🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت پنجم
لحظه اسارت و تیر باران
سرمان را از سنگری که درون آن بودیم بالا آوردیم و متوجه شدیم که دیگر راه نجاتی نیست تا اینکه نیروهای خاص عراقی با هیکلهای درشت و کلاههای قرمزی که به سر داشتند ما را اسیر کردند.
تنها فرصتی که من داشتم این بود که لباس دو تکه غواصیام را عوض کنم. ولی فقط فرصت کردم که لباس نیم تنه بالا را درآورم و بادگیر یکی از شهدا را به تن کنم. دیگر برای عوض کردن شلوار غواصی فرصت نبود. عراقیها در همان حال ما سه نفر را اسیر کردند. کمی بعد تعداد اسرای ایرانی بیشتر شد و ما را در یک جا جمع کردند.
کمی تعدادمان که بیشتر شد هر یک از نیروهای دشمن ما را شروع به تهدید به مرگ کردند. یکی از آنها با چاقو روی شاهرگم خط میکشید و تهدید میکرد که میکشمت. عراقی دیگری اسلحهاش را روی سرم قرار میداد و به گونهای رفتار میکرد که گویا میخواهد شلیک کند. عراقی دیگری جلو میآمد و به صورتم سیلی میزد.
هیچ کدام از این رفتارها در من حالت خاصی همچون ترس یا یأس بوجود نیاورد.
یک عراقی بود که گویا دچار جنون شده بود. حالت خاصی داشت در همین حال که داشتم به او نگاه میکردم ناگهان رگباری به نیت اعدام میان ما اسرا کشید. خوشبختانه گلولهای به بچهها اصابت نکرد. اما یکی از این گلولهها از پایین کشاله ران من عبور کرد و از کنار رانم بیرون آمد. به دلیل آنکه لباس غواصی داشتم به گونهای رفتار کردم که همرزمانم نفهمند مجروح شدهام تا روحیهشان را نبازند.
برای آنکه بیشتر مورد هدف گلولههایش قرار نگیرم خودم را به داخل یکی از سنگرهای عراقی پرت کردم ، عراقیها از من خواستند که بیرون بیایم. از آنجایی که پایم مجروح شده بود. چهار زانو روی زمین از سنگر بیرون آمدم. از شانس بد من چند نارنجک روی زمین افتاده بود که با جلو آمدن من آنها نمایان شدند.
عراقیها فکر کردند که این نارنجکهای من است و تصمیم دارم تا آن ها را بکشم. برای همین سریع به سمت من آمدند و بلندم کردند و من را کتک زدند.
پس از آن من و چند نفر دیگر را در حالی که چشمانمان بسته بود به خط دومشان انتقال دادند. در آنجا مورد بازپرسی قرار گرفتم. ماجرای این نارنجکها به گوش افسران خط دوم هم رسیده بود. جالب است بدانید که این عراقیها از من به فارسی سؤال میکردند و میخواستند بدانند انگیزهام از این کار چه بوده است. من برایشان میگفتم که یکی از نیروهای شما ما را تیرباران کرد برای همین به سنگر پریدم اما هنگامی که بیرون میآمدم چند نارنجک روی زمین افتاده بود و متعلق به من نبودند. همین که عنوان میکردم افسران شما ما را تیرباران کردند چند سیلی میزدند و میگفتند که نگو این گونه نیست.
ادامه دارد
🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت ششم
لحظه اسارت و تیر باران
با چوب به زخمم ضربه میزدند
چند بار در همین خط دوم این سوال را کردند که چرا با خودم نارنجک بیرون آوردم و من هم همین جواب را میگفتم و من را میزدند. تا اینکه شب ما را به خط سوم منتقل کردند. نادر به من گفت که در اینجا اسم من صادق است و رحیم هم یادآور شد که فامیلی او قمشهای است چرا که عراقیها این دو نفر را میشناختند و نباید اسم اصلی آنها لو میرفت.
در همین خط سوم ما را در جایی در محدوده بصره جمع کرده بودند. در آنجا با اینکه چشمانم بسته بود میخواستم صدای آشنا بشنوم که صدای «سعید راستی» و «حسنزاده» را که از لشکر ۷ خوزستان بودند شنیدم. کمی خوشحال شدم، با آغاز شب چشمانمان را باز کردند.
در آنجا یک اتاق بود که ۱۰ یا ۱۵ نفر با چماق و کابل به جان ما افتادند. آنجا بود که دیگر جراحت من نمایان شد.
به عراقیها می گفتم که نزنید من مجروحم. افسر عراقی به سمتم آمد و از من پرسید: «کجایت تیر خورده است؟» سرم را به سمت دیگری هل داد و بعد با چوب روی زخمم کوبید.
تصمیم گرفتم دیگر حرفی نزنم. در این محل اتاقهایی وجود داشت که ایرانی ها را می بردند تا از آنها اعتراف بگیرند. هر کس که درون آن میرفت حسابی کتک خورده بیرون میآمد. اصلا دوست نداشتم به درون اتاق بروم. اما نوبت به من رسیده بود.
همین که دم در رسیدم خمپاره یا توپخانه ایران این محدوده را مورد هدف قرار داد و برق قطع شد و مرا دیگر به درون اتاق نبردند.
حدود ۱۵ روز در اینجا بودیم و با وضع بدی روزها را به سر رساندیم. در آنجا وعده غذاییمان چند دانه شلغم و آب شلغم بود که آن را درون سینی میریختند و میان جمعیتی حدود ۷۰ نفر پخش میکردند.
تعدادی از بچهها بودند که مردانگی و ایثار میکردند نمیخوردند تا دیگران که حالشان بد است بخورند. بعد از چند روز خبرنگاران خارجی آمدند و گفتند که غواصها بیرون بیایند می خواهیم از آنها عکس بگیریم و خبر تهیه کنیم. آنجا بود که برای اولین بار به صورت خیلی ابتدایی پایم را پانسمان کردند. من هم بیرون رفتم و پس از مدتی به وسلیه عکسی که در یکی از رسانههای خارجی از غواصها منتشر شده بود فهمیدند که زندهام.
🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت هفتم
عبور از هفتخان تونل وحشت عراقیها
دوستانم در قرارگاه سری نصرت که رسانهها و روزنامههای عراقی را رصد میکردند من و دیگر غواصهای اسیر را از روی چهرههایمان شناسایی کرده بودند. برای همین شهید «حمید رمضانی» از معاونان «علی هاشمی»(فرمانده قرارگاه فوق سری نصرت) عکس مرا به پدرم نشان داده بود و آنها دیگر میدانستند که اسیر هستم.
البته خانواده دیگری هم معتقد بودند که من فرزند آنها هستم اما پسرشان چند وقت بعد از من به کانون خانواده بازگشته بود.
بعد از این مدت یک روز آمدند و ما را سوار اتوبوس کردند. به بچهها گفتم دیگر ما را میخواهند به اردوگاه ببرند اما از شانس بدمان به بغداد و اداره استخباراتشان رفتیم.
در آنجا هم حدود 45 روز ما را بازجویی میکردند. از شانس بد ما کاری که دو سه روزه میتوانستند انجام بدهند به دلیل آنکه به پنجشنبه و جمعه خورده بود، مدت زمان حضورمان در آنجا را طولانیتر کردند. زمانی که به استخبارات رسیدیم آنجا حالتی شبیه تونل وحشت ایجاد کرده بودند و بچهها را میزدند و من چون هیکلم ریز بود و از طرفی فرز بودم خودم را در بین بچهها جا دادم و دوان دوان به سمت سلولی که در آنجا قرار داشت رفتم.
💠 یک مأمور عراقی دنبال من میگشت که پیدایم کند اما ناکام ماند. در استخبارات بودیم که یک شب آمدند و همه را بیرون آوردند و از ما عکس پرسنلی گرفتند.
حدود ۷۰ یا ۸۰ نفر ما را در اتاقی بسیار کوچک جا داده بودند که بسیار سخت می گذشت. بعد از اینکه کارشان تمام شد ما را به «زندان الرشید» بردند و سپس به اردوگاه صلاحالدین، اسارتگاه «تکریت ۱۱» منتقل کردند.
وقتی به اردوگاه میرفتیم من از روزنهای که روی شیشه اتوبوس بود دیدم که عراقیها هر چه که دم دستشان است برمیدارند و به سمت اتوبوس ما میآیند.
حتی یکی را دیدم که وسیلهای مانند ریل قطار با خودش میآورد. من به بچهها گفتم اگر از اینجا جان سالم به در ببریم بسیار خوب است. بسیار وحشتناک بود. دو ردیف 25 نفره در چپ و راست درب اتوبوس نیروی عراقی صف کشیده بودند و هر یک از اسرا را نفر به نفر پایین میآوردند ابتدا یک سیلی در گوشش میزدند و چند ثانیه بعد نیز عراقی دیگر با چوب به ساق پایش میکوبید تا فاصله میان در اتوبوس تا اردوگاه را با کُندی طی کند.
من رفتار عراقیها را زیر نظر داشتم. از طرفی آخرین نفری بودم که از اتوبوس پیاده شدم. ابتدا کشیده را خوردم اما چون میدانستم بلافاصله قرار است چوب به ساق پایم بکوبند خیز برداشتم و دیگر چوبی به پایم اصابت نکرد. میدانستم که باید از سر و صورتم محافظت کنم و این مسیر را تا آنجا که میتوانم با سرعت بدوم برای همین دو دستم را شبیه گارد مشتزنی مقابل صورتم قرار دادم و با سرعت دویدم. گمان میکردم که روی هوا هستم در همین چند لحظه با خودم فکر کردم مبادا به دیوار یا جسمی برخورد کنم.
💠 لحظهای دستم را کنار کشیدم و خدا رحم کرد چرا که در فاصله حدود نیم متریام دو مغزی شیر آب وجود داشت. این مغزیها برای منبع آبی بود که اسرا از آن استفاده میکردند و فاصلهاش از زمین زیاد بود. ناگهان جا خالی دادم و بعد از آن به درون اردوگاه پریدم.
ادامه دارد
https://eitaa.com/hosiniya┅❀