🌸✍#انرژی_مثبت👌
➕ " انسانهايى كه نمیبخشند "
بار اشتباهات ديگران را روى شانهی خود
حمل میكنند و خوشبختى و انرژى كه
بايد صرف ساختن زندگى خود كنند را
به پاى كينه فدا میكنند.
➕ " انسانهايى كه نمیبخشند "
دچار تکرار افکار ناخوشایند ذهنى هستند
و بدى ديگران را دوباره و چندباره مرور میكنند. اين افراد بيشتر مريض میشوند و
احساس خوشبختى كمترى دارند.
➖در مقابل، كسانى كه میبخشند سالمترند زيرا اشتباهات ديگران را رها میكنند تا خود آزاد شوند. فراموش نكنيد بخشيدن كسى به معناى قبول كردن آن فرد در زندگى و اجازهی تكرار اشتباهاتش نيست.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕✍#تلنگر
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ...
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ...
بهترین جواب بدگویی: سکوت
بهترین جواب خشم: صبر
بهترین جواب درد: تحمل
بهترین جواب تنهایی: تلاش
بهترین جواب سختی: توکل
بهترین جواب خوبی: تشکر
بهترین جواب زندگی: قناعت
بهترین جواب شکست: امیدواری..
برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔞🔞حڪایت دوقاضی شهوتران و اجبار زن زیبا به گناه
پادشاهی از بنی اسرائیل دو قاضی داشت ڪه بامرد صالحی دوست بودند و آن مرد صالح زن بسیار جمیله ای داشت.
روزی پادشاه آن مرد صالح را برای امر مهمی به مسافرت فرستاد .آن مرد سفارش زن خود را به آن دو قاضی نمود و خود روانه شد پس آن دو نفر قاضی به در خانه دوست خود می آمدند ڪه احوال زن او را بپرسند.
روزی چشمشان به آن زن افتاد و او را تڪلیف به زنا نمودند و گفتند اگر تن به زنا در ندهی پیش پادشاه گواهی میدهیم ڪه مرتکب زنا شده ای تا تو را سنگسار ڪند.
زن گفت هر چه خواهید بڪنید...
ادامه این داستان جذاب و خواندنی در لینڪ زیر🔰
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ڪپی بنر حرام 🚫
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سربازى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى ميداد.
از او پرسید:
آیا سردت نیست؟!
نگهبان گفت:
چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:
من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند ، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود :
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد....
✍یا به کسی قولی ندیم ، یا اگه قول دادیم امید دادیم مردانه عمل کنیم.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
سه روز پیش خواجه کمال هروی،
بازرگان معروف را دیدم، از خانه یکی
از بزرگان شهر می آمد آشفته بود.
علت را پرسیدم
گفت: همه می دانند که من مدت هاست
گرفتار یک عارضه مزاجی هستم که گاه
بی اختیار بادی از من خارج می شود.
در گذشته که مال و نعمتم سرجایش بود،
وقتی این اتفاق می افتاد، اطرافیان
می گفتند عافیت باشد،عطسه سلامتی
است و دعای عطسه می خواندند و برخی
هم آن را تبرک می دانستند. امروز که
درمانده و مستأصل به تقاضای وامی به
خانه ی این بزرگ رفته بودم، از قضا
بادی ناخواسته از من خارج شد.
چند نفر از حاضران که در گذشته آن
را عطسه سلامتی می دانستند، زبان
به تعرض و حتی فحاشی گشودند
که پیر خرفت شرم نمی کنی در جمع
ما محترمین گوز می دهی؟ هر چه
جزع و فزع کردم که ناخواسته بوده
کسی گوش نکرد!!!
✍حافظ ناشنیده پند
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
در روزگاران قدیم پیرزنى بود که دو پسر داشت؛ یکى از آنها #بهلول_دانا و دیگرى #کدخداى_آبادى بود. یک شب تاجرى در خانهٔ پیرزن ، بیتوته کرد و از او خواست ده تا تخممرغى را که دارد برایش بپزد. پیرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسید: پولش چقدر مىشود؟ پیرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهی. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مىدهم. صبح شد، پیرزن زودتر از تاجر بلند شد و به #صحرا رفت. تاجر که برخاست پیرزن را ندید. با خود گفت: سال دیگر سى شاهى را با سودش به پیرزن مىدهم.
سال دیگر تاجر رفت در خانهٔ پیرزن و بهجاى سىشاهى یک تومان به او داد. پیرزن خوشحال پیش همسایهاش رفت و ماجرا را براى او تعریف کرد. همسایه گفت: تاجر سر تو را #کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم مرغ را زیر مرغ مىگذاشتی، جوجه مىشدند، جوجهها مرغ مىشدند، مرغها تخم مىکردند و پولشان یک عالمه مىشد! پیرزن رفت پیش کدخدا و از تاجر شکایت کرد. کدخدا تاجر را به #زندان انداخت.
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا دید. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعریف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پیش مادرش رفت و از او دیگ خواست. مادرش پرسید: چه کار مىخواهى بکنی؟ بهلول گفت: مىخواهم گندمها را بپزم، بعد بکارم تا #سبز شوند. پیرزن به نزد پسر دیگرش، کدخدا رفت و گفت: این برادر تو واقعاً #دیوانه است. مىخواهد #گندم_پخته بکارد!
کدخدا و مادرش رفتند پیش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمىروید. بهلول گفت: از #تخم_مرغ_پخته جوجه درنمىآید! بهلول دانا گفت: اگر درنمىآید چرا تاجر بیچاره را زندانى کردی. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، یک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: این هم غرامت زندانى شدن ناحق تو
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍فقرا شدهاند بازیچه
یکی میگوید هزینه حج رابایدبه فقرا داد ، یکی میگوید بجای روزه فقیری را سیر کن
و فقرا روز به روز فقیرتر میشوند
ای عزیز دل بجای حرف زدن وتعطیل کردن واجبات الهی برخیز و عمل کن
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_قبای_قاضی
ملانصرالدین با نوکرش عباد برای گردش به باغ های اطراف شهر می رفت. یک روز در باغی قاضی را دیدند که مست و مدهوش، خودش یک طرف افتاده و قبایش یک طرف دیگر. ملا قبا را برداشت و پوشید و رفت. قاضی به هوش آمد و قبا را ندید. به نوکرش سپرد: قبا را تن هرکه دیدی، او را پیش من بیاور.
اتفاقا نوکر قاضی در بازار چشمش به ملانصرالدین افتاد که قبا را پوشیده بود و داشت سلانه سلانه برای خودش می رفت. جلوی او را گرفت و گفت: باید با من بیایی به محضر قاضی! ملا بی آنکه اعتراض کند همراه او رفت. به محضر قاضی که رسیدند، ملا گفت: دیروز با نوکرم عباد برای گردش به اطراف شهر رفته بودم. مستی را دیدم که قبایش افتاده بود. قبایش را برداشتم و پوشیدم. شاهد هم دارم. هر وقت آن مرد مست را پیدا کردید، مرا خبر کنید تا بیایم و قبایش را پس بدهم. قاضی گفت: من چه می دانم کدام احمقی بوده... قبا پیش شما باشد؛ اگر صاحبش پیدا شد، شما را خبر می کنیم.
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 داستانی واقعی و خنده دار از قدیمیان
یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم .
همسرم گفت : چشم
ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ...
من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم !
به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خودم نیست خانه همسایه است !!!
از شدت خجالتی و شرمندگی بیرون زدم و به سرعت به خانه خودم رفتم ،با چهره ای سرخ شده و پرآشوبم وقتی وارد خانه شدم دیدم همسرم همه چیز را آماده کرده و مهمانها منتظر من هستند ، به کسی از احوال خود چیزی نگفتم و نشستم ، و در دل هر آن منتظر بودم مرد همسایه بیاید و شکایت کند ....
آن شب گذشت و کسی نیامد ....
بعد از سه روز که از آن ماجرا گذشت و باز کسی نیامد و من دیگر طاقت نیاوردم و به بازار رفتم و تکه ای طلا گرفتم و به منزل همسایه رفتم و به مرد آن زن گفتم :
بخدا خیلی شرمنده ام این طلای ناقابل را آورده ام بلکه مرا به خاطر آزاری که به او رسانده ام ببخشد، خسته بودم و متوجه نشدم که خانه خودم نیست و چنین شد ...
مرد خنده ای کرد و گفت :
به خدا قسم که من الان این را از تو میشنوم همسرم چیزی به من نگفته است ، اما این سه روز چیزی که برایم خیلی عجیب بود تغییر حالت همسرم بود که هر بار که به منزل آمدم منزل تمیز و مرتب شده است و همه چیز آماده است !!!
ای کاش هر هفته یکبار می آمدی و این اشتباه را تکرار می کردی !😂
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕✍#اشعار_ناب
گاهی گمان نميکنی ، ولی خوب مي شود ،
گاه نمی شود که نمی شود که نمی شود ...!
گاهی هزار دوره دعا ، بی اجابت است ،
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود ...
گاهي گدایِ گدایی و بخت با تو يار نيست ،
گاهی تمام شهر گدای تو مي شود ...!
گاهی براي خنده دلم تنگ ميشود ،
گاهی دلم تراشه ای از سنگ ميشود...!
گاهی تمام آبیِ اين آسمانِ ما ،
يک باره تيره گشته و بی رنگ ميشود ...!
گاهی نفس ، به تيزی شمشير ميشود ،
از هرچه زندگيست ، دلت سير می شود ...!
گويي به خواب بود ، جوانی مان گذشت ،
گاهی چه زود فرصتمان دير می شود ...
کاری ندارم کجايی چه ميکني ...
بی عشق سر مکن ، که دلت پير می شود ...
✍#قیصر_امین_پور
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕👌یک داستان تاریخی و خواندنی
✍ زر دادم و دردسر خریدم
هر كسي بدون مطالعه و مداقه كاري انجام دهد و از رهگذر آن عمل ناسنجيده متحمل زيان و ضرر، و بلكه مزاحمت و دردسر شود در پاسخ ملامتگو از مصراع مثلي بالا استفاده مي كند تا موجب تنبه و عبرت ديگران گردد و نينديشيده تصميمي نگيرند.
جلال الدين محمداكبر شاه (1014-963 هجري) از سلاطين گوركانيه هند است كه سلسله مزبور بالغ بر سيصد سال (1264-932 هجري( در هندوستان فرمانروايي كرده اند. اكبرشاه همان كسي است كه براي ايجاد يك سلطنت ملي و رفع اختلافات فرق و ملل و نحل در سال 975 هجري مذهب صلح كل را بنياد نهاده آن را مذهب الهي نامگذاري كرد، و مقرر داشت كه در هر شب جمعه علما و مشايخ اسلام از شيعه و سني و كشيشان ژروئيت نصاري و احبار يهود و مؤبدان زردشتي و برهمنان هنود و حتي ملحدان و دهري مذهبان با كمال آزادي چهار ايواني كه براي نيت در قصر خود بنا كرده بود انجمن ساخته مباحثه و احتجاج نمايند و خود تحت عنوان ملكه اجتهاد و ظل الله به سخنان ايشان گوش فرا داده قضاوت مي كرد.
اكبرشاه «در فهم و دانش و همت و بينش و رأي و تدبير و عدل و داد بي نظير بوده معاصر شاه عباس ماضي صفوي است و با يكديگر مراوده اي تمام داشته اند.»
اكبرشاه طبع شعر داشت و گهگاه به فارسي شعر نيكو مي سرود. گويند شبي فارغ از قيل و قال سلطنت و كشورداري، مجلس بزمي آراست و در شرب خمر و ميگساري افراط كرد.
بامدادان به سر درد شديدي مبتلا گرديد و در پاسخ نديمان و آشنايان كه به عيادتش رفته بودند مرتجلاً گفت :
دوشينه ز كوی می فروشان
پيمانه می به زر خريدم
اكنون ز خمار سر گرانم
زر دادم و دردسر خريدم
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin