eitaa logo
حسـینـیه هـمّـت
9 دنبال‌کننده
228 عکس
3 ویدیو
0 فایل
✓ مقـام معـظم رهبـری: «ما در بیان زندگی‌نامه‌ی شهیدان سعی کنیم خصوصیّات زندگی اینها و سبک زندگی اینها و چگونگی مشی زندگی اینها را تبیین کنیم، ایـن مهـــم اسـت.» 📌 تولید و آرشـیو محتـوا « کــپی با ذکـــر شــریف صــلـوات »
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ عقیده بنده نسبت به رهبر انقلاب این است، اگر شبانه‌روز به خاطر شکر همین نعمت یعنی رهبری امام خامنه‌ای، سر به سجده بگذاریم، جا دارد. 🎙️ آیت‌الله مصباح یزدی (ره)
از: خلبـان علی‌اکبر شیـرودی به: پایگاه هوانیروز کرمانشاه موضوع: گزارش اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می‌باشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نمود‌ه‌ام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده‌اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوان‌یار سومی که قبلاً بوده‌ام برگردانید. در صورت امکان امر به رسیدگی این درخواست بفرمائید. باتقدیم احترامات نظامی خلبان علی‌اکبر شیرودی نهم مهر 59
🔻 «خواب دیدم شهید سید مجتبی علمدار با جوانی دیگر وارد کوچه‌ی ما شدند. وقتی به من رسیدند؛ دست روی شانه‌ی آن جوان زدند و گفتند: «این جوان همان کسی است که شما از ما درخواست کردید و متوسل به امام زمان (عج) شدید.» 💕 روزی که عبدالمهدی به خواستگاری‌اش می‌آید؛ مرضیه همان کسی را می‌بیند که در آن خواب، شهید علمدار به او نشان داده بود. در همان جلسه‌ی اولِ صحبت با شهید کاظمی متوجه می‌شود که عبدالمهدی نیز همین چندروز پیش خانه‌ی شهید علمدار بوده و با بچه‌های بسیج‌شان به دیدار مادر شهید رفته است. 🔹 عبدالمهدی میگفت: «من قبل از ازدواج، زمانی که درس طلبگی می‌خواندم، خواب عجیبی دیدم. رفتم خدمت آیت‌الله ناصری و خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان از من خواستند که در محضر آیت‌الله بهجت حاضر شوم و خواب را برای وی تعریف کنم.» 🔸 وقتی به حضور آیت‌الله بهجت رسید ایشان دست روی زانوی او گذاشت و پرسیدند: «جوان شغل شما چيست؟» گفت: «طلبه هستم.» آیت‌الله بهجت فرمود: «بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس مقدس سپاه را به تن کنی.» ️ دوباره پرسیدند: «اسم شما چیست؟» گفت: «فرهــاد» آقا گفت: «حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذارید.» ✅ «شما در شب امامت امام زمان(عج) ‌به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور با ايشان رجوع می‌کنید.» 🌷 شهید عبدالمهدی کاظمی؛ در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید. 🎙راوی: همسر شهید
🔆 بعد از پیروزی انقلاب رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان، هواپیمایی اجاره کرد و حدود هشتاد نفر از شخصیت های لبنانی را آورد ایران. افرادی که وزیر و وکیل و چهره های سیاسی بودند. رفتیم ساختمان نخست وزیری. وقتی موقع خواب شد، گفتند: «کجا بخوابیم؟» 🔻 عرف این بود که اقلا باید در هتلی پنج ستاره، اسکانشان می دادند. چمران خیلی راحت گفت: «صندلی ها را جمع کنید و همین جا روی زمین بخوابید !!» حسابی تعجب کرده بودند. برای اعتراض به محمد شمس الدین مراجعه کردند. 👈 دکتر وقتی متوجه اعتراض ها شد، گفت: «کشور ما کشور انقلاب است و هتل هم میانه ای با انقلاب ندارد. یا همین جا بخوابید و یا اگر هتل می خواهید بدانید انقلابی نیستید.» 🔸 بالاخره همه آن شب در همان ساختمان و روی زمین خوابیدند. 🎙راوی: سید محمد غروی 📚 برگرفته از کتاب؛ «چمران مظلوم بود» ناشر: یا زهرا (س)
✍️ گروهان سلمان در یکی از مناطق اطراف خرمشهر و در حاشیه رودخانه بهمنشیر مستقر بود. 🌤️ يك روز سید؛ فرغونی به دست گرفت و به بچه‌های گروهان گفت:«هر کس لباس کثیف برای شستشو داره داخل فرغون بریزه!.» کلی لباس جمع شد. البته بچه‌ها او را تنها نگذاشتند. همراه سید برای شستن لباسها به راه افتادیم. مسافت نسبتا زیادی رفتیم. وقتی به تانکر آب رسیدیم، سید هر کدام از بچه‌ها را مسئول انجام کاری کرد؛ یکی آتش درست کرد، یکی آب تانکر را در ظرف حلبی ميریخت تا آب را گرم کند. یکی هم آب گرم را به شخص شوینده، که خود سید بود، ميرساند. هر کاری کردیم قبول نکرد و خودش شروع به شستن لباسها کرد. چند نفر هم کمک او لباسها را آب ميکشیدند. در نهایت یکی از بچه‌ها که هیکل ورزشکاری داشت لباسها را ميچالند و در لگن قرار ميداد تا آنها را پهن کنند. 👈 سید آن زمان فرمانده گروهان سلمان بود.آن روز بیش از هشتاد قطعه لباس را شست. البته زمان زیادی هم طول کشید. ♥️ این نحوه برخورد و این افتادگی او بود که سید را محبـوب قلبـهـا کرده بود. 📚 عـلــمـدار زندگیـنامه و خـاطـرات گروه فرهنگی هنری شهید هـــادی
🔆 خیلی اتفاق می افتاد که دوستان و آشنایان برای کارهای خود به پدر مراجعه می کردند و می خواستند به علی بگوید تا مشکل شان را حل کند. علی هم سبک کارش این بود هر کسی به او مراجعه می کرد؛ اگر درخواستش منع قانونی نداشت انجامش می داد و اگر منع قانونی داشت، توجیهش می کرد و علت نشدنش را بیان می کرد. 🔸 یک بار یکی از همشهری ها کاری داشت. پدر به علی نامه نوشت. آن شخص به تهران رفته بود و علی به او ناهار هم داده و علت انجام نشدنش را بیان کرده بود. اما او شیطنت کرده، به پدر گفته بود: «دیدی پسرت اعتنایی به تو و حرفت نکرد.» این مطلب باعث نارحتی پدر از علی شد. 🔸 آن وقت ها علی تیمسار بود و فرمانده نیروی زمینی ارتش. وقتی هم می آمد همه خواهرها و برادرها جمع می شدیم تا ببینیمش. علی از در که وارد شد به سمت پدر رفت تا دستش را ببوسد؛ اما پدر با ناراحتی علی را هل داد و روی زمین انداخت. 👈 علی دیگر بلند نشد. همین طور با زانو آمد و خودش را روی پای پدر انداخت و گفت: اگر مرا نبخشید از روی پای تان بلند نمی شوم. او التماس می کرد و ما همه گریه می کردیم. پدرم ناگاه تکانی خورد و علی را بلند کرد. 🔸 علی وقتی بلند شد بعد از دست بوسی پدر و مادر کنار پدر نشست. گویی اصلا اتفاقی نیفتاده است. در ضمن حرفها، پدر را روشن کرد که آن شخص حقش نبوده. بعدا پدر مفصل خدمت آن شخص رسیده بود. 🎙 راوی: خواهر شهید 📚 برگرفته از کتاب؛ «خدا می خواست زنده بمانی» بقلم فاطمه غفاری / نشر روایت فتح
🔅 آن روز مصطفی خیلی عجله داشت. با هم وارد اردوگاه شدیم. نگهبان جلوی در،جلوی ماشین را گرفت و چون ما را نمی‌شناخت، اجازه ورود نمی‌داد. مصطفی عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. وقتی حرکت کرد، نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: «برای چی تند برخورد کردی؟ نگهبان تازه به جبهه اومده شما رو هم نمی‌شناخت». 🔸 مصطفی ماشین را متوقف کرده و به عقب نگاه کرد. بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ جوان نگهبان رفت صورتش را بوسید و معذرت‌خواهی کرد. جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است، خندید و گفت طوری نیست. 🔹 مصطفی ادامه داد: «می‌دانید چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. این حاج‌آقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردم». 🔸 جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد. مصطفی ادامه داد: «اگر ما از روحانیت جدا نشویم، همه اشکالات کار خودمان را می‌فهمیم. روحانیت متعهد، حلّال مشکلات است». 👈 این رفتار آقا مصطفی بسیار درس‌آموز بود. او هم پا روی نفس خود گذاشت و عذرخواهی کرد و هم حق مرا رعایت کرد.   📚 برگرفته از کتاب « مصطفی » زندگی‌نامه و خاطرات
🔻 مصطفی حال و حوصله درس تئوری را  نداشت. اما سرش درد می کرد برای کارهای علمی و آزمایشگاهی. سال سوم دانشگاه بودیم 🔸 همراه هم رفتیم پیش معاون دانشجویی دانشکده، پروژه بگیریم. قبول کرد. یک پروژه به ما داد درباره غشاهای پلیمری. 🔹 شب و روز در آزمایشگاه بودیم. کار آن قدر سخت بود که من بریدم. پا پس کشیدم.  👈 مصطفی اما پای کارماند و نتیجه اش شد یک مقاله علمی پژوهشی. 📚 یادگاران / جلد ۲۲ بقلم مرتضی قاضی/ نشر روایت فتح