eitaa logo
حسینیه هنر سبزوار
638 دنبال‌کننده
878 عکس
246 ویدیو
8 فایل
صفحه رسمی «حسینیه هنر سبزوار»؛ دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📬 سبزوار، میدان 22 بهمن، خ بیهق 18، حسینیه هنر سبزوار ارتباط با ما: 09156539436 @esmail_hashemabadi
مشاهده در ایتا
دانلود
کاری که از دستم برآمد مدام ظرف‌های حلوا و میکادو و شکلات روی میز را شارژ می‌کردیم. خانمی آمد و گفت: «میشه یه ظرف کوچیک بهم بدید؟» گفتم: «چطور؟» گفت: «دوست دارم یه مقدار کم به اندازه ۵۰ تومن از این مغازه کنار چیزی بگیرم و شما اینجا پخش کنید؟» گفتم: «خدا قبول کنه کم و زیاد نداره. هر چی دوست دارید بیارید روی میز میذاریم.» رفت و با یک نایلون کوچک بیسکوییت برگشت. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
این غم رو کجا ببریم؟ عمامه را روی سرم مرتب کردم و از مسجد آمدم بیرون. زنی جلویم را گرفت و با بغض گفت: «حاج آقا! این همه از دیشب دعا کردیم پس چی شد؟ چرا خدا جواب‌مون رو نداد؟» سرم را پایین انداخته بودم و به حرف‌هایش گوش می‌دا‌دم «حاج آقا مسئولین برای خودشون شهادت می‌خوان از خدا ولی فکر ما نیستن. این غم رو کجا ببریم؟» 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
مهمانِ شهید سینی حلوا را گرفتم به طرفش. تشکر کرد و انگشت لرزانش را چسباند به لبه سینی. بعد گذاشت روی لب هایش و صلوات فرستاد. از لهجه‌اش پیدا بود اهل این طرف‌ها نیست. پرسیدم: «این‌جا مهمون هستید؟» گفت:« آره مازندرانی‌ام. داشتیم می‌رفتیم مشهد که خبر رو شنیدیم. دیگه رمق نموند برامون. اومدیم سبزوار خونه اقوام.» لبخندی زدم و گفتم: «آقای رییسی چند وقت قبل مهمون شهر شما بود درسته؟» سرش را انداخت پایین. «خدا منو ببخشه چه قدر بدش رو می‌گفتم قبل این که از کاراش خبردار بشم. بزرگی کرد برا شهر ما.» پرسیدم چه طور؟ بغضش را قورت داد و گفت: «خاک کارخونه‌های مازندران رو جارو کرد.» 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته دست‌هایش را پشت کمرش حلقه کرده بود و زیر چشمی دلنوشته‌ها را می پایید. خودکار را برداشتم و رفتم به طرفش. _بفرمایید شما هم یک چیزی بنویسید! هول شد و عقب عقب رفت. _من؟ نه من چی بنویسم؟ اصلا خطم خوب نیست. گفتم: «حرف دل زدن که خط خوب و بد نمی‌شناسه.» خودکار را گرفت. بغضش ترکید و خودش را انداخت روی مقوا. با خط درشت نوشت: «خداحافظ!» 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
نذرِ جمهور خبر را که شنیدم ختم صلوات برای سلامتی‌شان گرفتم. تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به صلوات فرستادن. توی حال و هوای خودم بودم که چشمم افتاد به دختر شش‌ساله‌ام. تسبیح سبزرنگی را برداشته بود و صلوات می‌فرستاد. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «مامان! منم صلوات می‌فرستم تا رئیس جمهور زود خوب بشه!» 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا وگ بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
بغضی که سر باز کرد هم هوای بازی داشت و هم حواسش توی خانه بود. می‌رفت توی کوچه بازی می‌کرد و باز می‌آمد با نگرانی می‌پرسید: «مامان خبری نشد؟» صبح ساعت ۶ سراسیمه بیدار شد و پرسید: «مامان هنوزم خبری نشد؟» تا فهمید چه به سرمان آمده اشک توی چشم‌هایش جمع شد ولی خودش را نگه داشت. مدام سوال می‌پرسید: «مامان چی میشه؟ چی نمیشه؟» کمی آرامش کردم. رفت توی اتاق تا پیراهن مشکیش را بپوشد. سر سجاده بودم. طاقت نیاورد. سرش را گذاشت روی پاهایم و بغضش ترکید. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
کاسبِ با معرفت ترمز دستی را می‌کشم، قیژژژ...! به سرعت خودم را به صندوق عقب می‌رسانم، باید دستگاه صوت را از آن عقب بیرون بیاورم. دستگاه را به زحمت می‌کشم بیرون و می‌زنم زیر بغل و به زور عرض خیابان را طی می‌کنم تا به خیابان شریعتمدار برسم. قرارمان با دوستان مادرانه‌ای‌مان ابتدای همین خیابان است. می‌خواهیم دقیقا روبروی مسجد جامع شهرمان ایستگاه صلواتی به‌ مناسبت شهادت شهدای خدمت دایر کنیم. وقتی به محل می‌رسم تازه یادم می‌افتد که دستگاه صوتمان نیاز به برق دارد، نمی‌دانم چه کنم و بین آن همه کاسب به کدامشان رو بیندازم! چاره‌ای ندارم باید یکی یکی شانسم را امتحان کنم. یکی از مغازه‌ها را نشان می‌کنم. توسلی می‌کنم و بسم الله می‌گویم. _سلام آقا. خداقوت _سلام خواهر _ببخشید آقا ما قراره امروز به مناسبت شهادت رئیس جمهور اینجا ایستگاه بزنیم ولی برق نداریم! _برق؟؟ خب بیاین همین‌جا، از مغازه بهتون برق میدم. باورم نمی‌شود به همین راحتی!! چشمان پف کرده‌ام برقی می‌زند و توی دلم می‌گویم: «آسید ابراهیم ممنون که خودت کارمون رو راه انداختی.» حالا تمام مدت ایستگاه، کاسب با معرفت دقیقا مثل یک میزبان اوضاع آن جا را سر و سامان می‌دهد و برایمان پدری می‌کند. آخر مراسم هم مثل ابر بهار اشک می‌ریزد و دلش را خالی می‌کند. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
جوانِ ریش سفید به محافظ گفتم، کاش صندلی می‌گذاشتید برای سید. لبخندی زد و گفت: «به ریش‌های سفیدش نگاه نکن. هنوز جوانه و پرشور. ما از دست‌شان پیر شدیم‌. حاج‌آقا از ۵ صبح تا ۱۱ شب مشغول کارن.» 🏷 برگرفته از کتاب سیدِ محرومین 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
جشنی که عزا شد از هفته قبل مدام با خودم فک می‌کردم برای ولادت امام رضا چکار کنم؟ با وجود نوزاد سه ماهه‌ام هرکاری را بالا پایین می‌کردم می‌دیدم نمی‌شود. در یخچال را که باز کردم شیشه سس توی یخچال چشمک می‌زد. به دلم افتاد کمی الویه درست کنم و بین نیازمندان توزیع کنم. اما بدون برنامه ریزی قبلی یکهو دو تا کار وقت گیر هم سپردند دستم برای جشن دوشنبه شب. دودو تا چهارتایی کردم و با خودم گفتم: «احتمالا این کار ثوابش بیشتره پس نذری باشه واسه بعد!» سرگرم کار بودم که ناگهان اخبار سقوط رو دیدم. دل توی دلم نبود. تا دیروقت بیدار ماندم و تسبیح چرخاندم. خبر شهادت را که شنیدم گریه امانم نمی‌داد. یاد روز سخت 13 دی 98 افتادم. دیگر جشنی در کار نبود. آستین‌ها را بالا زدم و الویه‌های نذری‌ام را این بار برای شهدای خدمت آماده کردم. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
پوستر مردمی تا وارد کفش فروشی شدم، پسر جوان از مغازه بیرون آمد. با صاحب مغازه اشتباهش گرفتم و گفتم: «ببخشید از این پوسترها برای مغازه‌تون نمی‌خواید؟» پسر جوان خندید و گفت: «مغازه ندارم ولی می‌تونم جلوی موتورم بزنم.» پوستر را از دستم گرفت و رفت سراغ موتورش. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
بالاتر از قانون خلخالی با عصبانیت داد زد: «بالاتر از تو هم نمی‌تواند این کار را انجام بدهد.» سیدابراهیم‌ آرام‌ گفت: «من این کار را کردم و شد. به بالاتر از ما هم سلام برسانید. اگر در کرج من مسئول هستم نمی‌گذارم کار غیر قانونی انجام بشود.» 🏷 برگرفته از کتاب سیدِ محرومین. 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
معلمِ حسابی تا صبح دل نگران بودم. نیمه‌های شب چند بار از خواب بیدار شدم و تلفن همراهم را نگاه کردم. امید داشتم خبر خوبی برسد. صبح قبل رفتن به مدرسه خبر شهادتش را اعلام کردند. اصلا باورم نمی‌شد. سر صف صبحگاهی قرار بود من این خبر تلخی را به دانش آموزانم بدهم. دلم طاقت نیاورد. آخر چرا من؟ بچه‌ها را راهی کلاس درس کردم و از مدرسه بیرون زدم. زدم زیر گریه و یک دل سیر اشک ریختم. موقع برگشت تصمیم گرفتم کاری کنم.‌ عکس شهید جمهور را چاپ کردم و با یک بسته میکادو و پارچه سیاه به مدرسه برگشتم. با خودم فکر کردم شاید کار من امروز همین بود. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
کاندیدای شهید من آقاجواد از صندوق عقب ماشینش چند بسته عکس می‌آورد. «اینا رو پخش کنیم. فقط باید قبل اسمش یک «شهید» بنویسین.» تا می‌گوید «شهید» همه یکّه می‌خوریم. هنوز فکر می‌کنیم رییس جمهور داریم. بسته‌ها را باز می‌کنیم. «سید محرومان»، «دولت کار و کرامت»... آقاجواد سر تکان می‌دهد: «برای انتخابات سالِ بعد، کنار گذاشته بودم.» 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| جوشش شاعرانۀ یک کاسب سبزواری سبزواریِم دِ غیرت هستِم همیشه ماندگار تسلیت مِگوم به رهبر، ما هوم هستِم داغدار... 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
موکب شهدای خدمت یا علی ابن موسی الرضا علیه‌السلام 🟢در برگزاری موکب پذیرایی از زائران علی ابن موسی الرضا علیه‌السلام و شرکت کنندگان در تشییع شهدای خدمت سهیم باشیم. 🟠 زمان: ۲ الی ۴ خرداد، پارک بهمن سبزوار 💳 براورد نسبی هزینه: ۳۰۰ میلیون تومان معادل ۳۰۰۰ سهم ۱۰۰ هزار تومانی 💳 شماره کارت تجمیعی ستاد مردمی بزرگداشت شهدای خدمت: 🔘‏‪5894637000193158‬‏ «به نام جمعیت مردمی اخلاص» 🔸ستاد مردمی بزرگداشت شهدای خدمت @hamim57 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
فصل آخر کتاب هم تکمیل شد. جمهوریتی که رییسش شهید شد. ✏️مریم برزویی، نویسنده‌ی کتاب مادران میدان جمهوری ◽️دیروز یک دانه گلبرگ گرفتم توی مشتم و رفتم حسینیه. چند دقیقه‌ای به شاسی روی دیوار خیره شدم. به تک تک گلبرگ‌هایی که روز رونمایی چسباندیم کنار هم تا بگوییم ما دانه دانه جمهور شدیم و میدان را رقم زدیم. خبر نداشتیم رییس جمهورش فصل آخر را با شهادت تمام می‌کند. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
دعوتید به: 🏴 "روضه مقاومت برای شهدای خدمت" 💠 ما زنان و مادران و دختران سبزواری، می‌شویم و در رثای شهدای خدمت به سوگ می‌نشینیم. 🔸زمان: چهارشنبه، ۲ خرداد، ساعت ۱۶ 🔸مکان: خیابان قائم، حسینیه عطارها 💠 در نشر این اطلاعیه سهیم باشید. ⚜مجموعه‌های فرهنگی خواهران سبزوار 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
اولین میز هرچه منتظر ماندیم خبری از میزها نشد. یک دستم دیس حلوا بود و دست دیگرم توی دست دخترم. یک دفعه چشمم افتاد به میزی که چند قدم آن طرف تر جلوی مغازه کفش فروشی بود. تا ماجرا را به مغازه دار گفتیم، تند تند کفش ها را از روی میز خالی کرد و با کاسب ها آوردیم سر خیابان. شد اولین میز ایستگاه صلواتی. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar