eitaa logo
حــوت
209 دنبال‌کننده
29 عکس
0 ویدیو
2 فایل
چه مے‌شود ڪرد با تُنگـ شکسته‌اـے که دلشـ ماهے بخواهد...!
مشاهده در ایتا
دانلود
. من هیچ‌وقت به عمرم سفره پهن نکرده‌ام! همیشه کسی یا کسانی مسئولش بوده‌اند. من فقط یک گوشه نه چندان دور از سفره نشسته‌ام و چشم دوخته‌ام به آدم‌ها. به رفت‌و‌آمد و دولا و راست شدن‌هایشان و سفره‌ای مستطیلی و دراز که زود شکمش پر می‌شد از سبزی، سالاد، دوغ و مخلفات. چند دقیقه‌ای بعد حتما بشقابی سمتم ‌می‌آمد و سهمی داشتم از مزه‌های توی سفره. البته که همیشه مزه‌ها خوب و بوها خوش نبودند. مثل امروزی یا هفته قبل و پس و پیشش. یازده هفته قبل بالاخره وقتش رسید که من سفره بیندازم. که دولا شوم و پوست نازکی را که زیاد هم پت و پهن نبود بیندازم روی زمین. و رویش هرچه را داشتم و نداشتم بچینم و بگذارم جلوی هنرجوها. برایشان از چند روز قبلِ شروع دوره بگویم، از عملی که سر بزرگش را بی‌هوا از زیر لحاف بیرون آورده بود و مرا ترسانده بود که تکلیف هنرجوها چه می‌شود؟ تعریف کنم که چه‌جور همه‌چیز یکهویی و بی‌خبر از من پیچید توی هم. سردردها و خستگی‌های بی‌موقع را هم بگذارم تنگش. ولی نگفتم. سفره را مچاله کردم و چپاندمش توی کمدی که نبود! صبر کردم و ‌صبر کردن خیلی سخت بود. هرموقع که بحثی شکل می‌گرفت و هنرجویی دیر فرستادن تمرین را سنجاق می‌کرد به مجلس‌های روضه، یا از سفر اربعین می‌گفت، یا کار و مریضیِ بچه را پیش می‌کشید، لب‌هایم بیشتر می‌لرزید و اصرار می‌کرد به باز شدن. دلم می‌خواست یک‌بار هم که شده من سفره دلم را پهن کنم. ولی دهانم را محکم‌تر می‌بستم که مبادا حرفی بی‌هوا بپرد بیرون و تلخی‌ام بچسبد به جانشان. حالا اما خیالم راحت است که کار از کار گذشته و آخرین جلسه‌ با هنرجوها هم برگزار شده که این‌ها را می‌نویسم. دوره‌ای که گذشت از همه دوره‌ها سخت‌تر بود! یک‌جایی آن وسط‌ها باید پا پس می‌کشیدم و می‌زدم کنار. نفسی تازه می‌کردم و چشم روی هم می‌گذاشتم. ولی خدا این‌طور خواسته بود که با تمام بالا بلندی‌هایش، بالاخره به انتها برسد. میم.رحمانی 『➁ ɥsıℲ』| @hh00tt
این از همون عکساس که هرچقدر ازش بگی و بنویسی، باز کم‌لطفی کردی در حقش. خودش بی‌صدا، آروم، بدون حرکت داره همه‌چیز رو فریاد می‌زنه. فقط باید توی چشماش زل بزنی تا صداش برسه به گوشت. بعضی چیزا دیدنی! نه شنیدنی، نه خوندنی!
هم می‌بینی، هم می‌شنوی! اینم نشونه‌ش. درست چند دقیقه بعد از اینکه بی‌صدا باهات حرف می‌زنم،‌ این پیغام رو می‌فرستی برام.
هدایت شده از مجله مجازی محفل
✨برشی از روایت «دل‌آرام» ✨روایت خواهری که بر سر دوراهی قرار گرفته است. @mahfelmag
اگه فرصت داشتید و خوندید، نظرتتون رو باهام به اشتراک بذارید. با گوش جان می‌شنوم😊
قرار ما سر صفحه ۱۱۲ از محفل یازدهم. «شمع‌هایت را من روشن می‌کنم!»
آمد بهارجان‌ها…
اللّٰهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ نَبِيِّ رَحْمَتِكَ، وَكَلِمَةِ نُورِكَ، وَأَنْ تَمْلَأَ قَلْبِي نُورَ الْيَقِينِ، وَصَدْرِي نُورَ الْإِيمانِ، وَفِكْرِي نُورَ النِّيَّاتِ، وَعَزْمِي نُورَ الْعِلْمِ، وَقُوَّتِي نُورَ الْعَمَلِ، وَ لِسانِي نُورَ الصِّدْقِ، وَدِينِي نُورَ الْبَصائِرِ مِنْ عِنْدِكَ، وَبَصَرِي نُورَ الضِّياءِ، وَسَمْعِي نُورَ الْحِكْمَةِ، وَمَوَدَّتِي نُورَ الْمُوالاةِ لِمُحَمَّدٍ وَآلِهِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ حَتَّىٰ أَلْقَاكَ وَقَدْ وَفَيْتُ بِعَهْدِكَ وَمِيثاقِكَ فَتُغَشِّيَني رَحْمَتَكَ يَا وَلِيُّ يَا حَمِيدُ