eitaa logo
حسـینـیه هـمّـت
9 دنبال‌کننده
233 عکس
3 ویدیو
0 فایل
✓ مقـام معـظم رهبـری: «ما در بیان زندگی‌نامه‌ی شهیدان سعی کنیم خصوصیّات زندگی اینها و سبک زندگی اینها و چگونگی مشی زندگی اینها را تبیین کنیم، ایـن مهـــم اسـت.» 📌 تولید و آرشـیو محتـوا « کــپی با ذکـــر شــریف صــلـوات »
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ ولایت پذیری تا پای جان 🔻 بعـداز عملیات خیبر زمانی که جاده بغـداد - بصـره را از دست دادیم و فقط جزایر مجنون برای ما باقیمانـده بود؛ حضـرت امام(ره) اعلام فرمودنـد: "به هر قیمتی که شـده بایـد جزایر حفظ شوند." من بلافاصـله به شـهید کاظمی فرمانده پَد غربی، شـهیدباکری و زین الـدین در پـد وسط و شـهید همت در پد شـرقی، اطلاع دادم. چاه های نفت در پد غربی بود و در این نقطه مانند ابر انبوه؛ گلوله، خمپاره و بمب از آسمان بر آن می بارید. 🔸 شهیـد کـاظمی در آنموقعیت؛ مقـاومت بی سـابقه ای ازخود نشـان داد. انگشـتش قطع شـد و وقـتی برگشت، سـر وصورتش خاکی، سـیاه و دودی بود وچندشـبانه روز بود که نخوابیده بود. وقتی به اوخسـته نباشـید گفتم و او را بوسیدم؛ 👈 گفت: «وقتی دستور امام (ره) را به من گفتی؛ دیگر نفهمیـدم چه شد، بچه ها راجمع کردم وگفتم که اینجاکربلاست؛ الانم عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را حفظ کنیم.» راوی: محسن رضایی 📚 برگرفته از کتاب « پرواز در پرواز » زندگینامه سردار رشید اسلام
🔻 اولین کتابی که به زهرا داد بخواند، «سووشون» اثر سیمین دانشور بود. چند روزی بیشتر از ازدواجشان نمی‌گذشت. خندید و به زهرا گفت: «شخصیت‌های این داستان هم مثل من و تو اسمشان یوسف و زهراست.» زهرا کتاب را گرفت. دو سه مرتبه اسمش را تکرار کرد «سووشون...». به نظرش اسم عجیبی بود. بعد آن را کنار گذاشت و گفت: «کتاب خواندن، نقاشی، عکاسی و زبان! چقدر عجیب است! با این همه استعداد و روحیه هنرمندانه نمی‌توانم بفهمم تو چطور یک نظامی شده‌ای؟!» 🔸 یوسف لبخند زد و او ادامه داد: «حالا نقاشی و کتاب قابل قبول. این‌ها زندگی تو را از یکنواختی درمی‌آورند. اما کلاس زبان چرا می‌روی، آن هم در سطح پیشرفته؟ شب‌ها تا دیر وقت باید بیدار بمانی، سخت است. زبان به چه دردت می‌خورد.» 👈 یوسف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «هر وقت می‌خواهی کاری را شروع کنی، نگذار چراها و فایده‌ها بیایند جلو. چون آن وقت حتماً تو می‌روی عقب و یک کار خوب هیچ وقت شروع نمی‌شود.» 🔸 سال آخر دانشگاه، زهرا یک تحقیق راجع به شیمی کریستالی داشت که باید بخشی از یک کتاب علمی را ترجمه می‌کرد. برای او کار خیلی سخت و وقت‌گیری بود. یوسف گفت نگران نباشد و کتاب را با خودش به شیراز آورد. یک هفته بعد متن ترجمه‌شده مقاله را پست کرد اصفهان. 🔸 زهرا وقتی متن را خواند، دست‌هایش را در هم گره کرد، چانه‌اش را روی انگشتانش گذاشت و به جزوه ترجمه‌ شده خیره شد و گفت: «تو فوق‌العاده‌ای یوسف». 🔸 آن ترم متن ترجمه او در کلاس بالاترین نمره را گرفت. 📚 برگرفته از کتاب؛ تیک تاک زندگی براساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز گلستان جعفریان
📝 حزب الله کیست؟ حزب الله مؤمنی است که در پیوند با حبل المتین ولایتِ معصوم قرار داشته باشد. حزب الله مؤمنی است که در ظلِّ ولایت معصوم، خود اهلیت خلیفةاللهی یافته و برای اقامه عدل در کره زمین قیام کرده است. 🔸 «تولی و تبری» صفتی است که خداوند حزب الله را بدان ستوده است «اشداء على الكفّار رحماء بينهم». 🔸حزب الله مؤمنی اهل اطاعت است، به امام عشق می ورزد و از دشمن او بیزار است و همه عمرِ خویش را وقف «جهاد فی سبیل الله» کرده است. 🔸دعای فتح مکه؛ نشانه ی پیوندی است که بین ما و تاریخ صدر اسلام وجود دارد. اگر این پیوند حفظ شود ما نیز هسته ی نخستین تمدنی خواهیم شد که همه ی جهان را تسخیر خواهد کرد و زمینه ی ظهور دولت جهانی عدل را فراهم خواهد آورد. 📚 برگرفته از کتاب؛ «گنجینه آسمانی » گفتارهای روایت فتح/ صفحه ۲۰۲
✳️ ســاده زیسـتی 🔻 داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی میگذشتیم؛ گفتم: «علی آقا! تا چند ماه دیگه بچه مون اینجا به دنیا میآد.» با تعجب پرسید: «اینجـــا؟!» گفتم: «خُب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان همدانه.» 👈 على آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه!؛ ما بیمارستانی را میریم که مستضعفین میرن. اینجا مال پولدار هاست. همه کس وُسعش نمیرسه بیاد اینجا.» 🔸 توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلا خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دی ماه ۱۳۶۶ بود وقت و بی وقت درد میآمد به سراغم. وصیّت علی آقا را به همه گفته بودم. تا گفتم حالم خوب نیست ماشین گرفتند و به بیمارستان فاطمیه(س) که بیمارستانی دولتی بود رفتیم 🔸 همین که وارد بیمارستان شدیم، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد: بچه «شهید چیت سازیان» داره به دنیا میآد. کارکنان بیمارستان به هول و ولا افتاده بودند. دوروبرم پُر شده بود از پرستار و دکتر. خیلی زود خبر توی شهر پخش شد .. 📚 برگرفته از کتاب ؛ « گلستان یازدهم » خاطرات همسرگرامی شهید
✳️ تاثیر کـــلام 🔻 علیرغم اصرار مسئولان و فرماندهان لشکر؛ راننده كاميونها می گفتند: «اگه ما رو اعدام هم بكنين، با اين همه مهمات به خط مقدم نمی رويم!» 🔸 وقتی صحبتها و اعتراضات آنها تمام شد؛ كاوه که تازه از راه رسیده بود و آنها هم اطلاع نداشتند که این جوان کم سن و سال فرمانده لشکره؛ به راننده‌ها گفت: «ما اينجا هيچ كس را با زور به خط نمی بريم. خيلی از اين بچه ها كه الان می بينيدشون، برای رفتن به خط گريه می كنن. سعی شون اينه كه از هم سبقت بگيرند.» بعد هم بدون اينكه يك كلمه درخواست ماندن از آنها بكند، گفت: «انشاا... سعی می كنيم بار كاميونها تون رو همين جا خالی كنيم.» كاوه وقتی ازدهام بچه ها را ديد، گفت: «بهتره بريم دفتر ما، بقيه حرفها را آنجا می زنيم.» 🔸 نيم ساعت نگذشته بود كه جلسه كاوه با آنها تمام شد و همه شان آمدند بيرون، بعضی هایشان داشتند گريه می كردند. گفتند تا آخرش هستیم .. 📚 با اندکی تغییر، برگرفته از کتاب؛ «حمــاسـه کــــاوه» گردآورنده؛ حمید رضا صدوقی
🌷شهـیده عـزت الملوک کـاووسی🌷 دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران شهـادت: ۲۲ بهـمن ۵۷ محل شهـادت: خيابان دریاباری تهـران مدفن: بيمارستان امام خمینی (ره) تهـران ✳️ خاطره یک دوست:عزت الملوک به فقيرترین قشـرهای مـردم در زاغـه های حلبی آبـاد سرمیزد. بيماران محـروم را باخود به بيمارستان می آورد ودرصف پذیرش درمانگاه می ايستاد و تا درمان نهـایی آنها را همـراهی میکرد و همـه این کـارهـا را مخفيانه انجام میداد. در برابر مصادیق حـق، بسيار فروتن ودر برابر ناحق بسيار محكم بود. امام را خوب می فهميد ومريدش بود. 🌹 دکتر کاظمی: «وقتی خبـر شهـادتش هنگـام امدادرسـانی به ما رسید؛ شبـانه پدر و مـادرش رامطلع کردیم. خیلی متأثر شدند. با پیشنهاد ما هم موافقت کردند که پیکر را دربیمارستان دفن کنیم. روز بعد به بهشت زهرا س رفتیم و گفتیم می خواهیم جنـازه را ببـریم شهرستان و به این صورت جنازه را تحویل گرفتیم و آمدیم درهمین مکان که قبلاً باند هلی کوپتر بود، قبری کندیم و پیکر مطهرش را بخـاک سپردیم.» ✍️ گزیده ای از وصیتـنامه « واکنون، ای خــواهر و ای بــرادر! بر ماست که خویشتن خویش را شناخته و دریابیم که راهمان چه طولانی؛ مسئولیتمان چه سنگین و آرمانمان چه والاست. برماست که خدا را بشناسیم و تنها در جستجوی رضای او باشیم تـا شـایستگی این را بیـابیم که خـداگـونه شـده وخلیـفه او درزمین باشیم. بـرماست کـه راه این شهیدانِ صدیق را ادامه داده و بهای خونِ گران قدرشان را از یـاد نبـریم.»
✳️ ای مـــادر؛ هنگامی که فرودگاه تهران را ترک می گفتم، تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: «ای مصطفی؛ من تو را بزرگ کردم. با جان و شیره خود تو را پرورش دادم و اکنون که می روی از تو هیچ نمیخواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم، فقط یک وصیت می کنم و آن این که خدای بزرگ را فراموش نکنی.» 🔹 ای مـــادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود باز می گردم و به تو اطمینان می دهم که در این مدت دراز؛ حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم. عـشق او آن قدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسر نبود. 🔸 خوشحــالم ای مــادر، نه فقط بخاطر این که بعد از هجرتِ دراز به آغوش وطن بر می گردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ظلم و فساد بر افتاده و نسیم آزادی و استقلال می وزد. ✍️ دست نوشته شهید دکتر مصطفی چمران بهمن ماه ۱۳۵۷ 📚 برگرفته از کتاب؛ خدا بود و دیگر هیچ نبود...
❇️ عــصر بعثت دوباره انســان ✍️ ما وظیفهٔ روایت فتح رابرعهده داشتیم.اماکدام زبان وبیانی وچگونه از عهدهٔ روایت آنچه میگذشت برمی آید؟ این جوانان، نسل تازه ای هستند که درکره زمین ظهور کرده است و وظیفهٔ دگرگونی عالم را پروردگارمتعال، برگردۀ اینان گذاشته است. عصر بعثتِ دوباره انسان آغاز شده است واینان پیام آوران این عصرند وپیام آنان، همان کلامی است که با روح الامین برقلب مبارک رسول الله تجلی یافته و ازآنجا برزبان مبارکش جاری شده است. چگونه است که پروردگار درطول همۀ این اعصار؛ اینان را برای امانتداری خویش برگزیده است؟ 🔹 صف طویل بچه ها با آرامش و اطمینان وسعت جبههٔ فتح را به سوی فتوحات آینده طی میکردند و خود را به صف مقدم میرساندند... و تو از تماشای آنان سیر نمی شوی. 🔸 خیلی شگفت آور است که انسان در متن عظیم ترین تغییرات تاریخ جهان و در میان سردمداران این تحوّل، زندگی کند و از غفلت؛ هرگز در نیابد که در کجا و در چه زمانی زیست میکند. اینجاست که تو به ژرفنای این روایت عجیب پی میبری و در می یابی که چگونه معرفت امام زمان، شرط خروج از جاهلیت است. ببین که عصرجاهلیت ثانی چگونه در هم فرو میریزد و ببین که چه کسانی راه تاریخ را به سوی نور میگشایند. 👈 شیطان حکومت خویش را بر ضعفها و ترسها و عادات ما بنا کرده است و اگر تو نترسی و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمالِ خليفة اللهى جبران کنی، دیگر شیاطین را بر تو تسلّطی نیست. 📚 جرعه‌ای از کتاب؛ « گنـجیـنه آسمــانی » گفتارهـای مجموعه روایت فتــح
✳️ هر وقت با من خداحافظی میکرد؛ لحظه ی آخر می گفت: «دعــاکـن اگـه شهید شدم جسدم نیاد و گمنام بمونم. همه ی ما از خاکیم و بـه خـاک بــرمی گردیم؛ چه بهتر که با شهادت بریم و نزد خدا روزی بخوریم.» ▫️ هیچ وقت طاقت شنیدن این حرفهایش را نداشتم همیشه فقط سکوت می کردم. عاقبت هم به آرزویش رسید. 🌷 بدنش تا ده سال بعد از شهادتش، کنار دجله میان نیزارهای هورالهویزه ماند. بعد از ده سال چند تکه استخوان و پلاک و پوتینش را برای ما آوردند. 🔺راوی خواهر شهید 📚برگرفته از کتاب «ازانتظار بسوخت»
✳️ راز آن دسـتور 🔻نيروهای دشمن و اشرار ضدانقلاب، دست بدست هم داده بودند و هم زمان آتش شديدی می ريختند.از طرفی هم بالگردهای توپ دارشان، ما را از بالا گرفته بودند زير آتش. كـاوه گاهی با وسواس خاصی دوربين می كشيد روی مواضع دشمن، گاهی هم از طريق بیسيم با علی قمی صحبت میكرد و وضع دقيق نيروها را جويا می شد. 🔹 بعد از اقامه نمـاز ظـهر؛ یک تصميم ناگهانی گرفت كه هيچ كدام از ما دليلش را نفهميديم. مسئول قبضه مينی كاتيوشا راصدا زد. نقشه منطقه را پهن كرد روی زمين و نقطه ای را به او نشان داد و گفت: «اين سه راهی را بكـوب». كـاوه ايستاده بود کناراو و هرچند لحظه فرياد میزد: «رحــم نكن، مهمــات بده، بــزن، بــزن!» 🔸 طولی نكشيد كه علی قمی تماس گرفت. صدايش هيجان و شادی خاصی داشت. گفت: «محمود جان! ما رسيديم روی ارتفاعات؛ تمام هدفها را گرفتيم.» گل از گل محمود شكفت و به سجده افتاد. يادم هست همان روز مطلع شديم، حدود 300 نفر از عراقيها و ضد انقلاب در سه راهیِ پشت سياه كوه؛ به درك واصل شده اند و اين برای همه ما عجيب بود. 🔹 راز آن دستور كاوه پس از سالها، هنوز برايم كشف نشده باقی مانده است. 📚 برگرفته از کتاب «حمـاسـه کـاوه» خـاطرات و زندگیـنامه؛
🔻سيد اینگونه می‌گفت: « ازصدراسلام همينطور بوده.ازجنگ بدرگرفته تاجنگ احد. تاحماسه روز عاشورا؛ كه اصحاب يك به‌ يك جلوی چشم اباعبدالله (ع) جان دادند وشهيد شدند .. اين واقعه برای ماهم بوده. 🔸 در عملياتی؛ شهيد احمد باغپرور و بعد از آن علی آقا رمضانپور و چند نفر ديگر از دوستان افتادند. به سر همه آنها تير سمينوف خورده بود. من بالای سر شهيد باغپرور رفتم؛ تير يك طرف سرش را متلاشی كرده بود. فكر كردم ميتوانم به او روحيه بدهم. 🔹 گفتم: « احمد جان شهادتين بگو؛ تسبيح بگو » اما زبانش كار نمیكرد. مغزش فرمان نميداد. دستهايش را گرفتم و گفتم: «اگر ميخواهی من برايت شهادتين بگويم، دستانم را فشار بده.» ديدم آرام از گوشه چشمانش اشكی جاری شد. گفتم: «بگو يا صاحب الـزمـان(عج)» احساس كردم كه دستم را فشار ميدهد. بعدشهادتين را برايش گفتم و او آرام چشمانش را بست.» 📚 برگرفته از کتاب «عـلــمـدار» زندگیـنامه و خـاطـرات
✳️ خواهرم، حجابت را رعایت کن 🔻 باناصر در خیابان قدم می‌زدیم که زن بدحجابی از کنارمان رد شد. می‌خواستم اعتراض کنم، ولی ناصر مانع شد. روز بعد درخیابان دوباره همان خانم را دیدیم. ناصرصدا زد: «خواهرم! یک لحظه.» آن خانم ایستاد، ناصر رفت جلو و گفت: «خواهرم، اگر از خانواده شما یک نفر فوت کند؛ چقدر ناراحت می‌شوی؟» آن خانم گفت: «این چه سؤالیه؟ خانواده من از جانم عزیزترند.» 🔸 ناصر گفت: «خانواده‌ای بوده که سه تا پسرداشته؛ همه رو تقدیم انقلاب کرده تا دشمنان، حجاب شما را از بین نبرند. همین حجاب باعث می‌شه تا شما درجامعه ایمن باشید. شما فرض کنید ظرف روغنی که درش باز باشد؛ همه حشرات هجوم میارن تا ازش بهره ببرند. ولی وقتی درِ آن را بگذاریم، فرار می‌کنند. ازدید ما حجاب هم همین حکایت را دارد.» 👈 ناصر با دو دلیل قانع کننده آن خانم را راضی کرد تا حجابش را رعایت کند. 📚 برگرفته از کتاب «انتخاب عالی» خاطرات و زندگینامه؛