آقا چشم و همچشمی تو همه مسایل ورود پیداکرده، همین محرم رو ببینید، هیات ها باهم کَل کَل دارن، رقابت میکنن
اون میگه سیستم صوتی من خفن تره
این میگه مداح من معروف تره
اون میگه جمعیت من بیشتره
این میگه روحانی من عمامهاش گنده تره
اون میگه غذای من لذیدتره
این میگه دندون من تیزتره
هیشکی به این فکر نمیکنه کاری که اخلاص بیشتری داشته باشه و نیت پاکتری داشته باشه پیش خدا مقبولتره
الان تو همین کوچهی ما یه هیات بود چندین سال فعالیت داشت، بزرگان هیات باهم به مشکل خوردن، امسال شدن دوتا هیات، یکی همون هیات قبلی، یکی هم امسال تو پارکینگ خونه ما تشکیل شده، این دوتا هیات یک خونه باهم فاصله دارن. البته دلیل جداشدن هیاتها قانع کنندهاس ولی خب مشکل بوجود میاره قطعا
آقا اون یکی هیاته ۳ روزه از صبح تا شب باندهاشو میاره تو کوچه هی میگه ۱،۲،۳ تا صوت رو امتحان کنه
هیات پارکینگ ماهم جالبه، هنوز شروع نشده، نه مداحیای نه سخنرانیای نه مراسمی، شام داده، یعنی در طول تاریخ بشریت سابقه نداشته قبل شروع رسمی هیات شام بدن، رقابته دیگه
اون یکی هیات هم برای اینکه ضایع نشه تو کوچه صوت رو بلند کرده بود طبل میزد. روانی شدن ملت
این هیات خونهی ما نمیخواست روحانی بیاره برای سخنرانی، من گفتم مگه میشه بدون روحانی؟ گفتن گرونه، منم رفیق رفقای طلبه و روحانی زیاد دارم، گفتم من روحانی میارم، یه روحانی ردیف کردم، بنده خدا دیشب پاشده اومده دید هیچ خبری نیست، گفتم حاجی شرایط مهیا نبوده، انشالله از فردا در خدمتتون هستیم، ولی امشب شام داریما😁
بعد دیدم حالا که شام هست روحانی هم هست، گفتم امشب هیات تو خونه ما باشه، حاجی رو بردیم خونمون خانوما آقایونم اومدن، یه سیستم صوت کوچولو هم داشتیم از این خونگی ها، هیات رو بصورت خیلی ساده و البته مختلط برگزار کردیم. انقدر روشنفکریم ما، خیلی هم باصفا بود. شام هم دادیم آخرش. انقدر داستان هست که اهل بیت به هیات های ساده و خاکی و حتی بدون میکروفن و سیستم صوت آنچنانی، عنایت بیشتری دارن. چون اخلاص مهمه نه چیز دیگه ای
آیت الله بروجردی با اون همه عظمت آخرین لحظات عمرشون شروع کردند به گریه کردن، مردم گفتن آقا شما که خیلی کارتون درسته و خیلی مشتاق مرگ بودید و اصلا هراسی نداشتید چرا گریه میکنید، آیت الله بروجردی فرمودند:
《وَأخْلِصِ الْعَمَلَ، فَإِنَّ النّاقِدَ بَصیرٌ بَصیرٌ》
عملت را خالص کن، که همانا حسابرس بسیار بسیار بیناست.(بعبارتی مو رو از ماست میکشه بیرون). انشالله در همه کارها، بخصوص عزاداریهامون اخلاص داشته باشیم
✍حسین دارابی
@HoseinDarabi
جماعت در حیاط خانه ی مختار جمع بودند. #عمروبنحجاج نیز کنار مسلم ایستاده بود. مسلم نامه ی امام را باز کرد و گفت این پاسخی است که مولایم حسین بن علی به نامه های شما داده است.»
به نام خداوند بخشنده ی مهربان. از حسین بن علی به جمع مؤمنان و مسلمانان. اما بعد؛ هانی و سعید نامههای شما را نزد من آوردند. آنچه را نوشته بودید، دانستم و درخواست شما را دریافتم. سخن بیشترتان این است که امام نداریم؛ و از من می خواهید به سوی شما بیایم
گروهی به گریه افتادند و گروهی دیگر که با تأیید سر تکان دادند.
مسلم ادامهی نامه را خواند
شاید به سبب ما، خداوند شما را به راه حق هدایت کند. اینک برادر و پسر عمو و معتمد اهل خاندانم را به سوی شما فرستادم تا از اوضاع شما به من بنویسد. اگر برای من بنویسد که رأی جماعت اهل فضل و خرد، چنان است که فرستادگان به من گفته اند و در نامه هایتان خوانده ام، به زودی نزد شما خواهم آمد. انشاء الله
گریه جماعت بیشتر شد و گروهی یک صدا فریاد زدند: انشاء الله
مسلم خواندن نامه را ادامه داد:
به جان خودم سوگند که امامت و رهبری مردم را کسی نمی تواند عهده دار شود، مگر آن که به کتاب خدا حکم کند، عدل و داد به پا دارد، تنها حقیقت را اجرا کند و همه ی وجود خویش را در گرو رضا و خشنودی خداوند بداند. والسلام! حسین بن علی بن ابیطالب
مسلم نامه را بست. گریهی جماعت اوج گرفت. مسلم بن عقیل به داخل خانه رفت.
ابوثمامه افسار اسبش را به یکی از غلامان داد و وارد خانه شد. مسلم بن عقیل، هانی، عمرو، شبث و مختار در حال گفتگو بودند. ابوثمامه گفت:
سلام به مسلم بن عقیل و مردان بزرگ کوفه.
سپس در مقابل مسلم به زانو نشست و چند کیسه پول از لیفه بیرون کشید و جلو مسلم گذاشت و گفت:
کاری که جز برای رضای مولایم حسین و جدش رسول خدا انجام دهم، همه بر باد است. اینها هدایایی است که شیعیان مولایم داده اند تا مسلم هر جا که صلاح می داند، خرج کند.»
مسلم گفت: «آنها را نزد خود نگه دار! که کوفیان برای یاری حسین بن علی، بیش از هر چیز به اسب و شمشیر و زره نیاز دارند.
ربیع گفت: «در بنی کلب نیز بشیر آهنگر شمشیرهای آبدیده می سازد.»
مسلم دست بر شانه ربيع گذاشت و گفت:
او جوان مشتاقی است از قبیله بنی کلب که شامیان پدرش را به جرم دوستی علی بن ابی طالب کشته اند. او به زودی داماد عمرو بن حجاج می شود.»
ابو ثمامه گفت: «خدا به او و عمروبن حجاج خير دهد!
مسلم گفت: «با او به بنی کلب برو و اگر بشير آهنگر را مطمئن یافتی، سفارش شمشیر و زره بده و شیخ بنی کلب را نیز از نامه حسین بن علی آگاه کن!»
عمرو گفت: من پیشتر او و #عبدالله_بن_عمیر را به یاری مسلم بن عقیل فرا خوانده ام.»
مسلم گفت: «عبدالله بن عمير ؟!»
«او از حسین بن علی چه می گوید؟
عمرو گفت: «عبدالله، حسین و پدرش را گرامی میدارد ولی خروج بر خلیفه را برنمیتابد. می گوید این ها کینه های کهنه ای است که جز پراکنده کردن مسلمانان و حریص کردن مشرکان برای جنگ با مسلمانان، نتیجه ی دیگری ندارد.»
مسلم رو به ابو ثمامه کرد. گفت:
با عبدالله بن عمیر نیز صحبت کن و از قصد حسین بن علی بگو که چرا با یزید بیعت نکرد و چرا قصد کوفه دارد! آن گونه که می گویید، او روی مرز باطل ایستاده؛ و من آرزو می کنم خداوند او را به راه حقیقت هدایت کند!»
ابوثمامه پیام مسلم را به عبدالله بن عمیر رساند ولی عبدالله قبول دعوت نکرد و گفت: سلام مرا به مسلم برسان و بگو عبدالله گفت که از خدا بترس و بیشتر از این مخواه که مسلمانان پراکنده شوند. کوفیان عادت کرده اند که هر روز خلیفه ی خود را مانند پیراهن تن شان عوض کنند. آنها دین خدا را هم برای دنیای خویش می خواهند؛ و اکنون نیز میخواهند، حسین بن علی را که در تقوی و دانش همتا ندارد، به کارهای پست و حقیر دنیا بکشانند. در حالی که جدش میان دنیا و آخرت، آخرت را برگزیده
اما من هرگز بیعت نخواهم شکست و به خدا پناه می برم که بخواهم با شمشیر اسلام، راه شرک را باز کنم
قوم بنی کلب که فضای کوفه را به شدت به نفع مسلم میدیدند و از اینکه مسلم پیکی به سوی حسینبنعلی فرستاده و از او خواسته که هر چه زودتر به سمت کوفه حرکت کنند، پیروزی حسین را قطعی میدانستند با مسلم بیعت کردند(بدون عبدالله بن عمیر)
#نامیرا (قسمت هشتم)
@HoseinDarabi
👆اگه تا الان نخونید نامیرارو، از همین قسمتم که نامه امام حسین به کوفیانه بخونید بازم خوبه و متوجه خواهید شد، چون به قسمتهای مهم داریم نزدیک میشیم
14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تحلیل_نهضت_سیدالشهدا (قسمت سوم)
آیت الله جوادی آملی
@HoseinDarabi
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلوک_عاشورایی (قسمت سوم)
درس های مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی
حق و باطل در نهضت امام حسین(ع)
@HoseinDarabi
آقا هر کی خودش یا بچش اعصاب معصاب نداره فردا بیاد همایش استاد سلطانی با موضوع خشم هست، من هفته پیش فرهنگسرای اشراق رفتم این جلسه رو بسیار مفید هستش.
فردا ۹.۴۵ الی ۱۲.۳۰ فرهنگسرای تهران
لوکیش محل برگزاری👇
https://goo.gl/maps/oK1mLo71u8G2
مراسم عروسی ربیع و سلیمه بود. گروهی از مردان در میانه ی مجلس مردان، رقص شمشیر می کردند. #عمروبنحجاج در بالای مجلس نشسته بود، یک سمت او ربیع و در سمت دیگرش عبدالاعلی و هانی بن عروه نشسته بودند. #شبثبنربعی نیز کنار ربیع بود. عمرو برخاست ابتدا از هانی بن عروه اجازه گرفت و رو به مهمانان ایستاد و گفت:
امروز ما دو بهانه برای جشن و شادمانی داریم؛ یکی عروسی دخترم سلیمه با بهترین جوان بنی کلب که در پاکی و صداقت چون پدرش شناخته شده، و دیگر بیعت قبیلهی بنی کلب با مسلم بن عقیل بعد دست بر شانه ی عبدالاعلی رئیس قبیله بنی کلب گذاشت و گفت:
این شجاعت و دلیری عبدالاعلی را فرزندان بنی کلب هرگز فراموش نخواهند کرد! پس بخورید و بیاشامید که خداوند بهترین نعمت های خود را برای مؤمنان آفریده است! دوباره رقص شمشیر و پایکوبی آغاز شد.
در قسمت زنانه ام ربيع روعه همسرهانی و ام سلیمه و زنان دیگر، گرد سلیمه جمع شده بودند. یکی گردنبند او را به گردنش می بست. دیگری لباس و روسری اش را مرتب می کرد و دیگری بر دستانش حنا میزد. سليمه آرام سر برگرداند و ربیع را دید که با پدرش شادمانه گفتگو می کردند. ربيع نیز یک لحظه سر بلند کرد و نگاهش با نگاه سليمه گره خورد ام سلیمه از درگاهی قسمت زنانه، دیسی را که در آن تکهای جواهر بود، به مهمانان نشان داد. گفت: این هدیهی روعه، همسر هانی به عروس قبیله است. زنان کل کشیدند. عمرو با اشاره ی سر از روعه تشکر کرد.
هانی سنگین و پر ابهت سر تکان داد و گفت: شادمانی من بیشتر از این است که عمرو، دخترش را به جوانی داد که از دوستداران خاندان على است؛ و اگر جز این بود، یقین دارم که سليمه به مرگ راضی تر بود تا ازدواج!
هانی برخاست و شمشیرش را از کمر باز کرد. ربیع و عمرو و دیگران نیز برخاستند. هانی شمشیر را به سوی ربیع گرفت. گفت:
این تیغ، جز خون دشمنان خدا و رسولش را بر زمین نریخته؛ یقین دارم داماد عمرو هم جز در راه حق از آن بهره نخواهد برد.»
مردی هیجان زده وارد شد، آرام در گوش یکی از مهمانان چیزی گفت. او نیز در گوش دیگری گفت. مرد به همراه یکی از مهمانان بیرون رفتند. یکی دو نفر دیگر نیز بیرون رفتند. هانی نیز متوجه آنها شد. شبث بیرون رفت و سریع وارد کوچه شد و دید که مردم همه به یک سو میرفتند. به تندی جلو رفت و خود را به گروهی از مردم رساند. پرسید کجا می روید؟ مردی هیجان زده گفت: حسین بن علی...
او به کوفه آمده، به سوی دارالاماره می رود.
شبث ناباور و حیرت زده به دنبال جماعت رفت. نزدیک مسجد کوفه، گروهی از مردم را دید که گرد چند سوار حلقه زده بودند و با پایکوبی و شادمانی، آنها را همراهی می کردند. پیشاپیش سوارانه مردی سبزپوش، با عمامه ای سیاه در حرکت بود.
روعه از هانی پرسید:
راست می گویند؟
هانی گفت: «چه می گویند؟ام سليمه گفت: «این که حسین بن علی به کوفه آمده است؟
هانی گفت: حسین بن علی ؟!
چگونه امام به کوفه رسیده، در حالی که پیک مسلم تازه سه روز است که راهی مکه شده
سواران با نیزه های خود، مردم را از سوار سبز پوش دور کردند. نگهبانان قصر نیز سریع در مقابل در، راه را سد کردند. جمعیت هر لحظه بیشتر می شد. سوار سبز پوش یکباره پوشينه از چهره کنار زد. او عبیداللہبنزیاد بود که اکنون از جماعت به هراس افتاده بود و با خشم رو به نگهبانان قصر فریاد زد:
خدا شما را لعنت کند. در به روی امیر خویش بسته اید؟! شبث او را شناخت. گفت:
عبيد الله بن زیاد؟!
جماعت شگفت زده ماندند. نگهبانان در قصر را باز کردند. جماعت کم کم خشمگین شدند و شروع به ناسزاگویی کردند و گروهی نیز با سنگ به سوی عبیدالله حمله بردند. عبيدالله و همراهانش به شتاب وارد قصر شدند و در قصر را بستند.
اما در خانه ی عمرو رقص و پایکوبی همچنان ادامه داشت. یکباره سکوت حاکم شد. ربیع گفت:
حسین بن علی اکنون در کوفه است؟» هانی گفت: «او اکنون در مکه است، نه در کوفه!» پیرمرد گفت: «پس این مردم به استقبال که می روند؟»
هم زمان شبث وارد شد. گفت:
به استقبال پسر زیاد که امیر کوفه شده و از ترس جان خود، در هیبت حسین بن علی به قصر وارد شد.
جماعت با ترس از عبيدالله یاد کردند: پسر زیاد!؟ »
عمرو گفت: «بخورید و بیاشامید و شاد باشید که پسر زیاد حقیرتر از آن است که بتواند در عروسی دختر، عمرو بن حجاج خلل وارد کند
دوباره ساز و دف و پایکوبی شروع شد.
#نامیرا (قسمت نهم)
@Hoseindarabi
عبدالله در رؤیایی غریب در میان غبار و دود و آتش محو و کدر، شمشیرها و نیزه هایی را می دید که بالا و پایین می رفتند و خون آلود میشدند،
رودی خروشان،
تیرهایی که از هر طرف به آسمان می رفتند،
سم اسبانی که در میدان جنگ در هم می آمیختند،
خیمه هایی که در آتش میسوختند،
غباری که خورشید را میپوشاند،
اسبانی که بر جنازههای بیسر می تاختند،
سرهایی که بدون بدن افتاده بودند،
شلاق هایی که بالا می رفت و فرود میآمد
کودکانی که از شلاقها میگریختند
رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ میشد
و صدای ام وهب را که عبدالله را صدا می زد.
عبدالله در رختخواب کوشید از خواب بیدار شود. عرق بر تمام چهره اش نشسته بود. ام وهب که از ناله های عبدالله بیدار شده بود، بالای سر او نشسته بود و مرتب صدایش میزد
عبدالله... عبدالله...
عبدالله یکباره از جا جهید و هراسناک اطراف را نگاه کرده ام وهب را کنار خود دید. ام وهب از چشم های وحشت زده و سرخگون او به هراس افتاد. عبدالله مات به او خیره شد. ام وهب گفت:
انگار کابوس میدیدی! عبدالله منگ و گیج سر برگرداند و به روبرو خیره شد. گفت:
چه وحشتناک بود فرات... سرهای بریده و سینه های دریده... این چه کابوسی بود... نه....کابوس نبود... کابوس نبود...
برخاست و چون خوابگردها از اتاق بیرون رفت. ام وهب از پشت پنجره به او نگریست که در حیاط ایستاده و رو به آسمان نفس عمیق می کشید. با طلوع آفتاب، عبدالله آمادهی سفر به کوفه شد. در حالی که افسار اسب را در دست داشت، از خانه بیرون آمد. به دنبال او ام وهب بیرون آمد و خورجینی را به زین اسب بست. ام وهب گفت: می ترسم این جماعت بفهمند به دیدار عبیدالله بن زیاد رفته ای و حرمتت را بشکنند.»
اینها دست از من بر نمی دارند تا مرا با خود همراه کنند.» و سوار بر اسب شد.
ام وهب گفت: کاش به جای عبیدالله به دیدار مسلم میرفتی!
عبدالله دهانه ی اسب را گرفت و رو به ام وهب چرخاند. از این سخن احساس کرده ام وهب نیز تمایل دارد که او به یاران مسلم ملحق شود. گفت: چنان امر را مشتبه کرده اند که مسلمانی چون تو نیز شکستن بیعت خلیفه ی مسلمانان را کوچک می شمارد.»
و به راه افتاد. ام وهب نگران ماند و دور شدن عبدالله را تماشا کرد و با خود گفت:
کاش هرگز به کوفه نیامده بودیم!»
#نامیرا (قسمت دهم)
@HoseinDarabi
همایش استاد سلطانی به صورت لایو از اینستاگرام ضبط شده و ذخیر شده ابتدا ادرس زیر رو فالو کنید و سپس روی عکس پروفایل کلیک کنید👇
instagram.com/hosein__darabi
عبیدالله خشماگین وارد تالار شد و گفت: پس بزرگان این قوم مرده اند که این گونه نماز را کوچک می شمارند؟!»
کثیر بن شهاب گفت:
بسیاری از آنان با مسلم بن عقیل بیعت کرده اند. عبیدالله گفت: هم اکنون به سراغ همه ی آنان بروید! می خواهم تا فردا، پیش از نماز ظهر، همین جا آنان را ملاقات کنم.
🔻🔻
#عمربنحجاج درحال گفتگو با همسرش بود، عمرو گفت: مردان مذحج حتی کودکان خود را برای تمرین جنگ و شمشیر زنی به میدان آورده اند.
ام سليمه گفت: «پس جنگ نزدیک است!»
عمرو گفت: کاش مسلم این قدر احتیاط نمی کرد. به یک فرمان او می توانیم عبیدالله را به زیر بکشیم. نمیدانم این چه سستی است!» امسلیمه گفت: او پسر زیاد است و من از حیله های او میترسم. عمرو گفت:
اگر حسین بن علی اکنون در کوفه بود، آن می کرد که من می گویم اما مسلم بن عقیل... آه!»
محمدبن اشعث از انتهای گذر به خانهی عمرو نزدیک شد. ابن اشعث با دیدن عمرو لبخند به لب آورد و با اشتیاق به او نزدیک شد:
سلام بر بزرگ مذحج، عمرو بن حجاج زبیدی!» و او را در آغوش گرفت و گفت: مدتی است که اشتیاق دیدن تورا داشتم.
امیر عبیدالله دوست می داشت بزرگان کوفه به دیدارش بروند؛ که نرفتند.»
عمرو گفت: «کسی که با پسر عقیل دیدار کند، نیازی به دیدار عبیدالله ندارد.»
ابن اشعث گفت: «این بی مهری برای امیر که بزرگان را به بخشش های خود بشارت داده، بسیار سنگین است.»
امیر برای جبران گذشته ها به کوفه آمده، کینه های کهنه را زنده نکنیم و زندگی امروز خود و فرزندان مان را فدای گذشته نکنیم.»
عمرو گفت: «اما ذلت و زبونی امروز کوفیان، به خاطر سستی و ترس گذشته است که هرگز فراموش نمی شود
ابن اشعث اغواگرانه رو به عمرو کرد و گفت:
ما از شکوه و جلال دوران رسول خدا بسیار شنیده ایم، اکنون مائیم که باید شکوه آن دوران را زنده کنیم، نه کینه های بعد از رسول الله را.»
ابو ثمامه که آنجا حضور داشت، گفت: «من دوران رسول خدا را در شکوه و جلالش ندیدم، بلکه در عدالت و دینداری اش دیدم که در بنی امیه، نه عدالت دیدیم، نه دینداری!
ابن اشعث احساس کرد با حضور ابوثمامه، بحث او بی تأثیر خواهد بود. گفت:
بهتر است این بحث را در حضور امیر عبیدالله بیان کنیم تا پاسخ های اورا بشنویم.
عمرو گفت: «من جز با شمشیر با پسر زیاد روبرو نمیشوم ابوثمامه که در انتظار چنین پاسخ تندی از سوی عمرو بود، وقتی این سخن را شنید، خیالش از سوی عمرو آسوده شد و رفت، عمرو : با لبخندی ظفرمند به ابن اشعث نگریست. ابن اشعث نگاه خود را از ابو ثمامه به عمرو چرخاند. عمرو گفت: «می بینی که اکنون حق آشکار شده و با همهی خاندانش در راه کوفه است.»
ابن اشعث گفت: «حق آن است که تو با تدبیر عمل کنی!»
و اغواگر به عمرو نزدیک تر شد:
اما تو هنوز پسر زیاد را نشناخته ای! او دوستانش را بسیار دوست می دارد و مردی بسیار بخشنده است که تا تو را از مال بی نیاز نکند، دست از تو برنمی دارد.»
عمرو عصبی گفت:
تو می خواهی مرا به بخششهای عبیدالله بفریبی، در حالی که آنچه حسین بن علی به من میبخشد، بسیار با ارزش تر از چیزی است که تو به آن دل خوش کرده ای!» و سریع وارد خانه شد، و ابن اشعث نا امید و عصبانی برگشت.
🔻🔻🔻🔻
در خانه هانی، مسلم، عمروبنحجاج، و دیگر بزرگان کوفه نشسته بودند، در همین حال غلام هانی وارد اتاق شد. هانی به او نگریست که یعنی چه میخواهی؟ غلام گفت:
محمدبن اشعث آمده و می خواهد شما را ببیند. هانی سریع از جا بلند شد و به غلام گفت: زود برو، مبادا وارد خانه شود! غلام بی درنگ بیرون رفت. عمرو گفت: می خواهد تو را به دیدار عبیدالله بخواند.
هانی گفت: «عبیدالله کوچک تر از آن است که من به دیدارش بروم.
خواست از اتاق بیرون برود که مسلم او را باز داشت. گفت:
صبر کن هانی، بهتر است دعوت او را بپذیری. در این صورت هم به تو مشکوک نمی شود و هم سخنانش را می شنوی و از قصدو تصمیمش آگاه می شویم.»
همه تایید کردند. جر عمرو که سکوت کرده بود. هانی بیرون رفت. مسلم. متوجه ناخشنودی عمرو شد. همدلانه به او نگاه کرد. گفت:
پسر حجاج من اشتیاق تو را برای جنگ با عبيدالله می فهمم، اما مولایم حسین به من فرمان داده که هرگز در جنگ شروع کننده نباشم.
#نامیرا (قسمت یازدهم)
@HoseinDarabi
14.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تحلیل_نهضت_سیدالشهدا (پنجم)
آیتالله جوادی آملی
@HoseinDarabi
14.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلوک_عاشورایی (ق پنجم)
آیت الله مجتبی تهرانی
@HoseinDarabi