
امروز چندتا دعا فروختی ؟
یگانه دسته ي دعاهاي تو دستش رو نشون داد .
یگانه – دیگه بین ماشینا نمی فروشم عمو . می رم تو پیاده رو .
همونجا یه میز می ذارم و به مردم
می فروشم
.
امیرمهدي – آفرین .
کار خوبی می کنی .
مراقب باش هیچکدوم زمین نیفته .
چون اسم ..
یگانه هم صدا باهاش ادامه داد .
یگانه – خدا روش نوشته شده .
امیرمهدي لبخندي زد و گفت .
امیرمهدي – آفرین دختر خوب .
حالا اگه اجازه میدي ما بریم .
یگانه – باشه عمو .
قول دادي این هفته بیاي خونمون !
امیر مهدي سري تکون داد .
. امیرمهدي – قول دادم .
فعلا خدافظ
و دوباره ماشین راه افتاد .
نرگس رو به امیرمهدي گفت .
نرگس – خیلی دختربچه ي شیرینی بود .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – هم خودش خیلی دختر خوب و مودبیه هم برادرش پسر خوبیه .
اگر مادر داشتن نیاز نبود کار کنن
.
نرگس برگشت سمت ما و گفت ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem