eitaa logo
حسـینـیه هـمّـت
9 دنبال‌کننده
233 عکس
3 ویدیو
0 فایل
✓ مقـام معـظم رهبـری: «ما در بیان زندگی‌نامه‌ی شهیدان سعی کنیم خصوصیّات زندگی اینها و سبک زندگی اینها و چگونگی مشی زندگی اینها را تبیین کنیم، ایـن مهـــم اسـت.» 📌 تولید و آرشـیو محتـوا « کــپی با ذکـــر شــریف صــلـوات »
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 خیلی اتفاق می افتاد که دوستان و آشنایان برای کارهای خود به پدر مراجعه می کردند و می خواستند به علی بگوید تا مشکل شان را حل کند. علی هم سبک کارش این بود هر کسی به او مراجعه می کرد؛ اگر درخواستش منع قانونی نداشت انجامش می داد و اگر منع قانونی داشت، توجیهش می کرد و علت نشدنش را بیان می کرد. 🔸 یک بار یکی از همشهری ها کاری داشت. پدر به علی نامه نوشت. آن شخص به تهران رفته بود و علی به او ناهار هم داده و علت انجام نشدنش را بیان کرده بود. اما او شیطنت کرده، به پدر گفته بود: «دیدی پسرت اعتنایی به تو و حرفت نکرد.» این مطلب باعث نارحتی پدر از علی شد. 🔸 آن وقت ها علی تیمسار بود و فرمانده نیروی زمینی ارتش. وقتی هم می آمد همه خواهرها و برادرها جمع می شدیم تا ببینیمش. علی از در که وارد شد به سمت پدر رفت تا دستش را ببوسد؛ اما پدر با ناراحتی علی را هل داد و روی زمین انداخت. 👈 علی دیگر بلند نشد. همین طور با زانو آمد و خودش را روی پای پدر انداخت و گفت: اگر مرا نبخشید از روی پای تان بلند نمی شوم. او التماس می کرد و ما همه گریه می کردیم. پدرم ناگاه تکانی خورد و علی را بلند کرد. 🔸 علی وقتی بلند شد بعد از دست بوسی پدر و مادر کنار پدر نشست. گویی اصلا اتفاقی نیفتاده است. در ضمن حرفها، پدر را روشن کرد که آن شخص حقش نبوده. بعدا پدر مفصل خدمت آن شخص رسیده بود. 🎙 راوی: خواهر شهید 📚 برگرفته از کتاب؛ «خدا می خواست زنده بمانی» بقلم فاطمه غفاری / نشر روایت فتح
🔅 آن روز مصطفی خیلی عجله داشت. با هم وارد اردوگاه شدیم. نگهبان جلوی در،جلوی ماشین را گرفت و چون ما را نمی‌شناخت، اجازه ورود نمی‌داد. مصطفی عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. وقتی حرکت کرد، نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: «برای چی تند برخورد کردی؟ نگهبان تازه به جبهه اومده شما رو هم نمی‌شناخت». 🔸 مصطفی ماشین را متوقف کرده و به عقب نگاه کرد. بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ جوان نگهبان رفت صورتش را بوسید و معذرت‌خواهی کرد. جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است، خندید و گفت طوری نیست. 🔹 مصطفی ادامه داد: «می‌دانید چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. این حاج‌آقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردم». 🔸 جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد. مصطفی ادامه داد: «اگر ما از روحانیت جدا نشویم، همه اشکالات کار خودمان را می‌فهمیم. روحانیت متعهد، حلّال مشکلات است». 👈 این رفتار آقا مصطفی بسیار درس‌آموز بود. او هم پا روی نفس خود گذاشت و عذرخواهی کرد و هم حق مرا رعایت کرد.   📚 برگرفته از کتاب « مصطفی » زندگی‌نامه و خاطرات
🔻 مصطفی حال و حوصله درس تئوری را  نداشت. اما سرش درد می کرد برای کارهای علمی و آزمایشگاهی. سال سوم دانشگاه بودیم 🔸 همراه هم رفتیم پیش معاون دانشجویی دانشکده، پروژه بگیریم. قبول کرد. یک پروژه به ما داد درباره غشاهای پلیمری. 🔹 شب و روز در آزمایشگاه بودیم. کار آن قدر سخت بود که من بریدم. پا پس کشیدم.  👈 مصطفی اما پای کارماند و نتیجه اش شد یک مقاله علمی پژوهشی. 📚 یادگاران / جلد ۲۲ بقلم مرتضی قاضی/ نشر روایت فتح
🔻 یک ساعتی آن جا نشستم. حاج اکبر معصومیان همون اول دو تا تیر خورده بود و افتاده بود. عراقی ها مدام تیراندازی میکردند هر چند دقیقه یکبار یکی از قسمتهای بدن حاج اکبر یک تکانی می خورد حاج اکبر چشم هایش را باز می کرد و ذکر می گفت. پای راستش تکان می خورد، می گفت «یا مهدی» دستش تکان می خورد میگفت «یا حسین» از روی ذکرهایش میفهمیدم که بازم تیر خورده. 🔸 حاج اکبر افتاده بود وسط معبر. چند تا از بچه ها سعی کردند بکشنش کنار نی ها که کمتر تیر بخوره؛ ولی حاج اکبر عظمتی بود برای خودش. نتوانستند کاری بکنند؛ نصف بدنش وسط معبر بود درست توی دید عراقیها. بدن حاج اکبر به هیچ تیری نه نمی گفت. 🔸 کار خدا بود که من یک تیر هم نخوردم مانع طبیعی پناهم داده بود. غیر از حاج اکبر معصومیان و جنازه های بچه ها که وسط معبر افتاده بود چیزی نمیدیدم. فکر می کردم شاید عقب تر از من هم بچه هایی باشند که لای نی ها نشسته اند. 🔸 غیر از گلوله آرپی جی، کلاش هم داشتم با سه خشاب پُر. هر از گاهی اسلحه ام را می بردم بالای سرم و طرف عراقی ها تیراندازی می کردم. عراقی ها هم جوابم را می دادند. چند تا تیر که می انداختیم ساکت میشدیم. نه آنها کاری می کردند، نه من. 🔸 یک ربع می نشستیم؛ دوباره شروع میکردیم. حمید صفایی باری روی دوشم گذاشته بود که نمی توانستم رهایش کنم؛ باید آن جا را حفظ میکردم. 📚 برگرفته از کتاب عملیات فریب روایت رزمندگان استان سمنان گردآوری؛ مرتضی قاضی نشر روایت فتح
🔻 با هم زیاد فوتبال بازی ميکردیم. بارها توی فوتبال به رفتار او دقت ميکردم. هیچگاه از محدوده اخلاق خارج نشد. 👈 بارها دیده بودم که نفس خودش را مورد خطاب قرار ميداد. ميگفت: «کی ميخوای آدم بشی!؟» 🔸 بار اولی را که با هم فوتبال بازی کردیم فراموش نميکنم. من هرچه ميخواستم از او توپ را بگیرم نميشد. آنقدر قشنگ دریبل ميزد که همیشه جا ميماندم. 🔸 من هم از قانون نامردی استفاده کردم! هر بار که به من نزدیک ميشد پایش را ميزدم تا بتوانم توپ را بگیرم. از طرفی ميخواستم ببینم این آدم خودساخته عصبانی ميشود یا نه! 👈 یک بار خیلی بد رفتم روی پای سید. نقش بر زمین شد. وقتی بلند شد دیدم دارد ذکر ميگويد! 🔸 بعد از بازی رفتم پیش سید و از او معذرت خواهی کردم. خندید و گفت: ُ مگه چی شده؟! خب بازیه دیگه، یک موقع من به تو ميخورم، یک موقع برعکس. بعد هم خندید و رفت. 📚 عـلــمـدار زندگیـنامه و خـاطـرات گروه فرهنگی هنری شهید هـــادی
✳️ ولایت پذیری تا پای جان 🔻 بعـداز عملیات خیبر زمانی که جاده بغـداد - بصـره را از دست دادیم و فقط جزایر مجنون برای ما باقیمانـده بود؛ حضـرت امام(ره) اعلام فرمودنـد: "به هر قیمتی که شـده بایـد جزایر حفظ شوند." من بلافاصـله به شـهید کاظمی فرمانده پَد غربی، شـهیدباکری و زین الـدین در پـد وسط و شـهید همت در پد شـرقی، اطلاع دادم. چاه های نفت در پد غربی بود و در این نقطه مانند ابر انبوه؛ گلوله، خمپاره و بمب از آسمان بر آن می بارید. 🔸 شهیـد کـاظمی در آنموقعیت؛ مقـاومت بی سـابقه ای ازخود نشـان داد. انگشـتش قطع شـد و وقـتی برگشت، سـر وصورتش خاکی، سـیاه و دودی بود وچندشـبانه روز بود که نخوابیده بود. وقتی به اوخسـته نباشـید گفتم و او را بوسیدم؛ 👈 گفت: «وقتی دستور امام (ره) را به من گفتی؛ دیگر نفهمیـدم چه شد، بچه ها راجمع کردم وگفتم که اینجاکربلاست؛ الانم عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را حفظ کنیم.» راوی: محسن رضایی 📚 برگرفته از کتاب « پرواز در پرواز » زندگینامه سردار رشید اسلام
🔻 اولین کتابی که به زهرا داد بخواند، «سووشون» اثر سیمین دانشور بود. چند روزی بیشتر از ازدواجشان نمی‌گذشت. خندید و به زهرا گفت: «شخصیت‌های این داستان هم مثل من و تو اسمشان یوسف و زهراست.» زهرا کتاب را گرفت. دو سه مرتبه اسمش را تکرار کرد «سووشون...». به نظرش اسم عجیبی بود. بعد آن را کنار گذاشت و گفت: «کتاب خواندن، نقاشی، عکاسی و زبان! چقدر عجیب است! با این همه استعداد و روحیه هنرمندانه نمی‌توانم بفهمم تو چطور یک نظامی شده‌ای؟!» 🔸 یوسف لبخند زد و او ادامه داد: «حالا نقاشی و کتاب قابل قبول. این‌ها زندگی تو را از یکنواختی درمی‌آورند. اما کلاس زبان چرا می‌روی، آن هم در سطح پیشرفته؟ شب‌ها تا دیر وقت باید بیدار بمانی، سخت است. زبان به چه دردت می‌خورد.» 👈 یوسف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «هر وقت می‌خواهی کاری را شروع کنی، نگذار چراها و فایده‌ها بیایند جلو. چون آن وقت حتماً تو می‌روی عقب و یک کار خوب هیچ وقت شروع نمی‌شود.» 🔸 سال آخر دانشگاه، زهرا یک تحقیق راجع به شیمی کریستالی داشت که باید بخشی از یک کتاب علمی را ترجمه می‌کرد. برای او کار خیلی سخت و وقت‌گیری بود. یوسف گفت نگران نباشد و کتاب را با خودش به شیراز آورد. یک هفته بعد متن ترجمه‌شده مقاله را پست کرد اصفهان. 🔸 زهرا وقتی متن را خواند، دست‌هایش را در هم گره کرد، چانه‌اش را روی انگشتانش گذاشت و به جزوه ترجمه‌ شده خیره شد و گفت: «تو فوق‌العاده‌ای یوسف». 🔸 آن ترم متن ترجمه او در کلاس بالاترین نمره را گرفت. 📚 برگرفته از کتاب؛ تیک تاک زندگی براساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز گلستان جعفریان
📝 حزب الله کیست؟ حزب الله مؤمنی است که در پیوند با حبل المتین ولایتِ معصوم قرار داشته باشد. حزب الله مؤمنی است که در ظلِّ ولایت معصوم، خود اهلیت خلیفةاللهی یافته و برای اقامه عدل در کره زمین قیام کرده است. 🔸 «تولی و تبری» صفتی است که خداوند حزب الله را بدان ستوده است «اشداء على الكفّار رحماء بينهم». 🔸حزب الله مؤمنی اهل اطاعت است، به امام عشق می ورزد و از دشمن او بیزار است و همه عمرِ خویش را وقف «جهاد فی سبیل الله» کرده است. 🔸دعای فتح مکه؛ نشانه ی پیوندی است که بین ما و تاریخ صدر اسلام وجود دارد. اگر این پیوند حفظ شود ما نیز هسته ی نخستین تمدنی خواهیم شد که همه ی جهان را تسخیر خواهد کرد و زمینه ی ظهور دولت جهانی عدل را فراهم خواهد آورد. 📚 برگرفته از کتاب؛ «گنجینه آسمانی » گفتارهای روایت فتح/ صفحه ۲۰۲
✳️ ســاده زیسـتی 🔻 داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی میگذشتیم؛ گفتم: «علی آقا! تا چند ماه دیگه بچه مون اینجا به دنیا میآد.» با تعجب پرسید: «اینجـــا؟!» گفتم: «خُب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان همدانه.» 👈 على آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه!؛ ما بیمارستانی را میریم که مستضعفین میرن. اینجا مال پولدار هاست. همه کس وُسعش نمیرسه بیاد اینجا.» 🔸 توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلا خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دی ماه ۱۳۶۶ بود وقت و بی وقت درد میآمد به سراغم. وصیّت علی آقا را به همه گفته بودم. تا گفتم حالم خوب نیست ماشین گرفتند و به بیمارستان فاطمیه(س) که بیمارستانی دولتی بود رفتیم 🔸 همین که وارد بیمارستان شدیم، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد: بچه «شهید چیت سازیان» داره به دنیا میآد. کارکنان بیمارستان به هول و ولا افتاده بودند. دوروبرم پُر شده بود از پرستار و دکتر. خیلی زود خبر توی شهر پخش شد .. 📚 برگرفته از کتاب ؛ « گلستان یازدهم » خاطرات همسرگرامی شهید
✳️ تاثیر کـــلام 🔻 علیرغم اصرار مسئولان و فرماندهان لشکر؛ راننده كاميونها می گفتند: «اگه ما رو اعدام هم بكنين، با اين همه مهمات به خط مقدم نمی رويم!» 🔸 وقتی صحبتها و اعتراضات آنها تمام شد؛ كاوه که تازه از راه رسیده بود و آنها هم اطلاع نداشتند که این جوان کم سن و سال فرمانده لشکره؛ به راننده‌ها گفت: «ما اينجا هيچ كس را با زور به خط نمی بريم. خيلی از اين بچه ها كه الان می بينيدشون، برای رفتن به خط گريه می كنن. سعی شون اينه كه از هم سبقت بگيرند.» بعد هم بدون اينكه يك كلمه درخواست ماندن از آنها بكند، گفت: «انشاا... سعی می كنيم بار كاميونها تون رو همين جا خالی كنيم.» كاوه وقتی ازدهام بچه ها را ديد، گفت: «بهتره بريم دفتر ما، بقيه حرفها را آنجا می زنيم.» 🔸 نيم ساعت نگذشته بود كه جلسه كاوه با آنها تمام شد و همه شان آمدند بيرون، بعضی هایشان داشتند گريه می كردند. گفتند تا آخرش هستیم .. 📚 با اندکی تغییر، برگرفته از کتاب؛ «حمــاسـه کــــاوه» گردآورنده؛ حمید رضا صدوقی
🌷شهـیده عـزت الملوک کـاووسی🌷 دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران شهـادت: ۲۲ بهـمن ۵۷ محل شهـادت: خيابان دریاباری تهـران مدفن: بيمارستان امام خمینی (ره) تهـران ✳️ خاطره یک دوست:عزت الملوک به فقيرترین قشـرهای مـردم در زاغـه های حلبی آبـاد سرمیزد. بيماران محـروم را باخود به بيمارستان می آورد ودرصف پذیرش درمانگاه می ايستاد و تا درمان نهـایی آنها را همـراهی میکرد و همـه این کـارهـا را مخفيانه انجام میداد. در برابر مصادیق حـق، بسيار فروتن ودر برابر ناحق بسيار محكم بود. امام را خوب می فهميد ومريدش بود. 🌹 دکتر کاظمی: «وقتی خبـر شهـادتش هنگـام امدادرسـانی به ما رسید؛ شبـانه پدر و مـادرش رامطلع کردیم. خیلی متأثر شدند. با پیشنهاد ما هم موافقت کردند که پیکر را دربیمارستان دفن کنیم. روز بعد به بهشت زهرا س رفتیم و گفتیم می خواهیم جنـازه را ببـریم شهرستان و به این صورت جنازه را تحویل گرفتیم و آمدیم درهمین مکان که قبلاً باند هلی کوپتر بود، قبری کندیم و پیکر مطهرش را بخـاک سپردیم.» ✍️ گزیده ای از وصیتـنامه « واکنون، ای خــواهر و ای بــرادر! بر ماست که خویشتن خویش را شناخته و دریابیم که راهمان چه طولانی؛ مسئولیتمان چه سنگین و آرمانمان چه والاست. برماست که خدا را بشناسیم و تنها در جستجوی رضای او باشیم تـا شـایستگی این را بیـابیم که خـداگـونه شـده وخلیـفه او درزمین باشیم. بـرماست کـه راه این شهیدانِ صدیق را ادامه داده و بهای خونِ گران قدرشان را از یـاد نبـریم.»
✳️ ای مـــادر؛ هنگامی که فرودگاه تهران را ترک می گفتم، تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: «ای مصطفی؛ من تو را بزرگ کردم. با جان و شیره خود تو را پرورش دادم و اکنون که می روی از تو هیچ نمیخواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم، فقط یک وصیت می کنم و آن این که خدای بزرگ را فراموش نکنی.» 🔹 ای مـــادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود باز می گردم و به تو اطمینان می دهم که در این مدت دراز؛ حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم. عـشق او آن قدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسر نبود. 🔸 خوشحــالم ای مــادر، نه فقط بخاطر این که بعد از هجرتِ دراز به آغوش وطن بر می گردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ظلم و فساد بر افتاده و نسیم آزادی و استقلال می وزد. ✍️ دست نوشته شهید دکتر مصطفی چمران بهمن ماه ۱۳۵۷ 📚 برگرفته از کتاب؛ خدا بود و دیگر هیچ نبود...