eitaa logo
دخـٺـࢪاڹ ڣـاطـݦـی³¹³:)!
432 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
4.6هزار ویدیو
1.4هزار فایل
بسم‌ﷲ.. 💕 • ° شروعمون💕↶ 🎈¹³⁹⁹/¹⁰/²⁵ ناشناس👇🙃 https://harfeto.timefriend.net/16568480261745 گپمون🙂✌🏻 https://eitaa.com/joinchat/1896743064C5f293e75f2 منتظرتم😉 کپی ازاد باذکر صلوات (الهم صلی علی محمد وعلی محمدوعجل فرجهم) دیگࢪهیچ‌مگࢪفرج...!:)🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
motamesekin.mp3
3.97M
📻 🌿 طفل را دست کسی غیر پدر نسپارند کار ما را که سپردند دو دنیا به علی💐 (دخٺࢪان فاطمیھ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 🧚🏻‍♀ (دخٺࢪان فاطمیھ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「🎉😍」 -همتاےعلی‌نخواهدآمدوالله -صدبارباراگرڪعبہ‌ترڪ‌بردارد💚.. ^^😍🎊 🎈 🇮🇷 (دخٺࢪان فاطمیھ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از‌ڪعبه‌حق‌بانگ‌‌جلی‌می‌آید آوای‌خوش‌لم‌یزلی‌می‌آید بشنو‌ڪه‌سروش‌وحی‌حق‌میگوید آغوش‌گشایید‌علـے‌می‌آید..😍🎊 عیدتووووووون مبااااااارک😍🎈🎊 💐 (دخٺࢪان فاطمیھ)
•°~🎈🎊 | -ویژه‌ولادت‌امام‌علی‌(ع)- 🎊🎈 🇮🇷 (دخٺࢪان فاطمیھ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
* 🌺 حرفشو قطع کردمو _خیلی سخت اومدم ریحانه خیلییی +عه پس خوشا به حالت چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر بهت حسودیم‌شد تک و تنها آرزوم بود اینجوری _فقط همین تعداد اومدن ؟ +اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن مراسم تموم شده الان!! _اره میدونم +نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم. خیلیم باشکوه شد. _نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟ بهت زده نگام کرد +تو که همینشم نمیخواستی بیای!! _خب بابام متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد‌ مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد . +بیا عزیزم‌. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود . ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در ابروهاش به هم گره خورده بود +اومدی شهید ببینی یا ....!؟ نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره. _اومدم پدرجان اومدم. اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون. سوار ماشین شدمو رفتیم. تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه. یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود "به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!! آخی چه متن قشنگی!! ولی !!چادرِ مادرش؟ امانت؟ شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم. خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود. بازش کردم نوشته بود "به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما" مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه! محمد: _ بچه ها اروم اروم بلندش کنید! بسم الله یاعلی گفتنو پاشدن که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد. همه برگشتیم سمت صدا. دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس. واسه چی اومده اینجا الان ؟ اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده . تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا. روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده. به اسمِ کوچیک صداش زد. +آقا محسن؟ هممون تعجب کردیم. این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟ +ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟ با محسن چیکار داره!! میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد. +میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟ من به زور خودمو رسوندم اینجا. ریحانه بهش نزدیک شد +عه اومدی؟؟؟ چرا انقدر دیر؟؟؟ سرشو برگردوند سمتش _میگم برات بعد. الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟ ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین. با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئت و نشستم. سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود. اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده . بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن. دیدم زانو زده جلوش. به شدت گریه میکرد... بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت . دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم! از کنار شهید بلند شد . با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن. دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن. خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم. ولی به حال این دختره غبطه میخوردم. همچین یه بارَکی اومد . یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد .... ریحانه اومد کنارم نشست برگشتم سمتش و _چیه؟ چرا اومدی پیش من؟ چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه ؟ این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره. بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟ چش غره دادو +چقد که تو حرف میزنی اه. باشه بعد تعریف میکنم برات. از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم. _ریحانه برگشت طرفم +باز چیشده؟ پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم. _مرسی که انقد گُلی! یه لبخند عمیق نشست رو لباش. به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود. از جام پاشدم و رفتم سمت در. که دیدم محسن منتظر نشسته. +کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد. کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم _چیزی نگفت که بیچاره. این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم‌ . بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن . تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم. به راننده ی جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم.* ادامه دارد.. (دخٺࢪان فاطمیھ)
* 🌺 به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم. راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد. بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن. تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره. دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم. انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و _بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم که شاعر میفرماد "لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه" حالام که "جاده خالی شهر خالی هوووووووو" محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف +حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین هیس اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو ! چقدر عصبانی یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و +یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد. _من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه ریحانه سرشو انداخت پایینو +چیو _قضیه همین دختره +الان شما سوژش کردین یعنی؟ محسن گف +بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم با حرفش عصبانی شدم‌ ابروهام گره خورد تو هم زدم‌پسِ گردنش _راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!! +بله فرمانده! _خجالتم که نمیکشی رومو کردم سمت ریحانه و _خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟ +اها ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن. پولدارم که هستن ماشالله ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه سرمو تکون دادمو _که اینطور محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد +میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟ اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه‌ چقد ذوق میکردم میدیدمشون. چه زوجِ خوبی بودن‌ مشغول حرف زدن شدن که داد زدم _هی دختر کارتو درست انجام بده روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو _نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم ولی صدای جارو برقی اذیتم‌میکرد بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن فکر این دختره از سرم نمیرفت با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت حوصلم سر رفته بود ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته‌ به هر حال بهتر از پراید بود دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش‌ ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین _نمیری خونه شوهرت +نه بابا چقدر اونجا برم استارت زدمو روندم سمت خونه‌ تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن بعد چند دقیقه رسیدم ریحانه پاشد درو باز کرد ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا فاطمه حال دلم خوب شده بود اشکام باعث شد خیلی سبک شم گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم دوساعت مفید به درس خوندن گذشت یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم اینستاگرامم و باز کردم تا صفحه اش و باز کردم‌ عکس محمد و دیدم محسن پست گذاشته بود خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن پیح محسن و سرچ کردم انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن همون لباسا تنش بودهمون مدل مو هم داشت وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه محسن بهش تبریک گفته بود با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته هیچ‌پست جدیدی نذاشته بود رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم ۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن* ادامه دارد.. (دخٺࢪان فاطمیھ)
* 🌺 وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه ای از خدا نمی خواستن براش. همینطوری مشغول گشت زدن بودم که دیدم یه پست ب پستاش اضافه شده با هیجان منتظر موندم بازشه چهره اش مثه همیشه تو عکس مشخص نبود ولی کیکش مشخص بود انگار خم شده بود و داشت فوتش میکرد دوست و رفیقاشم دورش بودن چجوریه اینهمه رفیق داره و اینهمه آدم دوسش دارن ؟ بنظر آدم معاشرتی واجتماعی نمیاد . از دوستاش تشکر کرده بود. آخر پستشم نوشت " آرزوی روز تولدمو شهادت مینویسم " خب پس خودشم از خداش بود براش شهادت بخوان دوباره رفتم تو پستایی که تگش کرده بودن از همشون اسکرین شات گرفتم گفتم شاید پاک کنن پستارو میخواستم عکساشو نگه دارم خیلی برام جالب شده بود به شمع تولدش دقت کردم زوم کردم‌روش نگام ب شمع دو و شیش خورد عه بیست و شیش سالشه فکر میکردم کوچیک تر باشه تو ذهنم حساب کردم ک چقدر ازم بزرگتره. من ۱۸ بودم و اون وارد ۲۷ شد نه سالی تقریبا ازم بزرگتر بود. خب ۹ سالم زیاده . اصن چرا دارم حساب میکنم وای خدایا من چم شده . کلافه از خودم گوشیمو قفل کردم و گذاشتمش کنار . تو دلم‌ با خودم در گیر بودم هی به خودم میگفت فاطمه نه نباید بهش علاقمند شی مثه همیشه منطقی باش‌ این آدم اصلا ب تو نمیخوره به معیارات عقایدت، از همه مهمتر افکارش با افکار بابا به هیچ وجه جور در نمیاد . در خوشبینانه ترین حالت هم اگه همه چی خوب باشه و بهم بخورین بابا عمرا بزاره ک ای خدا تا کجاها پیش رفتم فک کنم از درس خوندن زیادی خل شدم‌. تنها راهه خلاصی از افکارم خوابیدن بود. ساعت و برای یک ساعت دیگه کوک کردم . کلی کار نکرده داشتم . تا سر رو بالش خنکم گذاشتم از خستگی خوابم برد با صدای مضخرف ساعت بیدارشدم و با غضب قطعش کردم گیج خواب پریدم حموم و بعد یه دوش سریع اومدم بیرون چند ساعت دیگه سال تحویل بود و من هنوز بوی بهار و حس نکرده بودم . اصلا استرس کنکور شوق و ذوقم و واسه هر کاری،کور کرده بود. میترسیدم آخرش روونه تیمارستان شم. کرم پودر و رژمو برداشتم و باهاشون مشغول شدم.بعد اینکه کارم تموم شد شلوار سفیدم و پوشیدم . یه زیر سارافونی بلند سفیدم پوشیدم و مانتو جلو باز صورتیم و که یخورده از اون بلندتر بود ورداشتم شال سفیدمو هم سرم کردم بعد عطر زدن و برداشتن کیف و گوشیم با عجله از اتاق اومدم بیرون زنگ زدم ب مامانم چند دقیقه دیگه میرسید خسته بود ولی دیگه نمیشد کاریش کرد .وقتی برامون نمونده بود که بزارم واسه بعد. تا صدای بوق ماشین مامان و شنیدم پریدم بیرون و سوار ماشین شدم رفتیم داخل شهر ماشینش و پارک کرد و مشغول گشتن شدیم اینجور وقتا انقدر شهر شلوغ میشد که احساس میکردم اومدم یه شهر دیگه. یه حس غریبی بهم دست میداد . خداروشکر ماهی قرمزا و سبزه ها مثه گذشته منو به وجد آورد دوساعتی چرخیدیدم و خرید کردیم به مامانم گفتم زودتر بره خونه تا سفرمو بزارم +اره دیگه همیشه همینی وایمیستی دقیقه ۹۰ همه کاراتو انجام میدی _مامان خانوم کنکوررر دارممما +بهانته نمیخواستم بحث کنم واسه همین بیخیال شدم و منتظر موندم به خونه برسیم وقتی که رسیدیم بدون اینکه لباسم و عوض کنم نشستم تو هال میز عسلی و گذاشتم یه گوشه ساتن سفیدم و گذاشتم روش و یه تور صورتی هم با یه حالت خاصی آویزون کردم ظرفای خوشگلم و دونه به دونه در اوردم و به شکل قشنگی چیدمشون آینه و شمعدون مادرمم گذاشتم تو تنگِ کوچیکی که خریده بودم آب ریختم و ماهیارو توش انداختم بعد اینکه کامل هفت سینم و چیدم و قرآن و روی میز گذاشتم با ذوق عقب رفتم و به حاصل کارم خیره شدم. لباسم و عوض کردم تی وی و روشن کردیم با بابا اینا نشستیم ومنتظر تحویل سال شدیم دلم میخواست تمام آرزوهامو تو این چند دقیقه به خدا بگم اول از همه از خدا خواستم نتیجه زحماتم و بهم بده و بتونم جایی که میخوام قبول شم سایه پدر و مادرم رو سرم بمونه و همیشه سلامت باشن یه اتفاق خوب تو زندگیم بیافته و دوباره آدم شاد و شنگول قبل بشم و یه دعا هم که همیشه میکردم این بود که خدا یه عشق واقعی و موندگار بندازه تو دلم اصلا دلم نمیخواست خودمومجبور کنم که عاشق یکی شم به نظرم آدما باید صبر میکردن تا به وقتش خدا بهشون عشق و هدیه بده فازِ بعضی از دوستامم که خودشونو به زمین و آسمون میزدن تا بگن عاشق یکین ولی نبودن و درک نمیکردم هیچ وقت به خدا گفتم اگه عشق مصطفی درسته مهرش و به دلم بندازه و کاری کنه که بتونم به چشم همسر نگاش کنم همین لحظه سال تحویل شد اشکایی که ناخودآگاه گونه هامو تر کرده بود و با آستینم پاک کردم. با لبخند پدر و مادرم و بغل کردم و از هرکدومشون دوتا ۵۰ هزار تومنی عیدی گرفتم و دوباره بوسیدمشون برقا رو خاموش کردیم آماده شدیم تا بریم بیرون * ادامه دارد.. (دخٺࢪان فاطمیھ)
نظرتون در مورد رمان ناحله در این ناشناس بگید👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16449110970900 جواب ناشناس ها👇🏻 @fkceinl_hvobau (دخٺࢪان فاطمیھ)