eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –با اینكه با هم زندگي نكردیم اما ميدونم مهریه م بر گردنته . مهرم حلالت امیرمهدی . مهرم حلالت . بي قید و شرط برو . برو و آروم شو. و این کلمه ی "برو "عجیب آتیشم مي زد. دوباره هق هقم اوج گرفت. سر به آسمون بلند کردم. من –خدایا راضیم به رضای خودت . بهترینا رو برای امیرمهدیم بخواه . دیگه چیزی برای خودم نمي خوام. نگاه آخرم رو به امیرمهدی انداختم و موهاش رو نوازش کردم . این آخرین ارتباط جسمي ما بود . آخرین حس با هم بودن . اروم زمزمه کردم. من –خدایا زودتر راحتش کن . دیگه نذار بین این دنیا و اون دنیا سرگردون بمونه . به حق خداییت نذار بیشتر ازاین اذیت بشه. ببین احساس دیروز من و تو.... چه احساس قشنگي داره مي شه.... من –مرسي امیرمهدی . مرسي که اومدی تو زندگیم . مرسي که خدا رو بهم هدیه دادی . مرسي بهترین لحظاتم رو برام درست کردی . مرسي که انقدر خوب بودی. با حسرت ازش دور شدم. من –سفر به سلامت امیرم. لبخند پر دردی زدم و رو به آسمون گفتم: -خدایا راضیم به رضای تو. و از اتاقش خارج شدم. و از همون لحظه چشمه ی اشكم خشكید. خودم رفتنش رو خواسته بودم . خدا کاری کرده بود که با طیب خاطر راضي بشم به رفتنش . پس جای گریه نبود وقتی خودم رضایت دادم به رفتنش. خونه که رسیدم هیچ رمقي نداشتم . مسخ بودم و بي حس . بي وزن و بي حال. مامان و بابا رفته بودن خونه ی عزیز و به گوشیم که یادم رفته بود با خودم ببرم پیام داده بودن که منم برم اونجا. اما من هیچ حسي به رفتن نداشتم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مامان و بابا رفته بودن خونه ی عزیز و به گوشیم که یادم رفته بود با خودم ببرم پیام داده بودن که منم برم اونجا. اما من هیچ حسي به رفتن نداشتم مي خواستم گو شه ی اتاقم بیدار بمونم و تو مرور خاطراتم که امیرمهدی نقش اولش بود دقایقم رو سپری کنم. نمي خواستم وقت پرواز ابدیش تو خواب باشم . مي خواستم اونقدر بیدار بمونم تا خبر رفتنش رو بهم بدن . مامان و بابا که اومدن به خاطر خاموش بودن چراغ اتاقم فكر کردن خوابم و برای همین نیومدن سراغم و دلیل نرفتنم رو بپرسن. نیم ساعت بعدش هم خوابیدن . منم برای فرار از خواب پناه بردم به قرآن . خوندم و خوندم تا صبح شد . آسمون با انوار طلايي خورشید رنگ گرفت و دست از سیاه بودن برداشت. ساعت هشت صبح بود که تلفن خونه با صدای منزجر کننده ای اعلام حضور کرد . و تپش قلب من به هزار رسیدلبم خشك بود و چشمام مي سوخت . نفس هام به خس خس افتاده بود وحس مي کردم هر آن جون از بدنم ميره. قبل از اینكه بتونم بلند شم و در اتاق رو باز کنم مامان گوشي رو برداشت. با درد در اتاقم رو باز کردم و از همونجا خیره شدم به مامان . و منتظر شدم شوم ترین خبر عمرم رو بشنوم و در عین حال محكم باشم در برابر مشیت خدا. مامان گوشي به دست با بهت نگاهم کرد و لب هاش به زور از هم باز شد. مامان –امیرمهدی به هوش اومد. *** از ماشین که پیاده شدم بدون اینكه منتظر شم تا مامان و بابا هم پیاده شن دویدم سمت بیمارستان . باور نداشتم چشماش رو باز کرده . باور نداشتم خدا باز هم لبخند زندگي رو بهم هدیه داده باشه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزها بی تو گذشت و غربتت تایید شد چون دعای فرج ما همہ با تردید شد بارها نامه نوشتم که بیا اما حیف معصیت کردہ ام و غیبت تو تمدید شد اللهم عجل لولیک الفرج 🍃 ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ سلام رفقا ✋️ صبحتون بهشت https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌱 کاشیان ؛ کاشانه‌ای است برای شنیدن ناداستان 📚 در کاشیان دور هم جمع می‌شویم تا قصه های واقعی دیارمان را بازگو کنیم برای هم. 📆 زمان: دوشنبه ۱ مرداد ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۸ 🏢 مکان: خیابان علوی خانهٔ تاریخی رزاقیان حوزه هنری *حضور برای عموم علاقمندان آزاد است. 🔸@kashian_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan