هدایت شده از آرشیو تولید محتوای حوض خون
http://heyat.tv/video/ExmZGA80/
سرکار خانم بُستاک؛ مجاهدت شیرزنان اندیمشک در موقیعت حوض خون؛ چهارمین همایش...
🚩 ویدئوی سخنرانیها و ارائههای
چهارمینهمایش بانوانفعال درعرصههیأت:
🔹 حاج #عظیم_ابراهیمپور
نقش بانوان در تحکیم و توسعه خیمه هیأت و گفتمان انقلاب اسلامی
heyat.tv/video/wxyMqgxm/
🔹 حجتالاسلام #تقدیری
جایگاه و کیفیت هویتبخشی و نقشآفرینی کودکان و نوجوانان در هیأت
heyat.tv/video/6aW25rPK/
🔹 سرکارخانم #سیدی
آخرین وضعیت جبههفرهنگیبانوان
heyat.tv/video/px4gngaW/
🔹 حجتالاسلام #محمدحسین_راجی
امیدبخشی در منظومه گفتمانی انقلاباسلامی
heyat.tv/video/Vx3Rz3ao/
🔹 حاج #حسین_یکتا
هستیم بر آن عهد که بستیم...
heyat.tv/video/dxbAGqay/
🔹 سرکارخانم #بُستاک
مجاهدت شیرزنان اندیمشک در موقیعت حوض خون
heyat.tv/video/ExmZGA80/
🔹 حجتالاسلام #مرتضی_وافی
شاخصهای مدیریتهیأت از منظر صحیفه سجادیه
heyat.tv/video/WxrBJGxd/
🔹 سرکارخانم #منتظری
(مادر شهید محمدمعماریان)
گریههایتنهایی
heyat.tv/video/zxGb2Qab/
🔹 رونمایی از کتاب #باغ_حاج_علی خاطرات دفاعمقدس حاجمهدیسلحشور
heyat.tv/video/nxq7VRPr/
💠 جامعهایمانیمشعر
✅ @www1542org
🍂 رفتم توی رخت شویی و نزدیک فاطمه نشستم. بقچه ها را آوردند داخل حاج خانمی گفت: «این ها رو از خط آوردن. برا بردنشون هم عجله دارن.» چند نفر دست به کار شدند تا آنها را بشویند ملافه ای برداشتم بگذارم توی تشت. وقتی بازش کردم چند تکه پوست و گوشت کبود و سوخته چسبیده بود به ش. بوی سوختگی پیچید توی سرم، آن قدر تخس بودم که از چیزی نمیترسیدم. ولی این بار خیلی فرق داشت؛ پرتش کردم روی زمین، خانمی آن را برداشت، حواسش بهم نبود. با صلوات تکه ها را جمع کرد و ملافه را چنگ زد. هرچه با خودم کلنجار رفتم فایده نداشت. دیگر جرئت نمیکردم ملافه ای باز کنم. ملافهای خیس کنار تشت فاطمه بود. با ترس آن را برداشتم. تاید ریختم رویش و لکه هایش را توی دست ساییدم. خانم ها سعی میکردند روی ملافه ها و لباس ها اثری از لکه نماند. آن ملافه هم سبز بود و نمی شد وایتکس بریزم رویش. با تمام توانم لکه ها را ساییدم تا محو شدند. هرچه میشستم یکی نگاهش میکرد و خودش باز آن را می شست. فضا پر بود از بوی خون و وایتکس و صدای مداحی و ذکر صلوات خانم ها از دیدن آن تکه گوشتها حالم گرفته بود. فضولی و کنجکاوی را گذاشتم کنار، ساکت پشت تشت ماندم و پابه پای خانم ها رخت شستم.
روایت فرشته غافلی
•⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰•
#حوض_خون
فاطمه سادات میرعالی
⭕ حوض خون :
⭕ روایتی اصیل از رختشویی بانوان مبارز و ایثارگر در سالهای دفاع مقدس و پشتیبانی در پشت جبهه
⭕ با حضور بانوی ایثارگر صغری بستاک از راویان اثر
🌐https://eitaa.com/joinchat/485032128C2c842244f4
هدایت شده از انتشارات راه یار
🔴ساره فقط چهار سالش بود
♦️روز عید فطر بود؛ سال ۲۰۱۵. برای همین، من و ساره و سعده، سهتایی به خانه پدرم رفته بودیم. آنموقع ساره چهارساله و سعده هم هفتساله بودند. خانه پدرم نزدیک بود، برای همین زود برگشتیم. مادر همسرم میخواست برای عیددیدنی به خانه خواهرش برود. ساره به مادربزرگش گفت: «من هم میخواهم با شما بیایم.» مادربزرگش گفت: «نه خانم، من میخواهم خودم تنها بروم. فردا تو با مادرت برو.» این را گفت و رفت. ساره و سعده هم به طبقه بالای خانه خودمان رفتند. بعد سهتایی به بالکن رفتیم. بسته چیپس را باز کردیم و نشستیم به خوردن...
🔻ساره مشغول بازی شد. سعده هم لبه بالکن نشست. با کنجکاوی داشت پایین را نگاه میکرد. به سعده گفتم: «بیا پیش من روی صندلی بنشین.» همان موقع بمباران شروع شد. یکی از بمبها به طبقه اول خانهمان اصابت کرد. یکآن پاهای سعده و دستهای من مجروح شدند. ساره هم همانموقع سر جایش افتاد. سر و تمام بدنش پر ترکش شده بود و عین فواره ازش خون میرفت. ساعت چهار بعدازظهر بود. ساره قد کوتاهی داشت و ریزه بود. آن روز هم لباس سبزی تنش کرده بود. دو ساعت قبل از آن، عمه ساره با موبایلش از او عکس گرفته بود؛ در طبقه دوم، یعنی در همان محل زخمیشدنش.
🔻توی بیمارستان، همه به من میگفتند ساره را دارند عمل میکنند. سعده خیلی ترسیده بود. همهاش گریه میکرد و درباره ساره میپرسید. دکترها بعضی از ترکشهایش را از بدن من و سعده درآوردند، اما چندتایی را که توی استخوان مانده بود نمیتوانستند در بیاورند. چون امکانات هم نبود، همانروز پانسمان کردند و از بیمارستان مرخص شدیم...
🔻هوا تاریک بود که دیگر به خانه برگشتیم. دیدم در باز است و همه همسایهها و خانواده توی خانه نشستهاند و گریه میکنند. باز هم میگفتند ساره شهید نشده، تا اینکه حلیمه، عمه همسرم آمد جلو و خبر شهادت را داد. میگفتند بین راه شهید شد و اصلا زنده به بیمارستان نرسیده بود. ساره فقط چهار سالش بود. هرچه گریه میکردم، اما باز انگار ته دلم سوز داشت.
🔻دوسال بعد از شهادت ساره، نبله آزاد شد. شب قبلش خیلی برای پیروزی سربازها دعا کردیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، شنیدیم سربازها و نیروهای رزمنده دارند وارد نبل و الزهرا میشوند. من و سعده جلوی در خانه برنج میپاشیدیم جلوی پایشان. سربازها و رزمندههای سوری، ایرانی، افغانستانی، همه با خوشحالی وارد نبل میشدند و ما انگشتانمان را به علامت پیروزی نشانشان میدادیم. همهمان خیلی خوشحال بودیم...
📚 اینجا سوریه است؛ صدای زنان راوی جنگ| زهره یزدانپناه
♦️سفارش آنلاین با تخفیف20درصد و ارسال رایگان:
raheyarpub.ir
instagram.com/raheyarpub.ir
✅ @Raheyarpub
هدایت شده از آرشیو تولید محتوای حوض خون
19.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام علیکم دیدار راهیان نور در ایام عید نوروز از بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک سال ۱۴۰۱
هدایت شده از آرشیو تولید محتوای حوض خون
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 نظرتون دربارهٔ یادمان بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک چیه؟
#یادمان_بیمارستان_شهید_کلانتری_اندیمشک
#بیمارستان_شهید_کلانتری_اندیمشک
#حوض_خون
#نعمت_جان
#راهیان_نور
مؤسسهٔ فرهنگی هنری شهید جواد زیوداری
ایتا، بله، تلگرام و اینستاگرام
@shahre_zarfiyatha
هدایت شده از آرشیو تولید محتوای حوض خون
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازدید کاروان خادمان شهدای بجنورد از
یادمان بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک ۱۴۰۱/۱/۳
#یادمان_بیمارستان_شهید_کلانتری_اندیمشک
#حوض_خون
#نعمت_جان
بله، ایتا، تلگرام، اینستاگرام
@shahre_zarfiyatha
ما نسلی بی نظیریم.
ما جنگ دیده ایم . آژیر قرمز شنیده ایم ، دشمن بی رَحم دیده ایم ، بمباران و توپ و تانک و موشک دشمن دیده ایم.
ما بی رَحم ترین موجودات تاریخ را دیده ایم ، داعش را تجربه کرده ایم و از آن طرف مردِ میدان را داشته ایم . ((شهدا و جانبازان را )) ......
ما با همه نسل ها فرق داریم . ما بینظیرترین نسلی هستیم که نه قبلاً وجود داشته و نه بعدها به وجود میآید.
در زمان ما سرای سالمندان اسمی ناآشنا بود اما امروز در هر شهر و محله ای تابلوی این مراکز خودنمایی میکند .
ما نسل انتقالیم. آخرین بازماندههای نسل سُنّتی و اولین اهالی دهکده مجازی نسل مُدِرن.
ما با تمام سختیهایی که داشتهایم نسلی بینظیریم ...
: اگر دوباره جنگی شروع شد و ما نبودیم از قول ما *رزمندگان دیروز* به *رزمندگان فردا* بگوئید:
در حین مبارزه با دشمن متجاوز، به *بعد از جنگ* هم بیاندیشید.
مبادا *ارزشها* در خاکریزها جا بماند، و ارزش ها، مثل امروز، *عوض* شود و *عوضیها* ارزشمند شوند.
می بینید که چگونه ما را *غریبه* میپندارند
!
آن روزها:
*قطار قطار* می رفتیم.. *واگن واگن* بر می گشتیم.
*راست قامت* می رفتیم.. *کمر خمیده* بر می گشتیم.
*دسته دسته* می رفتیم. *تنها تنها* بر می گشتیم.
بیهیچ استقبال و جشن و سروری.
فقط *آغوش گرم مادری* چشم انتظارمان بود و دگر هیچ..!
اما مردانه، ایستادیم...
باور کنید که:
ما هم دل داشتیم،
فرزند و عیال و خانمان داشتیم.
اما با
*دل* رفتیم... *بیدل* برگشتیم.
با *یار* رفتیم... با *بار* بر گشتیم.
با *پا* رفتیم... با *عصا* بر گشتیم.
با *عزم* رفتیم... با *زخم* برگشتیم.
با *شور* رفتیم... با *شعور* برگشتیم.
ما اکنون *پریشان* هستیم.
اما *پشیمان* نیستیم.
*ما* همان کهنه *رزمندگان* پیادهایم که *سواری* نیاموختهایم.
*ما* همان هایی هستیم که به *وسوسهی قدرت* نرفته بودیم.
میدانید *تعداد ما* در هشت سال جنگ، چند نفر بود؟؟؟
*۳/۵* درصد از کل جمعیت ایران!!!
اما *مردانگی* را *تنها* نگذاشتیم.
ما *غارت* را آموزش ندیده بودیم. رفتیم و *غیرت* را تجربه کردیم.
اکنون نیز *فریاد* میزنیم که:
این *حرامیان یقه سفیدان قافلهی اختلاس* از ما نیستند...
*این گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریدهاند* از ما نیستند .
این *خرافات خوارج پسند* وصله ی مرام ما نیست.
ما *استخوان در گلو* و *خار در چشم*، از *وضعیت امروز مردم خوبمان* شرمندهایم,,
شرمنده ایم، با صورتی سرخ.
شرمنده ایم، با دستانی که در فکه و شلمچه و مجنون و هور و ارتفاعات غرب جا مانده است
ای همه ی آنانی که *احساس پاک* را می شناسید!
*ما*، اگر به جبهه نمیرفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهن مان ایران، آمده بود، چه می کردید؟
شما را به آن خون شهیدان، ما را *بهتر قضاوت* کنید.
حساب اندکی از ما که *آلوده* شدند و *شرافت* خود را فروختند، را به پای ما ننویسید.
*بگذارم و بگذرم*
سربازم و هرگز نکنم پشت به میدان
گر سر برود من نروم از سر پیمان
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به پای تو نریزد!؟
تقدیم به خانواده های محترم شهدا و جانبازان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس که مرد و مردانه از وجب به وجب این خاک حراست نمودند.