به بخش هایی از کتاب رسیدم که
نه گریه امان میدهد
نه توان خلاصه کردن است
نه هیچی
اگر بتونم جمع و جورش کنم شاید ۵ قسمت بعد برسیم به این قسمتها، فصل های آخر کتاب قابل خلاصه کردن نیست واقعا، ولی کار رو نمیشه ناقص گذاشت
عبیدالله پرسید از آن مرد هاشمی چخبر؟ اشعث گفت از خانه مختار بیرون رفته اما هنوز در کوفه است،
عبیدالله گفت:
تمام دروازه های کوفه را ببندید. تا مسلم نتواند از شهر خارج شود. هیچ کس حق ورود و خروج ندارد، مگر آن که از آن مطمئن باشید.»
بعد رو به #عبداللهبنعمیر کرد و گفت:
آیا کسی که یک شهر را به آشوب کشیده و میان مردم نفاق افکنده، نباید به عاقبت کار خود بیاندیشد؟!»
سپس رو به جمع گفت:
مسلم در خانه ی هر کس پیدا شود. آن خانه بر سر اهلش ویران خواهد شد. مقرری تمام اهل آن قبیله را قطع می کنیم. بزرگ و شیخ آنان هم به زاره تبعید خواهد شد..»
عبدالله دلگیر و اخم آلود، چند گام به عقب، از عبيدالله فاصله گرفت که می گفت: پس به سود شماست که هر کس خبری از مسلم دارد، ما را آگاه کند.»
عبیدالله آرام و با لبخند کیسه ای زر از لیفه اش بیرون کشید و به عبدالله نزدیک شد و گفت: و هر کس در عمل و در زبان و گفتار خلیفه را یاری کند، شامل بخشش های بی حساب ما خواهد شد، کیسه زر را به سوی عبدالله گرفت. عبدالله نگاهی به کیسه و نگاهی به ابن زیاد انداخت. و بی آنکه کیسه را بگیرد، در چشم عبيدالله خیره شد. گفت:
من به آن چه می گویم ایمان دارم، و پاداش ایمانم را از خداوند می طلبم. خشم و خشنودی امیر و حتى خليفه هم در برابر خدا و رسولش بسیار ناچیز است. من آن چه در توان دارم برای جلوگیری از خونریزی میان مسلمانان به کار خواهم گرفت.
عبدالله با سر از عبيدالله خداحافظی کرد و بیرون رفت.
هانی نیز از قصر خارج شد، عبیدالله گفت من به این مرد مشکوکم، باید هر طور شده، خانه ی او را جستجو کنیم.
ابن اشعث گفت: «هانی شیخ قبیله مراد است و خانه اش حریم است، بدون اذن خودش نمی توانیم وارد خانه اش شویم.
🔻🔻🔻🔻
عبدالله به دیدار #عمروبنحجاج رفت، عمرو آرام جلو آمد. عبدالله گفت:سلام به عمروبن حجاج!
عمرو بی آنکه پاسخ دهد، نزدیک شد و چشم در چشم عبدالله انداخت. گفت:
می دانستم آن که به عزت همراهی مسلم تن نمی دهد، عاقبت به ذلت دوستی با ابن زیاد تن خواهد داد.
عبدالله با افسوس لبخند زد و گفت: داوری های زود هنگام تو، همیشه مرا می آزرد.
داوری ابن زیاد چگونه است که در خزانه اش را به روی تو باز کرد؟!
عبدالله گفت: «این چه کنایهای است به عبدالله که تو او را بهتر از هر کس می شناسی!
عمرو گفت: «سخنان تو، ابن زیاد را چنان جسور کرد که حرمت مسلم بن عقیل را هم زیر پا گذاشت.» عبدالله نصيحت گر گفت:
ابن زیاد پیش از آمدن به کوفه، از خلیفه حکم و اختیار تام گرفته و نیازی به موافقت من هم ندارد.»
بعد به عمرو نزدیک تر شد و گفت:
تا دیر نشده مرا نزد مسلم ببر تا با او گفتگو کنم، به خدا سوگند، از روزی می ترسم که خونهای بسیار در کوفه بریزد و جز سرهای بریده و کودکان یتیم بر جای نماند.»
عمرو به او پوزخند زد و گفت:
درست گفتی که خون بنی امیه و یارانشان، جز به دست ما بر زمین نخواهد ریخت.
می خواست وارد خانه شود که جلو در ایستاد و گفت:
اگر به دیدن مسلم اصرار داری، پیش از آن، باید با من پیمان ببندی و بیعت خویش را با او اعلام کنی.»
عبدالله گفت: «هرگز تن به آزمونی نخواهم داد که پیش از این آزموده شده.»
پس بهتر است به سرحدات برگردی و به جهاد با مشرکان دل خوش داری، پیش از آنکه دستت به خون یاران حسین آلوده شود و یا به دست دوستی چون من کشته شوی.».
عمرو وارد خانه شد و پیش از آن که در را ببندد، به سخن عبدالله ایستاد، که گفت: .
اگر یاران حسین، چون شبث بن ربعی هستند، پس وای بر حسین!»
عبدالله دهانه ی اسب را گرفت و به راه افتاد. عمروبن حجاج با این سخن درهم شد و به فکر فرو رفت.
#نامیرا (قسمت سیزدهم)
@Hoseindarabi
#عبدالله_بن_عمیر به بنی کلب بازگشت، ام وهب پرسید از کوفه چهخبر، عبدالله گفت: بد ماجرایی است، ماجرای کوفه اه
ام وهب پرسید:
پسر زیاد را چگونه دیدی؟»
او فقط به خاموش کردن آتش کوفه می اندیشد و پاداشی که برای این کار از پسر معاویه نصیبش میشود.
ام وهب گفت:
کاش یزید شایسته تر از او را به کوفه می فرستاد که از پدر خوش نام بود و کوفیان را به خود جلب می کرد. اما پسر زیاد... همه ی کیاست او در این است که مخالفانش را یا به پشیزی راضی کند و یا به شمشیر و سنان سخن بگوید. او چنان از بیت المال میبخشد که گویی ارث پدری اوست.»
بعد سفرهی متقال کوچکی پهن کرده و بر آن کاسه ای شیر و خرما گذاشت. گفت:
پس یزید همچنین است که میگویی؟!» عبدالله گفت: «من از عبید الله می گویم!»
ام وهب از درگاه گوشه ی اتاق تکه نانی برداشت و کنار سفره نشست. گفت:
یزید اگر عبیدالله را نمی شناسد، پس وای به حال مسلمانان که امورشان در دست جاهلان است و اگر او را می شناسد، پس وای به حال مسلمانان که مفسدان و سالروسان بر آنها حکومت می کنند.
این نخستین بار بود که عبدالله چنین سخنانی از همسرش می شنید و
از این حرف بسیار تعجب کرد. گفت: ام وهب، تو از چه سخن می گویی؟! ا ام وهب تردید داشت که به سخن خود ادامه دهد، یا چون همیشه سکوت کند؛ اما زیر نگاه سنگین عبدالله چاره ای نداشت، جز این که مستقیم و بدون کنایه سخن خود را بگوید، گرچه با پاسخ تند و احتمالا دلگیری عبدالله مواجه شود. گفت:
عبدالله، تو چگونه از پسر معاویه دفاع می کنی، در حالی که بهترین مسلمانان به فسق و فجور او شهادت داده اند؟!»
عبدالله بر آشفت، اما هنوز آرام سخن می گفت: در غیبت من بر تو چه گذشته که چنین سخنانی میگویی، ام وهب بی درنگ سخن او را قطع کرد
بگو بر تو چه گذشته که بر حسین بن علی خرده می گیری و از مسلم روی می گردانی؛ برای دیدار با پسر زیاد شتاب می کنی و پسر مرجانه را بر فرزند فاطمه ترجیح میدهی!
صدای عبدالله بلند شد، نه به خشم، بلکه برای تأكید بر آنچه ام وهب فراموش کرده بود. گفت:
من سالها در سپاه معاویه بر مشرکان شمشیر کشیدم و...» ام وهب فریاد زد: تو به نام خدا و رسولش با مشرکان جهاد کردی، نه به نام معاویه و فرزندش؛ که همه میدانند او منکر وحی است
"اما خلیفه است و همه ی مسلمانان از شام و حجاز و مصر و با او بیعت کرده اند.
"جز حسین بن علی؛ که زاده ی وحی است و فرزند فاطمه"
عبدالله که تاب سخنان او را نداشت، سریع برخاست و به تندی از اتاق بیرون رفت
🔻🔻🔻🔻🔻
ام ربیع از خانه بیرون آمد و با بغضی فرو خورده به سمت خانهی عبدالله رفت. سلامی به عبدالله کرد که بالای اتاق سنگین و سرد نشسته بود و چهره درهم کشیده بود. بعد بی مقدمه گفت:
همه می پرسند؛ چرا ربیع که با آن شور و اشتیاق به کوفه رفت و با مسلم بیعت کرد، اکنون در خانه نشسته و از همه چیز کناره گرفته است.
عبدالله در سکوت سر به زیر داشت
ام ربیع گفت: ربیع تردیدهایی دارد و
حرف هایی می زند که همه از سخنان عبدالله است. او چنان به کوفیان و خرده می گیرد که سليمه هم بر آشفته و من میترسم زندگی آنها هنوز آغاز نشده، از هم بپاشد.
عبدالله پیدا بود که تنها به دنبال گریزگاه می گشت، تا سخنی که امربیع را آرام کند. گفت:
از قول من به ربیع بگو به آنچه خود می فهمد، عمل کند. سخنان من هم، اگر بهشت کسی را آباد نکند، باکی نیست، اما دوست ندارم برای کسی دوزخ را در پی داشته باشد.
ام ربيع ملتمسانه به عبدالله نگریست، گفت:
اما ربیع در برزخی که تو برایش ساختی، گرفتار شده و تنها تو میتوانی او را مطمئن سازی و از این برزخ رهایش کنی.»
عبد الله برآشفته برخاست:
چطور می توانم کسی را مطمئن کنم، در حالی که تردیدهای خودم، مرا در برزخی به پهنای زمین گرفتار کرده.»
و از اتاق بیرون رفت. ام وهب دلجویانه دست ام ربیع را گرفت و به رفتن عبدالله نگریست.
#نامیرا (قسمت چهاردهم)
@HoseinDarabi
لینک خرید کتاب نامیرا با تخفبف رو روزهای آینده قرار میدهم، خیلی از دوستان درخواست کردن
14.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تحلیل_نهضت_سیدالشهدا (ششم)
آیتالله جوادی آملی
@HoseinDarabi
4_5828050619562198156.mp3
11.96M
مشروح سخنرانی استاد محمدتقی فیاض بخش در #مراسم_محرم
🚩 قسمت اول
@Hoseindarabi
🔴اگر مطالبی که خودم مینویسم رو میپسندید وچه بسا فکر کنید اطلاعات دینیام بالا باشه که نیست، اگر چیزی بلدم مدیون استادفیاض بخش هستم،👆 این صوت های مراسم محرم ایشون هست، جایی پیدا نخواهید کرد، پس بهیچ وجه از دست ندید. ایشون از شاگردان خاص آیت الله سعادتپرور(پهلوانی) از شاگردان علامه طباطبایی هستن.
کثیربن شهاب با عجله وارد قصر شد و آهسته خبری را به عبیدالله گفت:
#عمروبنحجاج با انبوه مردان جنگی مذحج آماده شده اند تا به خونخواهی هانی به قصر هجوم بیاورند. عبیدالله به هراس افتاد. گفت: هنوز که خونی بر زمین نریخته؟! به ابن اشعث گفت:
هانی را به اتاقش برگردانید تا چاره ای دیگر بیاندیشیم!»
سپس گفت: شریح قاضی را نزد من بیاورید!
اطراف قصر ولوله بود. مردان جنگاور مذحج شمشیر به دست هلهله می کردند و عمرو پیشاپیش آنان بر بلندی ایستاده بود و با آنان سخن می گفت:
این ننگ برای مذحج بزرگ است که هانی در خانه ی دشمن باشد و آنان آرام بگیرند. یا هم اکنون با هانی باز می گردیم و یا امارت کوفه را بر سر امیرش ویران می کنیم، تا هرگز شجاعت مردان مذحج از یادها نرود.
جماعت به تأیید سخنان عمرو هلهله کردند.
ابن زیاد سریع گزارش خواست:
چه می گویند؟ واقعا قصد هجوم دارند؟
ابن اشعث گفت: «هانی را می خواهند و اگر چاره ای نکنیم، به زودی همه ی کوفه به آنان می پیوندند و کار را بر امیر دشوار می کنند.»
ابن زیاد سریع رو به شریح قاضی برگشت:
قاضی چاره ای کن! اگر زبان تو در این شرایط به کار ما نیاید، نبودش بهتر است.»
شریح ترسیده قدم به جلو گذاشت: به آنها چه بگویم امیر آنان جز هانی را نمی خواهند.»
تو اگر بخواهی، چنان با مردم سخن می گویی که شب را روز می پندارند و روز را شب!»
مگر تو چشم و گوش مردم نیستی؟! وقتی تو هانی را زنده ببینی، یعنی همه ی شهر او را دیدهاند.»
بعد رو به ابن اشعث گفت:
او را نزد هانی ببر، وقتی او را دیدی به نزد مردم می روی و شهادت می دهی که هانی زنده است. اگر باز هم متفرق نشدند، عمرو بن حجاج را به قصر بیاور تا با او گفتگو کنیم.»
هانی بن عروه خون آلود و پریشان کنج اتاق افتاده بود. وقتی در باز شد هانی به سختی در جا نشست. از دیدن شریح قاضی شادمان شد. گفت: شریح تو امین مردم هستی، این چه ظلمی است بر من که تو می بینی و سکوت می کنی!»
شریح چهره در هم کشید. گفت:
من نیز برای همین به دیدن تو آمده ام، اگر حرفی داری بگو تا به عبیدالله بگویم
هانی گفت: از تو فقط یک کار میخواهم.
فقط یکی از مردان مذحج یا مراد را از حال من با خبر کن تا پس از آن، این مرد بفهمد، چنین رفتاری با هانی، چه عاقبتی برایش خواهد داشت.»
شریح به تأیید سر تکان داد. بعد یکباره از جا بلند شد. گفت:
به خدا سوگند من شرم دارم از این که مردی چون هانی را در این حال ببینم.»
سپس گفت:
آب بیاورید تا هانی سر و روی بشوید و بهترین لباس زربفت را بیاورید و بر تن او کنید که با بزرگان جز به بزرگی نباید رفتار کرده.
شریح گفت: «به تو قول می دهم که این کار را خواهم کرد و عمرو بن حجاج را از حال تو با خبر می کنم» به زخم گوشه ی لب هانی دست کشید و گفت: ببین با تو چه کرده اند!»
در همین حال در باز شد و ابن اشعث با غیظ به شریح نگاه کرد. به دنبال ابن اشعث در نگهبان با سطل های آب و لباس زربفت وارد شدند. شریح با دیدن آب و لباس مطمئن شد و خرسند برخاست از اتاق بیرون رفت. ابن اشعث با خشم به شریح نگریست. شریح رو به ابن اشعث گفت: سپس او را به تالار میهمانان ببرید و بهترین خوراک و میوه را برایش فراهم کنید.»
و رفت. ابن اشعث گیج به او نگاه کرد.
🔻🔻🔻🔻
پشت درب قصر عمرو بن حجاج رو به مردم کرد و گفت: گویا امیر کوفه جز زبان شمشیر نمی فهمد. پس ما نیز به زبان خودش سخن می گوییم
شمشیر را از نیام بیرون کشید و بالای سر خود برد. جماعت نیز شمشیرها را بالای سر خود نگه داشته اند و در انتظار فرمان عمرو بودند. در همین هنگام در قصر باز شد و شریح قاضی بیرون آمد. به عمرو بن حجاج نگریست. گفت:
پسر حجاج در کار شر شتاب مکن که از عاقبت آن نه تو آگاهی، نه من!،
سپس گفت تو به خونخواهی کسی تعجیل می کنی که اکنون نزد امیر نشسته و سخت مشغول حل و فصل امور مهم کوفه است.
شبث بن ربعی جلو آمد و کنار عمرو ایستاد. گفت:
پس چرا سخن را به درازا می کشی، پسر حجاج را نزد هانی ببر تا او را ببیند و آسوده شود، همین.
(مکالمات زیادی بین شریح و عمرو صورت گرفت)
عمرو رو به یارانش فریاد زد:
این شمشیر تاکنون سرهای بسیاری از مشرکان را از تن شان جدا کرده و هرگز در راهی غیر از خشنودی خداوند از نیام نیامده است. اکنون به نزد پسر زیاد می روم. اگر هانی کشته شده باشد، چه باک که مرا نکشند. پس اگر بازگشتم به درازا کشید، یکپارچه هجوم آورید و هیچ جنبنده ای را در قصر ابن زیاد زنده نگذارید.
#نامیرا (قسمت پانزدهم)
@HoseinDarabi
کانال حسین دارابی
🔴اگر مطالبی که خودم مینویسم رو میپسندید وچه بسا فکر کنید اطلاعات دینیام بالا باشه که نیست، اگر چیز
👆
آقا انصافا این صوت استاد فیاض بخش رو گوش بدید
۱۰ دقیقه اول احکام "نگاه" رو میگن که قطعا خیلیاشو نمیدونید و تو رساله پیدا نمیکنید
۳۰ دقیقه درباره نهضت عاشورا صحبت میکنن، اصلا از یک دیدگاه خاص و فوق العاده
۱۰ دقیقه آخر هم داستانی رو بعنوان روضه نقل میکنن غوغا میکنن
#از_دست_ندید
شریح وارد قصر شد، عبیدالله گفت چه شد؟ شریح گفت: #عمروبنحجاج را به قصر آوردم تا هانی را ببیند. شما به تالار میهمانان بروید و با هانی به نرمی گفتگو کنید و عمرو بن حجاج را به من بسپارید.
شریح پیش عمرو برگشت، عمرو گفت: گویا فراموش کردید که یاران مذحج آماده جنگ، به انتظار پسر حجاج هستند. پس دیدار با هانی را به تأخیر نیاندازید
شریح گفت: «اما من می ترسم عمر و پس از دیدن هانی به خشم آید و به او آسیب برساند.» .
شریح گفت: هانی برای دیدن پسر حجاج از من امان می خواهد.
عمرو ناباور نگریست. آرام و خویشتن دار به شریح نزدیک شد. گفت:
بوی فریب از سخن تو به مشامم می رسد، شريح!»
شریح گفت: «از فریب دادن تو، جز مرگ چه چیز عاید من می شود؟! اما خشنودی تو، کوفه را به آرامش می رساند و هانی و امیر نیز می توانند، چاره ای بیاندیشند تا مسلم به دیدار پسر زیاد راضی شود.» ربيع مطمئن و قاطع گفت:
هانی هرگز مسلم را به دشمنش نمیفروشد
شریح گفت: پس امیر چگونه از حضور مسلم در خانه ی هانی خبر یافت!؟
عمرو جا خورد و با تردید به شریح نگریست و خشمگین به اندیشه فرو رفت. شریح احساس کرد عمرو مجاب شده است
عمرو خشماگین به راه افتاد. گفت:
هم اکنون می خواهم هانی را ببینم!» شریح سریع جلو رفت و راه را بر عمرو بست و گفت:
به خدا سوگند! اگر همهی شمشیرهای مذحج بر من فرود آید، تو را به دیدن هانی نمی برم، مگر آن که به رسول خدا و کلام وحی سوگند یاد کنی که او در امان باشد؛ و به جان او گزندی نرسانی
عمرو درماند که چه بگوید. به شریح خیره شد. دندان فشرد و با خشم رو به شریح کرد و گفت:
به خدا سوگند! اگر بدانم هانی مرا فریب داده است، امان خود را از او برخواهم داشت تا قبيله اش او را به سزای کردارش برسانند.
شریح و عمرو در دالان بزرگ قصر از میان نگهبانان به صف ایستاده گذشتند و در انتهای دالان به کنار پنجره ای کوچک رسیدند و شریح ایستاد. عمرو آرام جلو رفت و از پنجرهی نورگیر به داخل تالار نگریست. عمرو، دید که هانی در لباسی زربفت بر سکویی کنار عبیدالله نشسته بود و با او گفتگو می کرد و لبخند میزد. عبيدالله میوه ای از سبد برداشت و به هانی داد. عمرو بر افروخته و خشماگین از پنجره سر برداشت و به شریح نگریست. شریح سر به زیر انداخت. عمرو به تندی راه آمده را بازگشت، شریح با خیالی آسوده به دنبال او رفت.
شریح گفت:
و به هانی خرده نگیر که او عقلش از خشمش پیشی گرفته و صلاح مردم کوفه را در این میداند که به پسر زیاد یاری دهد تا بی آنکه خونی بر زمین بریزد، به فتنه ها پایان دهند. این خدمت هانی، هرگز از دید امیر مؤمنان پنهان نمی ماند؛ و مقامی درخور نزد خلیفه خواهد یافت که دیگران را به حسرت و حسادت واخواهد داشت.»
عمرو آرام تر شده و دوباره به راه افتاد و شريح اغواگرانه به دنبال او رفت و گفت:
چرا عمرو نباید در جایگاه شایسته ی خود قرار گیرد؟!
عمرو ایستاد و در چشمان شریح خیره نگریست. گفت:
تاکنون شمشیر من کیسه ی بسیاری را پر کرده و اکنون وقت آن رسیده تا ابن زیاد و خلیفه دریابند که قدرت حقیقی در دست چه کسانی است.»
دوباره به راه افتاد. شریح که از تأثیر سخنانش بر عمرو راضی به نظر می رسید، خرسند به دنبال او به راه افتاد و گفت:
امیر به من فرمان داده که هیچ کس نباید به خشم یا به آزردگی از درگاه او بیرون برود. همین که عمرو برای یافتن حقیقت، این قدر خویشتن داری کرد، شک ندارم که امیر، مقامی کمتر از امیری لشکر به او نخواهد بخشید.»
در همین حال شبث و ربیع از تالار بیرون آمده بودند. ربیع
پرسید: هانی را دیدی؟
عمرو نگاهی به او انداخت و بی پاسخ به راه افتاد. شریح و شبث به دنبال او رفتند و در انتهای دالان به مقابل تالار دیگری رسیدند. از داخل تالار همهمه ی جماعتی شنیده می شد که توجه عمرو را جلب کرد. همگی ایستادند و به داخل تالار نگریستند. حدود دویست مرد جنگی مذحج که به همراه عمرو بودند، در تالاری بزرگ نشسته بودند و غلامان قصر با انواع خوراکی و میوه از آنان پذیرایی می کردند. عمرو حیرت زده به آنان نگریست. شریح لبخند زد. گفت:
امیر به ما اجازه نداده که میهمانانش را بر در خانه اش به انتظار نگه داریم مردان مذحج از دیدن عمرو خوشحال شدند و او را به داخل
فراخواندند. عمرو لحظه ای با تردید به آنها نگریست. بعد آرام قدم به داخل تالار گذاشت. هم زمان #عبدالله_بن_عمیر وارد قصر شد...
#نامیرا (قسمت شانزدهم)
@Hoseindarabi