📰 دکه روزنامه -چهارشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۱
https://eitaa.com/hosiniya
_چگونه_امام_زمان_عج.mp3
1.7M
#منبࢪمجازے
🎙چگونه #امام_زمان (عج)
از احوال ما خبردار هستند؟
#امامزمانعج
#لبیکیاخامنهای
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🌱
https://eitaa.com/hosiniya
و اینگونه دخترم با حجاب شد 2.mp3
9.53M
#حجاب
🔴 و اینگونه دخترم با حجاب شد.
🔰تجربه های یک مادر
بفرستید برای هر کسی که دختر دارد
🌷🍃🌺https://eitaa.com/hosiniya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خبر خوش وزیر ارتباطات برای کسبوکارهای مجازی
🔹 زارعپور، وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات: کسب کارهایی که از پلتفرمهای خارجی برای فروش و خدمات استفاده میکردند، در استفاده از پلتفرم داخلی نگرانیهایی درباره اخذ مجوز کار دارند.
🔹از این پس صاحبان کسبوکارهای اینترنتی نیازی به اخذ مجوز از درگاه ملی مجوزها ندارند و با ثبتنام در برخی پلتفرمهای داخلی مجوز را به صورت برخط دریافت میکنند.
---------------------
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 حکایت دریادلان
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سوم
اعزام به جبهه، بهنام مادر به کام من
روزانه شهيد میآوردند و دل ما پر می کشید برای اعزام.
تنها مشکل سنم بود که قانونی نبود. از ما بیشتر برای كارهای داخلی مثل تبليغات اعزام به جبهه استفاده میشد. وقتی آیه "و قاتلوهم حتي لاتكون فتنه" (با كافران بجنگيد تا ديگر فتنه و فسادی نماند.) را میخواندم از خودم شرمم می آمد كه چرا من نبايد يكی از اين نيروهای اعزامی باشم و چيزی را می خوانم که عمل نمی كنم.
دل به دریا زدم و با جانشين مقر صحبت كردم كه مرا هم راهی جبهه کند. اما با قاطعيت گفت: سن شما كمه!
گفتم: راهكارش چيه؟
گفت: بايد از پدر يا مادر رضايت نامه كتبی بياوری.
رسما برق از چشمانم پريد. برادر بزرگم آقا محمدرضا در محور آبادان-ماهشهر مستقر بود و دیگر خانواده چنين اجازه ای به من نمی داد. ولی با تمام غرور، سینه را جلو دادم و گفتم: اين كه مشكل نيست، در اسرع وقت رضايت خانواده را تقديم می كنم فقط يكی دو روز مرخصی به من بديد.
و بعد از اخذ مرخصی بلافاصله راهی خانه شدم...
پدرم تا ساعت ۵ عصر سر كار میماند و از این فرصت باید استفاده می کردم. بعد از ناهار که معمولا مادر از خستگی كارهای خانه چرتی عصرانه میزد، نقشه از پيش طراحی شده خود را اجرا کردم. هر چند كار به همين سادگیها نبود. در هر صورت تا قبل اين كه مادر بخوابد، کنارش رفتم و شروع به لوس بازی درآوردن شدم. دلسوزانه دستش را گرفتم به ماساژ دادن و بعد با خودكار يك ساعت بروی دستش كشيدم و سراغ انگشتش رفتم و با خودكار خط خطی اش كردم. بطوری كه جوهر كاملاً مشخص بود. شُكر خدا تا اينجا كار خوب پيش رفته بود. بعد از اين كار خودم را بخواب زدم و مادر هم كه چشمانش سنگين شده بود چند لحظه زير چشمی نگاهش كردم تا صدای دلنشين خور و پف مادر بلند شد بلافاصه از جا بلند شدم و برگه ای كه از قبل آماده كرده بودم را برداشتم و سراغ انگشت نازنين دِيم (مادرم) رفتم و با كمی آب دهان محكم بر روی برگه زدم که صدای مادر بلند شد که "احمد! بذار بخوابم چه خبرته تو كه خواب بودی!"
دستپاچه گفتم: هيچی هیچی، یادم اومد بايد برم بسيج خيلی كار دارم.
گفت: دا تو كه ايسو اومدی! بگر بخوس و پسين بره.
و منم گفتم: نه دا بايد زی برم كارم دارن...
و سريع لباس هايم را برداشتم و ذوق زده، همراه با برگه مهر شده راهی بسيج شدم و در بين راه شروع كردم به نوشتن برگهای که حالا حکم چک سفید پیدا کرده بود...
✍ ..بنام خدا
اينجانب خزنه قجری مادر احمد گاموری رضايت كامل خود را جهت اعزام فرزندم به جبهه های حق عليه باطل اعلام می كنم.
با تشكر قجری و اثر انگشت...
به محض رسيدن به مقر بلافاصله خدمت آقای مجيد عبادی رسيدم و با تمام غرور رضايت نامه را تقديم كردم و شروع كرد به خواندن. او به تاييد سر تكان می داد و من در دلم قند آب میشد.
و بعد از خواندن گفت: احسنت بر چنين شير زنی كه رضايت كامل خود را برای رفتن فرزند ۱۵ ساله خود به جبهه داده!
من هم گفتم: بله آقا مادرم گفت برو خدا پشت و پناهت باشه.
گفت امروز كه گذاشت، فردا صبح هم تشيع پيكر شهيد فرج الله كوهی است. بعد از تشيع با ماشين غذا برو، خدا پشت و پناهت.
خود را مهيا كردم تا فردا بشود و با آقای حياتی راننده ماشين حمل غذا به خط مقدم بروم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#روایت_دریادلان
https://eitaa.com/hosiniya