eitaa logo
حــوت
209 دنبال‌کننده
29 عکس
0 ویدیو
2 فایل
چه مے‌شود ڪرد با تُنگـ شکسته‌اـے که دلشـ ماهے بخواهد...!
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از [ هُرنو ]
اصلا وارد کلاس‌های مبنا نشوید! یا مبنا، آخوند و ادویهٔ اهوازی گوشت اولین روزی که من شاگرد آخوندی شدم که هم جوان بود و هم آراسته، ۵تیر۹۹ بود. می‌شود سه سال پیش. همسرم هلم داد که: «تو که کتاب‌خونی و آقای جوان رو هم دوست داری. چرا کلاساشو نمی‌ری؟» گفتم: «ببین خیلی باحاله. ولی آخه هفته‌ای یه روز الکی درگیر می‌شَما.» گفت: «بر‌و خجالت بکش!» حرفم را باور نکرد! تابستان۹۹ سطح۱ را شرکت کردم. پاییز سطح۲ را نیمه رها کردم. زمستان دوباره کله‌ام را فرو کردم توی حوضِ سطح۲. بهار۰۰ را هم با سطح۳ گذراندم. خوش‌خیال بودم. فکر می‌کردم مبنا را می‌توانم رها کنم. نشد! چالش استادیاری افتاد جلوی پاهایم و برچسب سنگین و دوست‌داشتنیِ استادیار خورد روی پیشانی‌ام. دنبالش آدم‌های جدیدی آمدند توی زندگی‌ام. دوستان جدیدی پیدا کردم. همسرم حرفم را باور نکرد و مبنایِ یک روز در هفته‌ام، شد مبنای هفت‌روز هفته‌ام. مبنا و آن مدیرِ آخوندِ جوانِ آراسته‌اش، شبیه ادویهٔ اهوازی گوشت هستند. تا وقتی توی خورشت وجود ندارد، آب از آب تکان نمی‌خورد. اما کافی است که فقط یک‌بار کباب‌تابه‌ای، قورمه‌سبزی یا قیمه‌تان را معطر به ادویهٔ اهوازی کنید. دیگر حاضر نیستید گوشت‌های غذاهای بعدی، بدون ادویه طبخ شود. کمی هم که بگذرد، اصلا سراغ آشپزی می‌روید که ادویهٔ گوشت بریزید و کمی بعدتر اصلا آشپزی می‌شود، ادویهٔ گوشت اهوازی! مبنا و آدم‌هایش را اگر به زندگی‌تان راه دهید، طعم و مزهٔ زندگی‌تان تغییر می‌کند و دیگر نمی‌توانید مبنا را رها کنید. حالا اگر می‌توانید، دورهٔ نویسندگی خلاق را ثبت‌نام نکنید! @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
معرفی کتاب محرم.pdf
حجم: 25.1M
با آرزوی قبولی عزاداری‌هایتان در مصیبت سیدالشهدا(ع) ویژه محرم تقدیمتان می‌شود.
. دوستی می‌گفت «قاف» رزق است. به این معنا که نقش مطلوب بیشتر از طالب است. یعنی وقتی زمانش سر برسد و البته اگر قسمتت باشد، بدون آنکه بدانی یا حتی در طلبش باشی، می‌آید و سر راهت قرار می‌گیرد. چیزی مثل زیارت. دوستم امروز حرفش را تکمیل کرد که «مهمان‌گاه» هم رزق است. حرفش به جانم نشست. زود باورم شد. چند روز پیش که «مهمان‌گاه» را دیدم، خواستمش. ولی فقط دلی. کوچک‌ترین حرکتی برای داشتنش نکردم. نه پی‌اش دویدم و نه چشم‌انتظار آمدنش بودم. ولی چون رزقم بود، آمد و توی کتابخانه‌ام نشست. وسیله رسیدن این رزق هم هنرجویی بود‌ که لطفش بارها شامل حالم شده، اما این‌بار خیلی قشنگ‌تر از قبل بود.
حــوت
. مردم قرن بیست و یک، محکومند به زندگی زیر سقف دودی. اگر شبی یا دم‌دمای سحری سرشان را بالا بگیرند، سهم چشم‌شان از آسمان، سیاهی‌ست و غبار. باید فانوس دست بگیرند تا شاید رد یا نشانه‌ای از ماه پیدا کنند. فاصله‌ی زیاد و کوتاه بینی چشم‌هایشان هم البته بی‌تقصیر نیست! «ماه به روایت آه» اما تمام قاعده‌ها را به‌هم ریخته و فرصتی در اختیارمان گذاشته تا با چشم غیرمسلح ماه را ببینیم. نویسنده در این کتاب دوربین روایتش را دست به دست چرخانده و اجازه داده تا مسلم‌بن‌عقیل و لبابه و زینب(س) و دیگران، همه ‌آنچه که از قمر‌بنی‌هاشم(ع) می‌دانند و ما نمی‌دانیم برایمان بازگو ‌کنند. و با هر روایت، خاطرنشان کرده که سرحد معلومات و درک هر شخصیت از ماه، بسته به دوری و نزدیکی‌ و بزرگی قابی که قرار است او را در دلش جای دهد، کم یا زیاد می‌شود. و یک‌جورهایی یادآور شده که: «ماه را اگر جز در خرده‌ آینه‌های پخش در زمین ببینید، جلوه‌اش هوش از سرتان می‌پراند.» ماه به روایت آه/ اثر ابوالفضل زرویی‌نصرآباد/ انتشارات نیستان هنر
هدایت شده از مجله مجازی محفل
هدایت شده از مجله مجازی محفل
📝«سرم بیشتر از این که بوی قرمه‌ بدهد، بوی کاه مانند پارچه می‌داد. پوست دستم مثل سربازی بود تیرخورده که از جای‌جای تنش خون می‌ریخت.» 🪡تا الان داستانی خوندید که شخصیت اصلی‌ش خیاط باشه؟ ◾«پاییزی بود که بهار درونش نفس می‌کشید» داستانیه از «میثاق رحمانی» با محوریت خیاط دل‌رحمی که روزگار تنهایی رو براش به ارمغان آورده. 👀آیا روزگار با خیاط داستان ما سر سازگاری پیدا می‌کنه؟ @mis_rahmany @mahfelmag
هدایت شده از حُفره
یا ها؟ چتینی ننه گلاب؟ خاری امروز؟ دماغت چاقه؟ الان یَک چای برات دم وَدَم جیگرت حال بییه! اوخ اوخ! خبر نداری از محل، ها؟ یوسفعلی بود! یادته؟ بچه‌سال بییه که تصادف کارد! ها همون! بعد افلیج شده حالا. البته چند ساله! میگند غیب وَگه! زمان مرگ همه رِه وَدونه! از آینده خبر هاده! دلوم وخاد بیرم پیشش. به نظرت من کِی جیناب عزرائیله وَبینم؟ ها؟ اوخ اوخ! باز موهای زیر چونه‌م تُنُک زده! مثِ تیغانه جوجه تیغینه! میگند هورمندام تنظیم نیستن! واس همینه شبیه مَردام! اوخ اوخ! قرص قندمه نخوردم! ها چیه؟ کیسه قرصامو می‌وینی؟ ۴۰ سالمه آما قد ۷۰ ساله‌ها قرص وَخورم. رنگ و وارنگ! از همه رنگ! فشار و چلبی و قند و تیلوئید و قلب و آعصاب و کوفت و زهرمار! پَیروز تو مَجّد موقع نیماز زنیکه اومده وگه " ها عیصمت! دیگه بو حلوات دراومده! " گفتمش گور به گوری! من سن دخترتم! های تف به این زمونِ. آخ تف به این زمونِ که پیرم کرد! چروکم کرد! اوخ اوخ! باز یچی قدِ هلو افتاده تو گلوم! وَگذریم ننه! وَگذریم! ها داشتم یوسفعلی رِه وَگُفتم! الانه وَگَنش یوسفعلی غیب‌گو! به حاج یونسم گف! وَگَن چند وقت قبل که حاجی بِشش سر زد، وَگُفتش! اوخ اوخ! حاج یونسو نگفتمت ها؟ اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! حاج یونس که یادته؟ امام جماعت مجّد! اینقده آقاع بود! ماه بود که نیگو! هرچی داشت و نیداشت وَداد به گدا گودولا! چند بار دست منه گرفت! چند بار! یاواشکی کمکم می‌کرد. بعد که ننه‌م مُردو وَگَم! هعی! هعی! کوفت نداشتم که وَخورم! ها وَگُفتم! بشش گف! به حاج یونس! گف که با تیغ گلوشو جر وَدَن! مث آقام عَوا عَودالله! قوربونش وَرَم! اوخ اوخ! باز گلوم باد کیرده! میگن سَر حاج یونسو.... اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! میگن هتکش کردن! ها نَمدونم یعنی چی! ولی میگن هتک حُلمتش کردن! وَدونی چند تا یتیمو سیر می‌کرد؟ اوخ اوخ! یه پالچه نور بود! هنوز مشخص نی کی زدتش! وَگَن همینا که تو خیابون سر لخت وَگردن زدنش! خبرِ که شنفتم دلوم یطو گرفت که نیگو! اینگار دوباره ننه‌م مُرد! آقام مُرد! یتیم شدم! باس بوینی جلو مجّد محله چه خوره! خرد و کلون. پیر و جوون هق هق وَزَنن! چقده بچه‌ها رِه دوس داش! تو جیواش همیشه پُر آبنوات بود! اوخ اوخ! یادم نی یَک بار تو بگو یَک بار اخمشو دیده واشم! صدا بلندشو شنفته واشم! منه که وَدید وَگفت " ها عیصمت! جوری؟ خَشی؟ ننه بوعاتو خدا ویامرزه!" اوخ اوخ! این هلو تو گلوم داره جونمه در ویاره! میگن با تیغ زدن و انداختینش رو آسفالت داغه خیابون! ننه‌ش بمیره! عکساشه تو گوشی‌ها پخش وَکَردن! سَکینه گِدا خواس نشونم وَده! گفتمش اوخ اوخ! من دیل ندارم! اشک وَریزن مردم اینگاری ننه بوعاشون مُرده! اوخ اوخ! یه‌دونه پسرِ ننه‌ش بود! اوخ اوخ! اگه بفهمه! ها چایی هم دم کَشید! کاش یه حلوا بپزم امرو؟ ها ننه گلاب؟ بپزم؟ اینگاری یتیم شدم... _________________________ لهجه و املای بعضی حروف وجود خارجی ندارد!😊
. من هیچ‌وقت به عمرم سفره پهن نکرده‌ام! همیشه کسی یا کسانی مسئولش بوده‌اند. من فقط یک گوشه نه چندان دور از سفره نشسته‌ام و چشم دوخته‌ام به آدم‌ها. به رفت‌و‌آمد و دولا و راست شدن‌هایشان و سفره‌ای مستطیلی و دراز که زود شکمش پر می‌شد از سبزی، سالاد، دوغ و مخلفات. چند دقیقه‌ای بعد حتما بشقابی سمتم ‌می‌آمد و سهمی داشتم از مزه‌های توی سفره. البته که همیشه مزه‌ها خوب و بوها خوش نبودند. مثل امروزی یا هفته قبل و پس و پیشش. یازده هفته قبل بالاخره وقتش رسید که من سفره بیندازم. که دولا شوم و پوست نازکی را که زیاد هم پت و پهن نبود بیندازم روی زمین. و رویش هرچه را داشتم و نداشتم بچینم و بگذارم جلوی هنرجوها. برایشان از چند روز قبلِ شروع دوره بگویم، از عملی که سر بزرگش را بی‌هوا از زیر لحاف بیرون آورده بود و مرا ترسانده بود که تکلیف هنرجوها چه می‌شود؟ تعریف کنم که چه‌جور همه‌چیز یکهویی و بی‌خبر از من پیچید توی هم. سردردها و خستگی‌های بی‌موقع را هم بگذارم تنگش. ولی نگفتم. سفره را مچاله کردم و چپاندمش توی کمدی که نبود! صبر کردم و ‌صبر کردن خیلی سخت بود. هرموقع که بحثی شکل می‌گرفت و هنرجویی دیر فرستادن تمرین را سنجاق می‌کرد به مجلس‌های روضه، یا از سفر اربعین می‌گفت، یا کار و مریضیِ بچه را پیش می‌کشید، لب‌هایم بیشتر می‌لرزید و اصرار می‌کرد به باز شدن. دلم می‌خواست یک‌بار هم که شده من سفره دلم را پهن کنم. ولی دهانم را محکم‌تر می‌بستم که مبادا حرفی بی‌هوا بپرد بیرون و تلخی‌ام بچسبد به جانشان. حالا اما خیالم راحت است که کار از کار گذشته و آخرین جلسه‌ با هنرجوها هم برگزار شده که این‌ها را می‌نویسم. دوره‌ای که گذشت از همه دوره‌ها سخت‌تر بود! یک‌جایی آن وسط‌ها باید پا پس می‌کشیدم و می‌زدم کنار. نفسی تازه می‌کردم و چشم روی هم می‌گذاشتم. ولی خدا این‌طور خواسته بود که با تمام بالا بلندی‌هایش، بالاخره به انتها برسد. میم.رحمانی 『➁ ɥsıℲ』| @hh00tt