💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
من –با اینكه با هم زندگي نكردیم اما ميدونم مهریه م بر گردنته . مهرم حلالت امیرمهدی . مهرم حلالت . بي قید و شرط برو .
برو و آروم شو.
و این کلمه ی "برو "عجیب آتیشم مي زد.
دوباره هق هقم اوج گرفت.
سر به آسمون بلند کردم.
من –خدایا راضیم به رضای خودت . بهترینا رو برای امیرمهدیم بخواه . دیگه چیزی برای خودم نمي خوام.
نگاه آخرم رو به امیرمهدی انداختم و موهاش رو نوازش
کردم . این آخرین ارتباط جسمي ما بود . آخرین حس با هم بودن .
اروم زمزمه کردم.
من –خدایا زودتر راحتش کن . دیگه نذار بین این دنیا و اون دنیا سرگردون بمونه . به حق خداییت نذار بیشتر ازاین اذیت بشه.
ببین احساس دیروز من و تو....
چه احساس قشنگي داره مي شه....
من –مرسي امیرمهدی . مرسي که اومدی تو زندگیم .
مرسي که خدا رو بهم هدیه دادی . مرسي بهترین لحظاتم رو برام درست کردی . مرسي که انقدر خوب بودی.
با حسرت ازش دور شدم.
من –سفر به سلامت امیرم.
لبخند پر دردی زدم و رو به آسمون گفتم:
-خدایا راضیم به رضای تو.
و از اتاقش خارج شدم.
و از همون لحظه چشمه ی اشكم خشكید.
خودم رفتنش رو خواسته بودم . خدا کاری کرده بود که با طیب خاطر راضي بشم به رفتنش . پس جای گریه نبود
وقتی خودم رضایت دادم به رفتنش.
خونه که رسیدم هیچ رمقي نداشتم . مسخ بودم و بي حس . بي وزن و بي حال.
مامان و بابا رفته بودن خونه ی عزیز و به گوشیم که یادم
رفته بود با خودم ببرم پیام داده بودن که منم برم اونجا.
اما من هیچ حسي به رفتن نداشتم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
مامان و بابا رفته بودن خونه ی عزیز و به گوشیم که یادم رفته بود با خودم ببرم پیام داده بودن که منم برم اونجا.
اما من هیچ حسي به رفتن نداشتم
مي خواستم گو شه ی اتاقم بیدار بمونم و تو مرور خاطراتم که امیرمهدی نقش اولش بود دقایقم رو سپری کنم.
نمي خواستم وقت پرواز ابدیش تو خواب باشم . مي خواستم اونقدر بیدار بمونم تا خبر رفتنش رو بهم بدن .
مامان و بابا که اومدن به خاطر خاموش بودن چراغ اتاقم فكر کردن خوابم و برای همین نیومدن سراغم و دلیل
نرفتنم رو بپرسن.
نیم ساعت بعدش هم خوابیدن .
منم برای فرار از خواب
پناه بردم به قرآن .
خوندم و خوندم تا صبح شد . آسمون با انوار طلايي خورشید رنگ گرفت و دست از سیاه بودن برداشت.
ساعت هشت صبح بود که تلفن خونه با صدای منزجر کننده ای اعلام حضور کرد . و تپش قلب من به هزار رسیدلبم خشك بود و چشمام مي سوخت .
نفس هام به خس خس افتاده بود وحس مي کردم هر آن جون از بدنم ميره.
قبل از اینكه بتونم بلند شم و در اتاق رو باز کنم مامان گوشي رو برداشت.
با درد در اتاقم رو باز کردم و از همونجا خیره شدم به مامان .
و منتظر شدم شوم ترین خبر عمرم رو بشنوم و در عین حال محكم باشم در برابر مشیت خدا.
مامان گوشي به دست با بهت نگاهم کرد و لب هاش به زور از هم باز شد.
مامان –امیرمهدی به هوش اومد.
***
از ماشین که پیاده شدم بدون اینكه منتظر شم تا مامان و بابا هم پیاده شن دویدم سمت بیمارستان .
باور نداشتم چشماش رو باز کرده . باور نداشتم خدا باز هم
لبخند زندگي رو بهم هدیه داده باشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ #رما
😍😍😍
مثل اینکه امیرمهدی به هوش اومده
بریم سراغ اتفاقای قشنگ رمان😍😉☺️
روزها بی تو گذشت و غربتت تایید شد
چون دعای فرج ما همہ با تردید شد
بارها نامه نوشتم که بیا اما حیف
معصیت کردہ ام و غیبت تو تمدید شد
اللهم عجل لولیک الفرج 🍃
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
سلام رفقا ✋️
صبحتون بهشت
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌱 کاشیان ؛
کاشانهای است برای شنیدن ناداستان
📚 در کاشیان دور هم جمع میشویم تا قصه های واقعی دیارمان را بازگو کنیم برای هم.
📆 زمان: دوشنبه ۱ مرداد ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۸
🏢 مکان: خیابان علوی خانهٔ تاریخی رزاقیان حوزه هنری
*حضور برای عموم علاقمندان آزاد است.
🔸@kashian_ir
#نویسندگان #دورهمی_نویسندگان
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری دیگه بالای روسریت
پف نمیکنه... 🥰👆
#روسری
#حجاب
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🖤