🔻 «خواب دیدم شهید سید مجتبی علمدار با جوانی دیگر وارد کوچهی ما شدند. وقتی به من رسیدند؛ دست روی شانهی آن جوان زدند و گفتند: «این جوان همان کسی است که شما از ما درخواست کردید و متوسل به امام زمان (عج) شدید.»
💕 روزی که عبدالمهدی به خواستگاریاش میآید؛ مرضیه همان کسی را میبیند که در آن خواب، شهید علمدار به او نشان داده بود. در همان جلسهی اولِ صحبت با شهید کاظمی متوجه میشود که عبدالمهدی نیز همین چندروز پیش خانهی شهید علمدار بوده و با بچههای بسیجشان به دیدار مادر شهید رفته است.
🔹 عبدالمهدی میگفت:
«من قبل از ازدواج، زمانی که درس طلبگی میخواندم، خواب عجیبی دیدم. رفتم خدمت آیتالله ناصری و خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان از من خواستند که در محضر آیتالله بهجت حاضر شوم و خواب را برای وی تعریف کنم.»
🔸 وقتی به حضور آیتالله بهجت رسید ایشان دست روی زانوی او گذاشت و پرسیدند: «جوان شغل شما چيست؟»
گفت: «طلبه هستم.»
آیتالله بهجت فرمود: «بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس مقدس سپاه را به تن کنی.» ️
دوباره پرسیدند: «اسم شما چیست؟»
گفت: «فرهــاد»
آقا گفت: «حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذارید.»
✅ «شما در شب امامت امام زمان(عج) به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور با ايشان رجوع میکنید.»
🌷 شهید عبدالمهدی کاظمی؛ در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید.
🎙راوی: همسر شهید
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
🔆 بعد از پیروزی انقلاب
رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان، هواپیمایی اجاره کرد و حدود هشتاد نفر از شخصیت های لبنانی را آورد ایران. افرادی که وزیر و وکیل و چهره های سیاسی بودند.
رفتیم ساختمان نخست وزیری. وقتی موقع خواب شد، گفتند: «کجا بخوابیم؟»
🔻 عرف این بود که اقلا باید در هتلی پنج ستاره، اسکانشان می دادند. چمران خیلی راحت گفت:
«صندلی ها را جمع کنید و همین جا روی زمین بخوابید !!»
حسابی تعجب کرده بودند. برای اعتراض به محمد شمس الدین مراجعه کردند.
👈 دکتر وقتی متوجه اعتراض ها شد، گفت: «کشور ما کشور انقلاب است و هتل هم میانه ای با انقلاب ندارد. یا همین جا بخوابید و یا اگر هتل می خواهید بدانید انقلابی نیستید.»
🔸 بالاخره همه آن شب در همان ساختمان و روی زمین خوابیدند.
🎙راوی: سید محمد غروی
📚 برگرفته از کتاب؛
«چمران مظلوم بود»
ناشر: یا زهرا (س)
#شهید_مصطفی_چمران
#از_شهدا_بیاموزیم
✍️ گروهان سلمان در یکی از مناطق اطراف خرمشهر و در حاشیه رودخانه بهمنشیر مستقر بود.
🌤️ يك روز سید؛ فرغونی به دست گرفت و به بچههای گروهان گفت:«هر کس لباس کثیف برای شستشو داره داخل فرغون بریزه!.» کلی لباس جمع شد. البته بچهها او را تنها نگذاشتند. همراه سید برای شستن لباسها به راه افتادیم. مسافت نسبتا زیادی رفتیم.
وقتی به تانکر آب رسیدیم، سید هر کدام از بچهها را مسئول انجام کاری کرد؛ یکی آتش درست کرد، یکی آب تانکر را در ظرف حلبی ميریخت تا آب را گرم کند. یکی هم آب گرم را به شخص شوینده، که خود سید بود، ميرساند. هر کاری کردیم قبول نکرد و خودش شروع به شستن لباسها کرد. چند نفر هم کمک او لباسها را آب ميکشیدند. در نهایت یکی از بچهها که هیکل ورزشکاری داشت لباسها را ميچالند و در لگن قرار ميداد تا آنها را پهن کنند.
👈 سید آن زمان فرمانده گروهان سلمان بود.آن روز بیش از هشتاد قطعه لباس را شست. البته زمان زیادی هم طول کشید.
♥️ این نحوه برخورد و این افتادگی
او بود که سید را محبـوب قلبـهـا کرده بود.
📚 عـلــمـدار
زندگیـنامه و خـاطـرات #شهید_سید_مجتبی_علمـدار
گروه فرهنگی هنری شهید هـــادی
#از_شهدا_بیاموزیم
🔆 خیلی اتفاق می افتاد که دوستان و آشنایان برای کارهای خود به پدر مراجعه می کردند و می خواستند به علی بگوید تا مشکل شان را حل کند. علی هم سبک کارش این بود هر کسی به او مراجعه می کرد؛ اگر درخواستش منع قانونی نداشت انجامش می داد و اگر منع قانونی داشت، توجیهش می کرد و علت نشدنش را بیان می کرد.
🔸 یک بار یکی از همشهری ها کاری داشت. پدر به علی نامه نوشت. آن شخص به تهران رفته بود و علی به او ناهار هم داده و علت انجام نشدنش را بیان کرده بود. اما او شیطنت کرده، به پدر گفته بود: «دیدی پسرت اعتنایی به تو و حرفت نکرد.» این مطلب باعث نارحتی پدر از علی شد.
🔸 آن وقت ها علی تیمسار بود و فرمانده نیروی زمینی ارتش. وقتی هم می آمد همه خواهرها و برادرها جمع می شدیم تا ببینیمش. علی از در که وارد شد به سمت پدر رفت تا دستش را ببوسد؛ اما پدر با ناراحتی علی را هل داد و روی زمین انداخت.
👈 علی دیگر بلند نشد. همین طور با زانو آمد و خودش را روی پای پدر انداخت و گفت: اگر مرا نبخشید از روی پای تان بلند نمی شوم. او التماس می کرد و ما همه گریه می کردیم. پدرم ناگاه تکانی خورد و علی را بلند کرد.
🔸 علی وقتی بلند شد بعد از دست بوسی پدر و مادر کنار پدر نشست. گویی اصلا اتفاقی نیفتاده است. در ضمن حرفها، پدر را روشن کرد که آن شخص حقش نبوده. بعدا پدر مفصل خدمت آن شخص رسیده بود.
🎙 راوی: خواهر شهید
📚 برگرفته از کتاب؛
«خدا می خواست زنده بمانی»
بقلم فاطمه غفاری / نشر روایت فتح
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
#از_شهدا_بیاموزیم
🔅 آن روز مصطفی خیلی عجله داشت. با هم وارد اردوگاه شدیم. نگهبان جلوی در،جلوی ماشین را گرفت و چون ما را نمیشناخت، اجازه ورود نمیداد.
مصطفی عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. وقتی حرکت کرد، نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: «برای چی تند برخورد کردی؟ نگهبان تازه به جبهه اومده شما رو هم نمیشناخت».
🔸 مصطفی ماشین را متوقف کرده و به عقب نگاه کرد. بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ جوان نگهبان رفت صورتش را بوسید و معذرتخواهی کرد. جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است، خندید و گفت طوری نیست.
🔹 مصطفی ادامه داد: «میدانید چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. این حاجآقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردم».
🔸 جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد. مصطفی ادامه داد: «اگر ما از روحانیت جدا نشویم، همه اشکالات کار خودمان را میفهمیم. روحانیت متعهد، حلّال مشکلات است».
👈 این رفتار آقا مصطفی بسیار درسآموز بود. او هم پا روی نفس خود گذاشت و عذرخواهی کرد و هم حق مرا رعایت کرد.
📚 برگرفته از کتاب « مصطفی »
زندگینامه و خاطرات
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#از_شهدا_بیاموزیم
🔻 مصطفی حال و حوصله درس تئوری را نداشت. اما سرش درد می کرد برای کارهای علمی و آزمایشگاهی.
سال سوم دانشگاه بودیم
🔸 همراه هم رفتیم پیش معاون دانشجویی دانشکده، پروژه بگیریم. قبول کرد. یک پروژه به ما داد درباره غشاهای پلیمری.
🔹 شب و روز در آزمایشگاه بودیم. کار آن قدر سخت بود که من بریدم. پا پس کشیدم.
👈 مصطفی اما پای کارماند
و نتیجه اش شد یک مقاله علمی پژوهشی.
📚 یادگاران / جلد ۲۲
بقلم مرتضی قاضی/ نشر روایت فتح
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#از_شهدا_بیاموزیم
🔻 یک ساعتی آن جا نشستم.
حاج اکبر معصومیان همون اول دو تا تیر خورده بود و افتاده بود. عراقی ها مدام تیراندازی میکردند هر چند دقیقه یکبار یکی از قسمتهای بدن حاج اکبر یک تکانی می خورد حاج اکبر چشم هایش را باز می کرد و ذکر می گفت. پای راستش تکان می خورد، می گفت «یا مهدی» دستش تکان می خورد میگفت «یا حسین» از روی ذکرهایش میفهمیدم که بازم تیر خورده.
🔸 حاج اکبر افتاده بود وسط معبر. چند تا از بچه ها سعی کردند بکشنش کنار نی ها که کمتر تیر بخوره؛ ولی حاج اکبر عظمتی بود برای خودش. نتوانستند کاری بکنند؛ نصف بدنش وسط معبر بود درست توی دید عراقیها. بدن حاج اکبر به هیچ تیری نه نمی گفت.
🔸 کار خدا بود که من یک تیر هم نخوردم مانع طبیعی پناهم داده بود. غیر از حاج اکبر معصومیان و جنازه های بچه ها که وسط معبر افتاده بود چیزی نمیدیدم. فکر می کردم شاید عقب تر از من هم بچه هایی باشند که لای نی ها نشسته اند.
🔸 غیر از گلوله آرپی جی، کلاش هم داشتم با سه خشاب پُر. هر از گاهی اسلحه ام را می بردم بالای سرم و طرف عراقی ها تیراندازی می کردم. عراقی ها هم جوابم را می دادند. چند تا تیر که می انداختیم ساکت میشدیم. نه آنها کاری می کردند، نه من.
🔸 یک ربع می نشستیم؛ دوباره شروع میکردیم. حمید صفایی باری روی دوشم گذاشته بود که نمی توانستم رهایش کنم؛
باید آن جا را حفظ میکردم.
📚 برگرفته از کتاب عملیات فریب
روایت رزمندگان استان سمنان
گردآوری؛ مرتضی قاضی
نشر روایت فتح
🔻 با هم زیاد فوتبال بازی ميکردیم. بارها توی فوتبال به رفتار او دقت ميکردم. هیچگاه از محدوده اخلاق خارج نشد.
👈 بارها دیده بودم که نفس خودش را مورد خطاب قرار ميداد.
ميگفت: «کی ميخوای آدم بشی!؟»
🔸 بار اولی را که با هم فوتبال بازی کردیم فراموش نميکنم. من هرچه ميخواستم از او توپ را بگیرم نميشد. آنقدر قشنگ دریبل ميزد که همیشه جا ميماندم.
🔸 من هم از قانون نامردی استفاده کردم! هر بار که به من نزدیک ميشد پایش را ميزدم تا بتوانم توپ را بگیرم. از طرفی ميخواستم ببینم این آدم خودساخته عصبانی ميشود یا نه!
👈 یک بار خیلی بد رفتم روی پای سید. نقش بر زمین شد. وقتی بلند شد دیدم
دارد ذکر ميگويد!
🔸 بعد از بازی رفتم پیش سید و از او معذرت خواهی کردم. خندید و گفت:
ُ مگه چی شده؟! خب بازیه دیگه، یک موقع من به تو ميخورم، یک موقع
برعکس. بعد هم خندید و رفت.
📚 عـلــمـدار
زندگیـنامه و خـاطـرات
#شهید_سید_مجتبی_علمـدار
گروه فرهنگی هنری شهید هـــادی
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
✳️ ولایت پذیری تا پای جان
🔻 بعـداز عملیات خیبر زمانی که جاده بغـداد - بصـره را از دست دادیم و فقط جزایر مجنون برای ما باقیمانـده بود؛
حضـرت امام(ره) اعلام
فرمودنـد:
"به هر قیمتی که شـده بایـد جزایر حفظ شوند."
من بلافاصـله به شـهید کاظمی فرمانده پَد غربی، شـهیدباکری و
زین الـدین در پـد وسط و شـهید همت در پد شـرقی، اطلاع دادم.
چاه های نفت در پد غربی بود و در این نقطه مانند ابر انبوه؛
گلوله، خمپاره و بمب از آسمان بر آن می بارید.
🔸 شهیـد کـاظمی در آنموقعیت؛ مقـاومت بی سـابقه ای ازخود نشـان داد. انگشـتش قطع شـد و وقـتی برگشت، سـر وصورتش
خاکی، سـیاه و دودی بود وچندشـبانه روز بود که نخوابیده بود. وقتی به اوخسـته نباشـید گفتم و او را بوسیدم؛
👈 گفت: «وقتی
دستور امام (ره) را به من
گفتی؛ دیگر نفهمیـدم چه شد، بچه ها راجمع کردم وگفتم که اینجاکربلاست؛ الانم عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را
حفظ کنیم.»
راوی: محسن رضایی
📚 برگرفته از کتاب « پرواز در پرواز »
زندگینامه سردار رشید اسلام
#شهید_احمد_کاظمی
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
🔻 اولین کتابی که به زهرا داد بخواند، «سووشون» اثر سیمین دانشور بود. چند روزی بیشتر از ازدواجشان نمیگذشت. خندید و به زهرا گفت: «شخصیتهای این داستان هم مثل من و تو اسمشان یوسف و زهراست.» زهرا کتاب را گرفت.
دو سه مرتبه اسمش را تکرار کرد «سووشون...».
به نظرش اسم عجیبی بود. بعد آن را کنار گذاشت و گفت: «کتاب خواندن، نقاشی، عکاسی و زبان! چقدر عجیب است! با این همه استعداد و روحیه هنرمندانه نمیتوانم بفهمم تو چطور یک نظامی شدهای؟!»
🔸 یوسف لبخند زد و او ادامه داد: «حالا نقاشی و کتاب قابل قبول. اینها زندگی تو را از یکنواختی درمیآورند. اما کلاس زبان چرا میروی، آن هم در سطح پیشرفته؟ شبها تا دیر وقت باید بیدار بمانی، سخت است. زبان به چه دردت میخورد.»
👈 یوسف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «هر وقت میخواهی کاری را شروع کنی، نگذار چراها و فایدهها بیایند جلو. چون آن وقت حتماً تو میروی عقب و یک کار خوب هیچ وقت شروع نمیشود.»
🔸 سال آخر دانشگاه، زهرا یک تحقیق راجع به شیمی کریستالی داشت که باید بخشی از یک کتاب علمی را ترجمه میکرد. برای او کار خیلی سخت و وقتگیری بود. یوسف گفت نگران نباشد و کتاب را با خودش به شیراز آورد. یک هفته بعد متن ترجمهشده مقاله را پست کرد اصفهان.
🔸 زهرا وقتی متن را خواند، دستهایش را در هم گره کرد، چانهاش را روی انگشتانش گذاشت و به جزوه ترجمه شده خیره شد و گفت:
«تو فوقالعادهای یوسف».
🔸 آن ترم متن ترجمه او در کلاس بالاترین نمره را گرفت.
📚 برگرفته از کتاب؛ تیک تاک زندگی
براساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز
گلستان جعفریان
#شهید_یوسف_کلاهدوز
#از_شهدا_بیاموزیم
📝 حزب الله کیست؟
حزب الله مؤمنی است که در پیوند با حبل المتین ولایتِ معصوم قرار داشته باشد. حزب الله مؤمنی است که در ظلِّ ولایت معصوم، خود اهلیت خلیفةاللهی یافته و برای اقامه عدل در کره زمین قیام کرده است.
🔸 «تولی و تبری» صفتی است که خداوند حزب الله را بدان ستوده است «اشداء على الكفّار رحماء بينهم».
🔸حزب الله مؤمنی اهل اطاعت است، به امام عشق می ورزد و از دشمن او بیزار است و همه عمرِ خویش را وقف «جهاد فی سبیل الله» کرده است.
🔸دعای فتح مکه؛ نشانه ی پیوندی است که بین ما و تاریخ صدر اسلام وجود دارد. اگر این پیوند حفظ شود ما نیز هسته ی نخستین تمدنی خواهیم شد که همه ی جهان را تسخیر خواهد کرد و زمینه ی ظهور دولت جهانی عدل را فراهم خواهد آورد.
📚 برگرفته از کتاب؛
«گنجینه آسمانی »
گفتارهای روایت فتح/ صفحه ۲۰۲
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
✳️ ســاده زیسـتی
🔻 داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی میگذشتیم؛ گفتم: «علی آقا! تا چند ماه دیگه بچه مون اینجا به دنیا میآد.»
با تعجب پرسید: «اینجـــا؟!»
گفتم: «خُب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان همدانه.»
👈 على آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه!؛ ما بیمارستانی را میریم که مستضعفین میرن. اینجا مال پولدار هاست. همه کس وُسعش نمیرسه بیاد اینجا.»
🔸 توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلا خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دی ماه ۱۳۶۶ بود وقت و بی وقت درد میآمد به سراغم. وصیّت علی آقا را به همه گفته بودم. تا گفتم حالم خوب نیست ماشین گرفتند و به بیمارستان فاطمیه(س) که بیمارستانی دولتی بود رفتیم
🔸 همین که وارد بیمارستان شدیم، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد: بچه «شهید چیت سازیان» داره به دنیا میآد. کارکنان بیمارستان به هول و ولا افتاده بودند. دوروبرم پُر شده بود از پرستار و دکتر.
خیلی زود خبر توی شهر پخش شد ..
📚 برگرفته از کتاب ؛
« گلستان یازدهم »
خاطرات همسرگرامی شهید
#شهید_علی_چیت_سازیان
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
✳️ تاثیر کـــلام
🔻 علیرغم اصرار مسئولان و فرماندهان لشکر؛ راننده كاميونها می گفتند: «اگه ما رو اعدام هم بكنين، با اين همه مهمات به خط مقدم نمی رويم!»
🔸 وقتی صحبتها و اعتراضات آنها تمام شد؛ كاوه که تازه از راه رسیده بود و آنها هم اطلاع نداشتند که این جوان کم سن و سال فرمانده لشکره؛ به رانندهها گفت: «ما اينجا هيچ كس را با زور به خط نمی بريم. خيلی از اين بچه ها كه الان می بينيدشون، برای رفتن به خط گريه می كنن. سعی شون اينه كه از هم سبقت بگيرند.»
بعد هم بدون اينكه يك كلمه درخواست ماندن از آنها بكند، گفت: «انشاا... سعی می كنيم بار كاميونها تون رو همين جا خالی كنيم.»
كاوه وقتی ازدهام بچه ها را ديد، گفت: «بهتره بريم دفتر ما، بقيه حرفها را آنجا می زنيم.»
🔸 نيم ساعت نگذشته بود كه جلسه كاوه با آنها تمام شد و همه شان آمدند بيرون، بعضی هایشان داشتند گريه می كردند.
گفتند تا آخرش هستیم ..
📚 با اندکی تغییر، برگرفته از کتاب؛
«حمــاسـه کــــاوه»
گردآورنده؛ حمید رضا صدوقی
#سردار_شهید_محمود_کاوه
#شهیدانه
🌷شهـیده عـزت الملوک کـاووسی🌷
دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران
شهـادت: ۲۲ بهـمن ۵۷
محل شهـادت: خيابان دریاباری تهـران
مدفن: بيمارستان امام خمینی (ره) تهـران
✳️ خاطره یک دوست:عزت الملوک به فقيرترین قشـرهای مـردم در زاغـه های حلبی آبـاد سرمیزد. بيماران محـروم را باخود به بيمارستان می آورد ودرصف پذیرش درمانگاه می ايستاد و تا درمان نهـایی آنها را همـراهی میکرد و همـه این کـارهـا را مخفيانه انجام میداد. در برابر مصادیق حـق، بسيار فروتن ودر برابر ناحق بسيار محكم بود.
امام را خوب می فهميد ومريدش بود.
🌹 دکتر کاظمی: «وقتی خبـر شهـادتش هنگـام امدادرسـانی به ما رسید؛ شبـانه پدر و مـادرش رامطلع کردیم. خیلی متأثر شدند. با پیشنهاد ما هم موافقت کردند که پیکر را دربیمارستان دفن کنیم. روز بعد به بهشت زهرا س رفتیم و گفتیم می خواهیم جنـازه را ببـریم شهرستان و به این صورت جنازه را تحویل گرفتیم و آمدیم درهمین مکان که قبلاً باند هلی کوپتر بود، قبری کندیم و پیکر مطهرش را بخـاک سپردیم.»
✍️ گزیده ای از وصیتـنامه
« واکنون، ای خــواهر و ای بــرادر!
بر ماست که خویشتن خویش را شناخته و
دریابیم که راهمان چه طولانی؛ مسئولیتمان چه سنگین و آرمانمان چه والاست. برماست که خدا را بشناسیم و تنها در جستجوی رضای او باشیم
تـا شـایستگی این را بیـابیم که خـداگـونه شـده وخلیـفه او درزمین باشیم. بـرماست کـه راه این شهیدانِ صدیق را ادامه داده و بهای خونِ گران قدرشان را از یـاد نبـریم.»
#شهیده_عزت_الملوک_کاووسی
#از_شهدا_بیاموزیم
✳️ ای مـــادر؛ هنگامی که فرودگاه تهران را ترک می گفتم، تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: «ای مصطفی؛ من تو را بزرگ کردم. با جان و شیره خود تو را پرورش دادم و اکنون که می روی از تو هیچ نمیخواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم، فقط یک وصیت می کنم و آن این که خدای بزرگ را فراموش نکنی.»
🔹 ای مـــادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود باز می گردم و به تو اطمینان می دهم که در این مدت دراز؛ حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم. عـشق او آن قدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسر نبود.
🔸 خوشحــالم ای مــادر،
نه فقط بخاطر این که بعد از هجرتِ دراز به آغوش وطن بر می گردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ظلم و فساد بر افتاده و نسیم آزادی و استقلال می وزد.
✍️ دست نوشته
شهید دکتر مصطفی چمران
بهمن ماه ۱۳۵۷
📚 برگرفته از کتاب؛
خدا بود و دیگر هیچ نبود...
#شهید_مصطفی_چمران
#انقلاب_اسلامی
#شهیدانه
❇️ عــصر بعثت دوباره انســان
✍️ ما وظیفهٔ روایت فتح رابرعهده داشتیم.اماکدام زبان وبیانی وچگونه از عهدهٔ روایت آنچه میگذشت برمی آید؟ این جوانان، نسل تازه ای هستند که درکره زمین ظهور کرده است و وظیفهٔ دگرگونی عالم را پروردگارمتعال، برگردۀ اینان گذاشته است. عصر بعثتِ دوباره انسان آغاز شده است واینان پیام آوران این عصرند وپیام آنان، همان کلامی است که با روح الامین برقلب مبارک رسول الله تجلی یافته و ازآنجا برزبان مبارکش جاری شده است. چگونه است که پروردگار درطول همۀ این اعصار؛ اینان را برای امانتداری خویش برگزیده است؟
🔹 صف طویل بچه ها با آرامش و اطمینان وسعت جبههٔ فتح را به سوی فتوحات آینده طی میکردند و خود را به صف مقدم میرساندند... و تو از تماشای آنان سیر نمی شوی.
🔸 خیلی شگفت آور است که انسان در متن عظیم ترین تغییرات تاریخ جهان و در میان سردمداران این تحوّل، زندگی کند و از غفلت؛ هرگز در نیابد که در کجا و در چه زمانی زیست میکند. اینجاست که تو به ژرفنای این روایت عجیب پی میبری و در می یابی که چگونه معرفت امام زمان، شرط خروج از جاهلیت است. ببین که عصرجاهلیت ثانی چگونه در هم فرو میریزد و ببین که چه کسانی راه تاریخ را به سوی نور میگشایند.
👈 شیطان حکومت خویش را بر ضعفها و ترسها و عادات ما بنا کرده است و اگر تو نترسی و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمالِ خليفة اللهى جبران کنی، دیگر شیاطین را بر تو تسلّطی نیست.
📚 جرعهای از کتاب؛
« گنـجیـنه آسمــانی »
گفتارهـای مجموعه روایت فتــح
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#شهیدانه
✳️ هر وقت با من خداحافظی میکرد؛
لحظه ی آخر می گفت: «دعــاکـن اگـه شهید شدم جسدم نیاد و گمنام بمونم. همه ی ما از خاکیم و بـه خـاک بــرمی گردیم؛ چه بهتر که با شهادت بریم و نزد خدا روزی بخوریم.»
▫️ هیچ وقت طاقت شنیدن این حرفهایش را نداشتم همیشه فقط سکوت می کردم. عاقبت هم به آرزویش رسید.
🌷 بدنش تا ده سال بعد از شهادتش، کنار دجله میان نیزارهای هورالهویزه ماند. بعد از ده سال چند تکه استخوان و پلاک و پوتینش را برای ما آوردند.
🔺راوی خواهر شهید
📚برگرفته از کتاب «ازانتظار بسوخت»
#شهید_حسین_منتظری
#شهیدانه
✳️ راز آن دسـتور
🔻نيروهای دشمن و اشرار ضدانقلاب، دست بدست هم داده بودند و هم زمان آتش شديدی می ريختند.از طرفی هم بالگردهای توپ دارشان، ما را از بالا گرفته بودند زير آتش.
كـاوه گاهی با وسواس خاصی دوربين می كشيد روی مواضع دشمن، گاهی هم از طريق بیسيم با علی قمی صحبت میكرد و وضع دقيق نيروها را جويا می شد.
🔹 بعد از اقامه نمـاز ظـهر؛ یک تصميم ناگهانی گرفت كه هيچ كدام از ما دليلش را نفهميديم. مسئول قبضه مينی كاتيوشا راصدا زد. نقشه منطقه را پهن كرد روی زمين و نقطه ای را به او نشان داد و گفت: «اين سه راهی را بكـوب».
كـاوه ايستاده بود کناراو و هرچند لحظه فرياد میزد: «رحــم نكن، مهمــات بده، بــزن، بــزن!»
🔸 طولی نكشيد كه علی قمی تماس گرفت. صدايش هيجان و شادی خاصی داشت. گفت:
«محمود جان! ما رسيديم روی ارتفاعات؛ تمام هدفها را گرفتيم.» گل از گل محمود شكفت و به سجده افتاد. يادم هست همان روز مطلع شديم، حدود 300 نفر از عراقيها و ضد انقلاب در سه راهیِ پشت سياه كوه؛ به درك واصل شده اند و اين برای همه ما عجيب بود.
🔹 راز آن دستور كاوه پس از سالها،
هنوز برايم كشف نشده باقی مانده است.
📚 برگرفته از کتاب «حمـاسـه کـاوه»
خـاطرات و زندگیـنامه؛
#سردار_شهید_محمود_کاوه
#شهیدانه
🔻سيد اینگونه میگفت:
« ازصدراسلام همينطور بوده.ازجنگ بدرگرفته تاجنگ احد. تاحماسه روز عاشورا؛ كه اصحاب يك به يك جلوی چشم اباعبدالله (ع) جان دادند وشهيد شدند ..
اين واقعه برای ماهم بوده.
🔸 در عملياتی؛ شهيد احمد باغپرور و بعد از آن علی آقا رمضانپور و چند نفر ديگر از دوستان افتادند. به سر همه آنها تير سمينوف خورده بود. من بالای سر شهيد باغپرور رفتم؛ تير يك طرف سرش را متلاشی كرده بود. فكر كردم ميتوانم به او روحيه بدهم.
🔹 گفتم: « احمد جان شهادتين بگو؛ تسبيح بگو »
اما زبانش كار نمیكرد. مغزش فرمان نميداد. دستهايش را گرفتم و گفتم:
«اگر ميخواهی من برايت شهادتين بگويم، دستانم را فشار بده.»
ديدم آرام از گوشه چشمانش اشكی جاری شد.
گفتم: «بگو يا صاحب الـزمـان(عج)»
احساس كردم كه دستم را فشار ميدهد. بعدشهادتين را برايش گفتم و او آرام چشمانش را بست.»
📚 برگرفته از کتاب «عـلــمـدار»
زندگیـنامه و خـاطـرات
#سردار_شهید_سید_مجتبی_علمـدار
#شهیدانه
✳️ خواهرم، حجابت را رعایت کن
🔻 باناصر در خیابان قدم میزدیم که زن بدحجابی از کنارمان رد شد. میخواستم اعتراض کنم، ولی ناصر مانع شد. روز بعد درخیابان دوباره همان خانم را دیدیم. ناصرصدا زد:
«خواهرم! یک لحظه.» آن خانم ایستاد، ناصر رفت جلو و گفت: «خواهرم، اگر از خانواده شما یک نفر فوت کند؛ چقدر ناراحت میشوی؟»
آن خانم گفت: «این چه سؤالیه؟ خانواده من از جانم عزیزترند.»
🔸 ناصر گفت: «خانوادهای بوده که سه تا پسرداشته؛ همه رو تقدیم انقلاب کرده تا دشمنان، حجاب شما را از بین نبرند. همین حجاب باعث میشه تا شما درجامعه ایمن باشید. شما فرض کنید ظرف روغنی که درش باز باشد؛ همه حشرات هجوم میارن تا ازش بهره ببرند. ولی وقتی درِ آن را بگذاریم، فرار میکنند. ازدید ما حجاب هم همین حکایت را دارد.»
👈 ناصر با دو دلیل قانع کننده آن خانم را راضی کرد تا حجابش را رعایت کند.
📚 برگرفته از کتاب «انتخاب عالی»
خاطرات و زندگینامه؛
#سردار_شهید_ناصر_قاسمی
#شهیدانه
✳️ هفده آذر ۵۹، برای انجام عملیات به سمت جاده ماهشهر رفتیم. از کانال عبور کردیم و در سکوت به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم. عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود.اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنی صدر از ما پشتیبانی نکردند. و با پاتک نیروهای دشمن، مجبور به عقب نشینی شدیم.
🔸 شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند. با شلیک های پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن؛ مانع پیشروی آنها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. ساعت ده صبح بود. فشار دشمن هر لحظه زیادتر می شد. برای زدن آر پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت.
🌷 یکدفعه صدایی آمد. برگشتم وناباورانه نگاه کردم. گلوله ای به سینه ی شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی ها نزدیک شدند. مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود. از کمی عقب تر نگاه کردم. عراقی ها بالای سر او رسیده بودند از خوشحالی هلهله می کردند. همان شب تلویزیون عراق، پیکر بدون سر او را نشان داد. گوینده عراقی گفت: «ما شاهـرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم.»
🔸 دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود هر چه گشتیم بی فایده بود.
او از خدا خواسته بود؛
همه گذشته اش را پاک کند.
می خواست چیزی از او نماند.
نه نام ؛ نه نشان ؛ نه قبر ؛ نه مزار
و نه هیچ چیز دیگر.
خدا هم دعایش را مستجاب کرد.
پیکر سردار شهید شـاهــرخ ضـرغــام
هرگز پیدا نشد ..
📚 برگرفته از کتاب؛
«شاهرخ، حـُرانقلاب اسلامی»
زندگینامه و مجموعه خاطرات
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#شهیدانه
✍️ «دلم نمیخواهد از سختیها با مهنازحرفی بزنم. دلم میخواهد وقتی خانه میروم؛ جزشادی وخنده چیزی باخود نبرم. نه کسل باشم، نه بیحوصله و خوابآلود؛ تا دلِ مهناز هم شاد بشود.
اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کردهام. معدهام درد میکند. این استفراغ خونی هم که دیگر کهنه شده.
دکتر میگوید فقط ضعف اعصاب است.
🔸 چطور میتوانم عصبی نشوم ؟!
آن روز وقتی بلوارِ نزدیکِ پایگاهِ هواییِ شیراز را به نام من کردند؛ غرور و شادی را درچشمهای مهناز دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم؛ من فقط بهخاطر دل مهناز گرفتم و بهخاطراو و مردم که این همه محبت دارند وخوبند، پشت تریبون رفتم.
👈 ولی همینکه پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم.حواله را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر میکنند ما پرواز میکنیم و میجنگیم تا شجاعتهای ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند!
🔹 کاش این سفر یکماهه کمی حالم را بهتر کند. سفریِ ما در راه است و من میفهمم مهناز چقدر به یک شوهر خوب و خوشاخلاق احتیاج دارد.
باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقالم به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستوردادن برای من مثل مُردن است.»
(هشتم تیر ۱۳۶۰)
📚 برگرفته از کتاب: «آسمان؛ دوران به روایت همسر شهید»
بقلم زهرا مشتاق
نشر روایت فتح صفحه ۵۴
#شهید_خلبان_عباس_دوران
#شهیدانه
✳️ قبل از عملیات مطلع الفجر بود.
جهت هماهنگی بهتر، جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهیم و شش نفر از فرماندهان ارتش و سپاه در جلسه حضور داشتیم. اواسط جلسه بود، که ناگهان از پنجره، یک نارنجک به داخل پرتاب شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همانطور که نشسته بودم سرم را در بین دستانم گرفتم و به سمت دیوار چمباتمه زدم! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشهای خزیدند.
🔸 لحظات به سختی میگذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. باورکردنی نبود! با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم:
« آقـــا اِبـــرام …! »
🔹 بقیه هم یکی یکی سرهای خود را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم؛ ابراهیم روی نارنجک خوابید بود.
🔸 در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد؛ با کلی معذرت خواهی گفت: «خیلی شرمندهام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباهی افتاد داخل اتاق شما!»
👈 گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما و ابراهیم را بسنجد.
📚 برگرفته از کتاب «سلام بر ابراهیم »
زندگینامه و خاطراتی از اسطوره دفاع مقدس
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهیدانه
✳️ اولین روز از نوروز
🔅 نوروز سال۶۵ بود. خانوادهها در حد توان و عرف جامعه، براى بچه هاشون لباس نو میخريدند. به اصرار زیاد پدر محمدرضا هم، كت و شلوار و كفش نو خريده بود. خانواده آماده شدیم بریم خونه پدربزرگ برای شروع ديد و بازديد عید.
🔸 اون روز برادرم با اكراه تمام، لباس و كفشهای نو رو پوشید. دیگه همه آماده رفتن شده بودیم که یه وقت از پنجره اتاق متوجه شدیم محمدرضا رفته توی باغچه حیاط، داره روى کفشهای نو خاک مىپاشه !!
مادر به شوخى گفت:
« آهاى رضــا! چیكار مىكنى؟ »
🔹 محمدرضا که دید همه با تعجب به او نگاه میکنیم؛ با دستپاچگى گفت:
« وقتی بچههاى شهدا ما رو با اين لباسهاى نو ببینن؛ خداشاهده شرمنده نگاه اونا ميشم. »
این را که گفت انگار همه ماهم در اولین روز از نوروز، شرمنده فرزندان شهدا شدیم.
🌷 خاطرهای از ؛
#شهید_محمدرضا_قمریان
#شهیدانه
✳️ خيلی عصبانی بود.
سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضان آمده بود و او بی سروصدا گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن. ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه سربازها به خط شوند و بعد، يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
🔸 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييكها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه.
اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد. نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل؛ تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد. پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند.
😊 بچهها هم با خيال راحت تا آخر ماه رمضان روزه گرفتند.
📚 برگرفته از کتاب: « يادگاران ۲ »شهيد همت
بقلم مريم برادران/ نشر روایت فتح
#سردار_شهید_ابراهیم_همت
#شهیدانه