آغاز کار کانال کمیته مردمی رصد برای مشاهده محتوا ها و انتشار و استفاده به کانال کمیته رصد بپیوندید👇 :
@komiteRasad
امیدوارم امروز بازی پرسپولیس سپاهان بدون درگیری تموم بشه...
واکنش هواداران بعد از اتمام مسابقه به شدت مهمه..
از فردا میخوام براتون یه کتاب رونمایی کنم...😎
میخوام انشاالله قبل از این که چاپ بشه و... براتون بزارم...
اما باید اول کاری یه قولی بدید!
قبل هر قسمت یه موسیقی بی کلام میزارم براتون شب ها ساعت دوازده به بعد یا یازده شب به بعد تو خلوتی تو سکوتی بشین بخون پنج الی ده دقیقه هم وقتتو بیشتر نمیگیره.
اگه این قولو دادی بخون نوش جونت🇮🇷🔥
تو این کتاب میخوام ببرمت یه جای خوب میخوام ببرمت وسط بهشت روی زمین!
حالا میگی چرا چهار صبح این پیام ها رو گذاشتم؟!
چون الان خودم تو اون بهشت بودم...😭
خودم الان عشق این بهشت رو تو قلبم ذخیره کردم...
دلم نیومد شما ها رو بی بهره بزارم، هر جا که داستانو خوندی و دلت شکست یاد ظهور باش یاد ما هم باش..✋
بسم الله الرحمن الرحیم
قراره بریم بهشت، میخوایم بریم مشهد، اما نه مشهد امام رضا جان علیه السلام!
قراره بریم یه جا که مشهده ولی خراسان نیست، یه جا که بین الحرمینه ولی کربلا نیست، یه جا که مثل دشت نینوا است اما عراق نیست!
میخوایم سفر کنیم به جایی که یه روزگاری چند صد هزار تا گل پر پر شدن...
شنیدی میگن نمیشه به خورشید نزدیک شد چون نابود میشی؟!
شنیدی میگن نمیشه سفر کرد به ستاره ها چون خیلی دورن از ما؟
امشب میخوایم سفر کنیم به خورشید، به یکی از بزرگترین خورشید های این جهان هستی میخوایم سفر کنیم به نور.. بله قراره سفر کنیم به راهیان نور...
دیدی تو تاریکی که راه میری دوست داری یکی چراغ قوه بندازه که مسیر رو گم نکنی و زمین نخوری؟!
میخوایم سفر کنیم به جایی که هزاران شهید با چراغ قوه ایستادن که مسیر رو برات مشخص کنن، مواظبت باشن که زمین نخوری، یه موقع مسیر رو گم نکنی...
تصور کنید امتحانتون شروع شده نشستید و دارید مثلا ریاضی امتحان میدید، بعد معلم ها میان میگن کتاب ها رو باز کنید از رو کتاب جواب ها رو بنویسید هر مشکلی هم دارید من اینجام از خودم بپرسید راهنماییتون میکنم...
این دنیا هم همینه محل امتحان ما مردمه، خدا میگه من ۱۲۴ هزار تا پیامبر فرستادم ۱۴ تا معصوم قرآن هم نازل کردم این همه هم شهید دارید از همه استفاده کنید تا تو امتحان دنیا موفق بشید...
تو این سفر قراره بریم به یکی از مکان هایی که خیلی به کربلا نزدیکه، یه روزی تو همین منطقه عاشورای دوم اتفاق افتاده...
قراره بریم برات خدمت بگیریم برگردیم ها!
حواست هست؟! قراره برات خدمت بگیریم مجوز خدمت بگیریم، مجوز سربازی امام زمان(عج) بگیریم...
بریم سفر رو شروع کنیم آماده ای؟!
بزن بریم...
کانال رسمی حاج صابر 🇮🇷
https://eitaa.com/hjsaber
https://eitaa.com/hjsaber
سال پیش که در اردوی راهیان نور شرکت کردیم و خاطرات و تجاربی که با خود کول کردیم و برگشتیم تهران، تصمیم گرفتیم که سال ۱۴۰۳ مجددا شرکت کنیم، به همین خاطر از دو ماه قبل پیگیر زمان اردو بودیم، تا این که زمان ثبت نام اعلام شد و جز چند نفر اولی بودیم که ثبت نام کردیم، سفر آن هم راهیان نور سختی ها خاص خودش را دارد اما آنچه باعث میشود که این سختی ها را تحمل کنیم و حتی لذت ببریم، خون شهیدان مقدسی است که به خاطر دفاع از وطن بر ذره ذره از این خاک مقدس ریخته شده است، دفاع از وطن، جهاد در راه خدا، تقرب به خداوند متعال و احساس مسئولیت کردن به عقل و منطق انسان اجازه میدهد که از گرانبهاترین سرمایه بگذری...
ساعت ۶ صبح بود که با چهار پنج زنگ هشداری که گذاشته بودم بلند شدم و از رختخواب دلکندم و بلند شدم، وسایلم را آماده کردم و راه افتادم به سمت مدرسه، کمی دیر شده بود و نگران بودم که به اتوبوس نرسم و جا بمانم، ساعت ۷:۲۰ رسیدم مدرسه خدا را شکر حرکت نکرده بودند، پیش یکی از دوستان رفتم و در نمازخانه دبیرستان منتظر ماندیم.
حدودای ساعت ۸:۲۰ بود که اتوبوس راه افتاد و بالاخره حرکت کردیم، حدود ۱۰ ساعتی راه بود و در اتوبوس مشخص بود که قرار است پدرمان در بیاید، حاج آقا فصل اللهی معاون پرورشی مدرسه قم بودند و قرار بود که در مسیر به ما اضافه شوند، حدود دو ساعتی راه رفتیم تا این که به قم رسیدیم، حاج آقا را سوار کردیم، ده دقیقه ای حرکت کردیم که حاج آقا شروع کرد تلفن های همراه را جمع کردن، اول فکر کردم شوخی میکند چون در جلسه توجیهی اردو حضور نداشتم، تا این که دیدم جدی است، بلکه جدییی است!! راست هم میگفت دو نفر کالاف میزدند سه نفر پابجی بازی میکردند، اردو معنوی آن هم در روز شهادت حضرت زهرا(س) و اینجور موارد زیاد خوشایند نیست.
چند دقیقه ای گذشت تا اینکه با واسطه گری استاد عادلی و به خاطر این که بتوانیم در اردو تصویر برداری کنیم، گوشی هایمان برگشت، حرکت کردیم به سوی اراک قرار بود در اراک نماز بخوانیم و ناهار بخوریم...
یک ساعتی توقف کردیم و مجددا راه افتادیم، مقصد بعدی پادگان دو کوهه بود!
در راه به خاطر ایام فاطمیه نوحه های حسین طاهری را دانلود کردیم و گوش دادیم، حاج آقا (معاون پرورشی دبیرستان) آمد نشست و کمی سوال فلسفی، دینی، تاریخی و سیاسی از او پرسیدیم و پاسخ های خوب و تقریبا قانع کننده ای هم گرفتیم البته این به خاطر وسعت سوال بود.
چند ساعتی راه بود قدری خوابیدیم و استراحت کردیم و در نهایت به پادگان دو کوهه رسیدیم!
پادگان دو کوهه، تجلی گر تقرب به خدا، نمایانگر دفاع از وطن و روضه مصور مظلومیت جوانان ایرانی است، جوانانی که از جانشان گذشتند برای آسایش و امنیت ایران، برای پایداری نظام اسلامی برای رشد و پیشرفت فرزندانی که زمینه سازان ظهور باشند در این روز ها، برای این که الگویی باشند برای نسل جدید و روشن کننده و نشان دهنده مسیری باشند برای رسیدن به هدف نهایی و مقصد نهایی هر نوجوان و جوانی و هر بنده ای در این جهان یعنی تقرب به خداوند و خدمت به امام زمان(عج).
اگر شهیدان رفتند برای این نبود که هیجان داشته باشند، برای این نبود که اجباری در کار باشد و برای این نبود که برای خودنمایی و ریا باشد، این شهدا خالص بودند، این شهدا پاک و طاهر بودند و سخت ترین شرایط را تحمل کردند برای آن که ایران باشد، نظام اسلامی باشد و آرامش و امنیت برای ما.
شهدا در زندگی خود میدرخشیدند، همین درخشش آنها موجب چیده شدنشان از این دنیا و ورودشان به زیباترین خلقت خداوند در آخرت بود، شهدا حتی پس از شهادتشان هم درخشیدند، دقیقا مانند ستارگانی که شب تاریک را روشن میکنند، شهدا بعد از شهادت دقیقا به مانند ستاره ای در آسمان مسیر را برای ما روشن میکنند حالا نوبت ماست که با این ستارگان مسیر درست زندگی و آخرت خودمان را پیدا کنیم.
به پادگان دوکوهه رسیدیم از اتوبوس پیاده شدیم، کیف و کوله هایمان را برداشتیم و به سمت ساختمان ها حرکت کردیم، از مسیری گذشتیم که وجب به وجب این خاک محلی است که شهدا قدم برداشته اند، نماز شب خوانده اند و عبادت خالصانه کردند.
به سمت ساختمان رفتیم اما سربازان اجازه ورود ندادند و باید منتظر میماندیم تا همه دانش آموزان جمع شوند، به سمت نمازخانه رفتیم وضو گرفتیم و نماز را به جماعت خواندیم، دور تا دور این نمازخانه را تصاویر شهدا را گذاشته بودند هر طرف که سر میچرخاندیم چشممان به شهدایی میخورد که چندین سال قبل در همین قسمت نماز خوانده بودند، خالصانه تلاش کرده و شهید شده بودند.
در کل نمازخانه آرامش عجیبی داشت امواج منفی را دور میکرد و احساس سبکی داشتم.
به غذا خوری رفتیم سالنی بزرگ با تعداد میز و صندلی های زیاد همهمه ای به راه افتاده بود و همه با هم صحبت میکردند به سمت میز مشخص منطقه مان رفتیم و نشستیم، غذا ها را توزیع کردند، غذای عجیبی بود بچه ها هم خنده شان گرفته بود چون هر چه فکر کردیم و به غذا نگاه کردیم نفهمیدیم چه چیزی است ترکیبی از چند غذا بود اما هر چه بود خوردیم نرفته بودیم برای غذا خوردن به همین خاطر آن چنان اهمیتی ندادیم و با طعم ماست ترکیبش کردیم و خوردیم.
بعد از شام به سمت ساختمان ها و محل اسکان حرکت کردیم بالاخره همه آمده بودند و میتوانستیم وارد شویم به طبقه چهارم رفتیم و تخت ها را انتخاب کردیم با یکی از دوستان البته یکی از صمیمی ترین دوستان، دو تخت طبقه دوم را انتخاب کردیم و کوله هایمان را قرار دادیم، اما ۶ کیلومتر پیاده روی در انتظار ما بود پیاده روی در بیابانی تاریک اما پر از ستاره و کلی حس خوب در انتهای این بیابان سوله ای قرار داشت که سوله گردان تخریب بود گردانی که ماجرا های زیادی دارد اما بهتر است آن را بعدا از زبان راوی برایتان بازگو کنم.
۳۸ نفر بودیم به سمت درب خروج راه افتادیم که پیاده روی را شروع کنیم نیم ساعتی منتظر ماندیم تا همه جمع شوند تا بعد حرکت کنیم، خودروی نظامی آمد با بلند گو و مداحی گذاشت و به راه افتادیم مسیر تاریک تاریک بود گاهی حتی جلوی چشممان را هم نمیدیدیم اما حرکت میکردیم و میرفتیم در راه با هم صحبت میکردیم و میگفتیم و میخندیدیم.
سه کیلومتر را در نیم ساعت پیاده روی کردیم و به سوله رسیدیم دم در یک بتری آب برداشتیم و وارد سوله شدیم یک سوله بزرگ در انتهایش مزار سه تن از شهدای گردان تخریب با ارتفاع زیاد و بسیار سرد، طوری که کاپشن هایمان هم دیگر پاسخگوی سرما نبود.
نشستیم قبل از این که راوی روایت را شروع کند صوتی از بلند گو ها پخش میشد و فضا را نورانی تر میکرد از چشمانم التماس میکردم که اشک بریزد، وقت هایی که اشک میریزم سبک تر میشوم حس میکنم غبار از دلم برداشته شده است.
راوی شروع به صحبت کردن کرد :
[بسم الله الرحمن الرحیم، این سوله کم میبینید سوله گردان تخریب هست شهدا صبح و شب برای تمرین و مین گذاری و... میومدن اینجا، همین الان که اینجا هستید سرمای هوا رو میبینید، شهدا تو این سرما میومدن اینجا کار میکردن حتی همین پنجره هایی که الان میبینید ما بستیم که سرمای کمتری بیاد هم نبود، امشب میخوام از حاج احمد متوسلیان براتون بگم از تیپ ۲۷ محمد رسول الله(ص) و فرماندهی که شجاعتش زبان زد یک ملت بود، یه وقت هایی ما میرفتیم تمرین خود حاج احمد میومد و اون طرف تپه می ایستاد و وقتی ما از نوع بالا و پایین میرفتیم نفری یه خرما به ما میداد که قوت بگیریم برای ادامه تمرین ها، خودش هم با ما تمرین میکرد آمادگی جسمی فوق العاده ای داشت و ما ضعف جسمانی ازش ندیدیم، حتی تو یکی از عملیات ها پای حاج احمد تیر خورد پزشک ها داروی بیهوشی تجویز کردن و گفتن بدون بیهوشی انجام این عمل و در آوردن تیز غیر ممکنه اما حاج احمد مخالف بود و میگفت من نباید بیهوش بشم و وقت این کار ها رو هم ندارم، در نهایت آنقدر اصرار کرد که پزشک ها مجبور شدن بدون بیهوشی تیر رو از پای حاج احمد در بیارن، یادمه زمانی که یکی از مناطق رو از دست منافقین و گروه های ضد اسلامی کردستان آزاد و پاکسازی کردیم من مسئول پانسمان مجروحین بودم، حاج احمد گفت اون مجروحی که زیر پل افتاده رو پانسمان کردید بهش رسیدگی شده؟ گفتم حاج احمد من رو معاف کن من یکی نمیتونم منافق جماعت رو پانسمان کنم، حاج احمد گفت ولی من اصرار کردم که نمیرم و انجام نمیدم حاج احمد که دید من اهل این کار نیستم خودش رفت زیر پل و با پارچه ای که داشت شروع کرد به پانسمان کردن اون مجروح من که این صحنه رو دیدم رفتم و گفتم حاج احمد نمیخواد خودم پانسمانش میکنم حاج احمد گفت زمانی که مقابل ما به جنگ ایستاده اگر مرد ایرادی نداره باید باهاش بجنگیم اما چو اسیر توست اکنون با اسیر کن مدارا!
بچه ها زمانی که ما درگیر جنگ داخلی بودیم اسراییل اقدام به حمله به لبنان کرد قرار شد که همه کشور های اسلامی نیرو اعزام کنن و حاج احمد هم همراه تیپ ۲۷ رفتن سوریه و برنامه ریزی برای جنگ و مقابله با اسراییل، اما وقتی حاج احمد پاش رو از پله های هواپیما گذاشت پایین دید فقط خودش هست و خودش هیچ نیرویی اعزام نشده و فقط نیرو های ایرانی هستن امام خمینی(ره) این موضوع رو متوجه شدن و دستور برگشت نیرو ها رو دادن.
حاج احمد همراه چند نفر از دوستان برای بازدید از منطقه رفتن و در راه نیرو های لبنانی رو دیدن نیرو های لبنانی به حاج احمد گفتن، حاج احمد ما بلد نیستیم راه و روش تشکیل ارتش و... رو بلند نیستیم راه مقابله رو بلد نیستیم.
حاج احمد گفت خب از ما ایرانی ها یاد بگیرید، از مساجدتون شروع کنید ما تو مسجد هامون جمع شدیم و انقلاب کردیم و شاه رو بیرون کردیم الان هم تو جنگیم و داریم مقاومت میکنیم و کم نمیاریم، بچه های اینجا بود که حاج احمد اولین آموزش های نظامی رو به مردم لبنان داد و حزب الله لبنان تشکیل شد، بعد چند روز که ایشون برای بازدید منطقه رفته بودن توسط نیرو های اسراییلی اسیر و دزدیده شدن و بعد از اون ما هیچ خبری از حاج احمد نداریم..]
بعد از این صحبت ها راوی شروع به مداحی کرد و روضه ای درباره حضرت زهرا(س) خواند و مراسم به اتمام رسید.
از سوله خارج شدیم و به سمت محل اسکان حرکت کردیم.