eitaa logo
حوزه هنری خراسان شمالی
289 دنبال‌کننده
424 عکس
83 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا بیامرزتش پیرزنی از دیار کرمان بود، صورتش پر از چین و چروک عمیق. دستانش می لرزید و زمخت بود ولی نگاهش مهربان، به ۹۰ سال می رسید. تا چشمش به من افتاد گفت: یک ناخن پای دارم. منظورش را گرفتم، سریع گفتم: ولی اومدید حرم! گفت: ندارم! پای رفتن ندارم، گفتم: زیارتت قبول مادر. گفت: اومدم زیارت، اومدم رئیس جمهور رو هم زیارت کنم، گفتم: متوجه شدید آقای رئیسی به شهادت رسیده!؟ گفت: عکس شو دیدم. گفتم یک دعا بکن مادر؟ با حزن سنگینی گفت: خدا بیامرزتش ... روایت مشهد[۳خرداد، حوالی ساعت ۱۰:۲۰] سارا عصمتی،خراسان شمالی https://eitaa.com/hoze_nkh
طلب حلالیت دوجوان با تیپ و ظاهر غیرمذهبی و چندتا خالکوبی روی دستاشون، کنار همدیگه ایستاده بودند و اشک میریختند... هر چند دقیقه، چیزی درِ گوش همدیگر میگفتند و شدت گریه کردنشان بیشتر می¬شد! رفتم کنارشان ایستادم، بعد چند دقیقه بهشان گفتم: تسلیت میگم، ان‌شاءالله با شهدا محشور بشید... این حرف را که زدم گریه یکیشون بیشتر شد! از نفر کناریش پرسیدم: حرف بدی زدم؟! گفت: نه! ما قبل از شهادت آقای رئیسی خیلی ازش بد می‌گفتیم! در جمع خودمان و بین رفقا و فامیل همیشه مسخرش می¬کردیم! هرکسی ازش دفاع می‌کرد بهش می‌گفتیم: «یک رئیس‌جمهور شش کلاسه که حرف زدن بلد نیست، دیگه دفاع کردن نداره»!!! اما حالا که دیدیم همین آدمی که بهش میگفتن شش کلاسه، جانشو گرفت کف دستش تا برای مردم کار کنه، مرد بود اما آنهایی که ادعا داشتند دکترا دارند و حرف دنیا رو بلدند، مردم براشون عین خیالشونم نبود. فهمیدیم بی معرفتی کردیم در حقش! امروز اومدیم برا طلب حلالیت. محشور شدن با شهدا پیشکش، دعا کن حلالمون کنه ... علی مینایی، سوم خرداد ۱۴۰۳ مشهد، خیابان امام رضا علیه‌السلام،ساعت ۱۶:۳۰خراسان شمالی https://eitaa.com/hoze_nkh
قدم قدم انگار اربعین حسینی بود، همه به سمت حرم مطهر میرفتند ... دوستانم برایم پیام میفرستادند، برای ما هم چند قدم بردار ... قدم قدم با یه علم ... اما این بار تشییع شهید جمهور بود ... روایت مشهد زهرا حق پناه خراسان شمالی قدم قدم https://eitaa.com/hoze_nkh
آخرین سفر قدم هایم را تند تند برمیدارم، کمی از پدرم فاصله میگیرم و از او جلو می افتم. پدرم جدایی مرا از خود می بیند، دعا می کنم چیزی نگوید، گیر ندهد، آخر من عزیزدانه پدرم هستم. مادرم تحمل ندارد، خودش را به نزدیکی من میرساند، دستم را محکم میگیرد. با خانواده ای هم قدم میشویم، جمعیت به شدت زیاد است، آنها با دخترشان از جمعیت عبور می کنند ولی من و مادرم لای جمعیت گیر می کنیم، نمی توانیم خودمان را ازدحام جمعیت نجات دهیم، نفسم عقب می افتد، مانند ماهی که از تنک بیرون افتاده، دست و پا میزنم، به سختی نفس میکشیم، بالاخره با مکافات زیادی ما هم از جمعیت عبور میکنیم و به مکان خلوت تری میرسیم. بهت زده ام ‌از این همه جمعیت؛ شور و هیجان، اشک و ماتم، بیقراری برای آخرین وداع با شهیدجمهورشان که راهی آخرین سفر خود است. واقعا توصیف ناپذیر است این همه ارادت ... روایت مشهد[۳خرداد، ساعت ۱۶] سیده فاطمه دامن جان[۱۲ ساله]خراسان شمالی https://eitaa.com/hoze_nkh
بزرگترین نعمت انقلاب تسلیت عرض می کنم،اهل کجایید؟ شاهرود ولی ساکن گرگان ام. رئیس جمهور به استان تون سفر داشتند؟بله، وقتی رئیس جمهور سفر استانی شونو به استان ما آمدند، مردم خیلی خوشحال بودند، یک سفر دیگه هم داشتند زمان سیل آق قلا بود، که خیلی کمک رسانی کردند، زحمات شونو همه دیدند.بهترین رئیس جمهور در بین این چند دوره بودند، از لحاظ خدمت رسانی به مردم خیلی خوب عمل کردند.پشتکار خیلی قوی داشتند و از مسئولین و مدیران خیلی پیگیر بودند تا کارها انجام بشه. انتظار داشتید اینقدر زود ایشون رو از دست بدیم؟!وقتی این سوال را پرسیدم، چشمانش پر از اشک شد و با بغض سنگینی گفت: هرگز، اصلا باورمون نمیشه، حیف شد حیف.خیلی زود از پیشمان رفت. واقعا انقلاب، بزرگترین نعمت رو از دست داد ... با لرزش صدایش، اشکهایش مثل باران سرازیز شد و التماس دعایی گفت و رویش را برگرداند... چه حال عجیبی داشتند مردم، مگر می‌شود تو آنقدر محبوب باشی تا وقتی از نبودت حرف به میان می آید، بغض راه گلویشان را خنجر بزند و بفشارد ... محبوب قلبها، با ما چه کردی که این روزها مدام اشک مردان سرزمین را به چشم می بینم ... روایت مشهد[۳خرداد، باب الجواد، ساعت ۱۸] سارا عصمتی،خراسان شمالی https://eitaa.com/hoze_nkh
همان مردی که آمد در دل باران شدی آخر گُلی در جنگل سبز ارسباران شدی آخر دعایت زیر باران بهاری استجابت شد دلت تنگ شهیدان بود و از یاران شدی آخر خبر دادند افتاده است ابراهیم در آتش به رنگ لاله های سرخ گلزاران شدی آخر تو را با نم نم باران خدا غسل شهادت داد تو هم در مکتب سرخ از علمداران شدی آخر شهادت اتفاقی نیست باید لایقش باشی تو لایق بودی از خیل سبکبالان شدی آخر دعای پیرمرد روستایی استجابت شد دعایش کارگر افتاد و خوش‌پایان شدی آخر برای مستمندان مثل باران بودی ای دریا در آتش قطره قطره سوختی باران شدی آخر میثم آذری                                                 https://eitaa.com/hoze_nkh
رسم احساسات چهارشنبه ۲ خرداد! سه روز از اعلام خبر می‌گذرد. خبر از گمشده ای آسمانی که مردم یک کشور را زیر و رو کرد. از دانش آموز تا دانشجو، کارمند، کارگر و غیره. آدم هایی که هیچ وقت پایشان یک جا بند نمیشد، روی زمین هم بند نشدند. هلیکوپتر حامل رئیس جمهور و همراهانش بعد از ساعتها مفقودی پیدا شده بود. در حالی که همه منتظر دیدن رئیس جمهور زنده و سالم از قاب تلویزیون بودند، اینبار نوار مشکی گوشه ی این قاب جادویی جا خوش کرد. آنقدر رئیس جمهور برای سرکشی از امور به مناطق دور افتاده کشور سفر کرده بود که دیگر برای همه، این رفتن ها عادی شده بود؛ اما چیزی که همه را در شوک گذاشت این بود که اینبار این رفتن برگشتی نداشت! پیکر سوخته ی مردی که بالاترین مقام رسمی‌ کشور را داشت، در گوشه ای از این سرزمین بین درخت های سرسبزِ ایرانی که همیشه دوست داشت پرچمش را سرافراز ببیند، جا مانده بود. بعضی ها در هر جا که خبر را می شنیدند مکث می‌کردند و زیر گریه می‌زدند، داخل تاکسی، خیابان، مغازه ها و محل کار و ..... . بعضی ها دنبال جایی برای حرف زدن و خالی کردن احساساتشان می‌گشتند. بعضی ها هم حرفهایشان را قورت داده بودند و نمی‌توانستند احساساتشان را با کلمات وصف کنند. آنها نیاز به چیزی فراتر از کلمه ها داشتند. مثل هنرمندانی که روز چهارشنبه ۲ خرداد، در طبقه دوم حوزه هنری دور هم جمع شدند تا احساساتشان را با رسم تصاویر شهدای هلی کوپتر روی کاغذ پیاده کنند. اکثر آنها نوجوان و جوان های کم سن و سال بودند اما چند نفری هم تجربه ی زندگیشان از آنها بیشتر به نظر می آمد. کنار هم دور یک میز نشسته بودند و هرکس مشغول رسم احساسات خودش بود. احساساتی که اقیانوس دل هایشان را به تلاطم انداخته بود. هنرمندانی که ناله ها و گریه های شان را فقط با نقاشی و طراحی می توانستند نشان دهند ... روایت ورکشاپ بجنورد[۲خرداد، حوزه هنری، ساعت ۱۷] مائده گوهری خراسان شمالی https://eitaa.com/hoze_nkh
عشق به ولایت دهه نودی ها کارم چیز دیگری است، اما علاقه ام عکاسی اجتماعی است. سه سال است عکاسی را شروع کرده ام، تقریبا میشود گفت عکاس اجتماعی هستم. از شب قبل که تصمیم به شرکت در تشییع برایم جدی تر شد، برای خودم برنامه عکاسی برای روز تشییع شهدای خدمت را چیدم. مثل عکاسی روز قدس یا عکاسی جشن ۲۲ بهمن یا ... ولی این بار کمی متفاوت باید عمل می کردم باید روایت تصاویرم را هم می نوشتم، پس باید دنبال سوژه های خاص تر می گشتم. در بین ازدحام و انبوهی جمعیت اصلاً نمیشد گوشی موبایل را صاف نگه داشت، یا حتی فضایی نبود که بتوانم ببینم چه عکسی دارم در حافظه تاریخ ثبت میکنم. ساعت از ۱۶ گذشته و من نزدیک فلکه بسیج بودم. جمعیت کمی کمتر شده بود. عکاس دوربین به دستی، از دو فرشته دهه نودی داشت عکس میگرفت. سریع به سمت شان رفتم، تا رسیدم، عکاس عکسش را گرفت و رفت و آن دو دختر به همراه خانواده شان خواستند بروند که نفس نفس زنان گفتم: من هم بگیرم لطفا! لبخندی زدند و با عکس آقای رئیسی که در دستانش بود به سمتم چرخیدند. در حین اینکه داشتند عکس شهید را مرتب در دستشان میگرفتند، پرسیدم: چرا اومدین اینجا؟ گفتند: اومدیم تا با رهبرمون بگیم تا پای جان تا آخرین قطره خون در کنار شما هستیم ... همین جا بود که فهمیدم عشق به ولایت، سن و سال و دهه نمی شناسند، روایت مشهد[۳خرداد] زهرا حق پناه خراسان شمالی                                              https://eitaa.com/hoze_nkh
با سر می رویم صحنه‌هایی را می‌بینم که به عمرم ندیده بودم، این چه شور و غوغایی ست که می تازد تا عاشقان را برای آخرین بار به یار برساند. یاری که هم سرورشان بود و هم خادمشان! راستی چگونه می‌شود که یک نفر هم سرور باشد و هم خدمتگزار. تو چه کردی مرد، دوستدارانت مجنون وار فقط می‌خواستند در لحظات آخر در کنارت باشند، مهم نبود در آن تلاطم، سینه فشرده شود، نفس بالا نیاید، لهیده شوی. آنها نگاهشان گره خورده بود به تابوتت و دستانش به سمتت دراز بود تا خود را فقط به تابوتت برسانند. در این سرزمین و مسیر مقدس، کفش‌ها را جا می‌گذارند تا فقط همراهت باشند، شاید اینگونه می‌خواهند بگویند؛ یار صاحب الزمان ما، برای بدرقه ات، کفش نیاز نداریم بلکه با پای سر می می‌آییم و سراسر ذکرمان این است محبوب خدا، خدایی شدنت مبارک، شهادت گوارای وجودت. به خاطر ازدحام جمعیت، و قفل شدن سیل جمعیت، خودم را با هزار زحمت به پیاده‌رو می‌کشانم ولی تا شهدا نزدیک می‌شوند، موج جمعیت مجنون وار به این سو و آن سو می بردم ... با دیدن چنین صحنه‌هایی و شنیدن پی در پی صدای بلندگو: "خیابان‌های منتهی به حرم و خود حرم مملو از جمعیت است. عزیزان به سمت حرم حرکت نکنید"، هم اشک شوق داشتیم و هم اشک غم؛ شوق دلدادگان چند میلیونی و غم از دست دادگان عزیز را. از رفتن به حرم منصرف می‌شوم، هرچند دلم پا به پای شهدا می‌رود. مادر دستم را محکم گرفته بود، منتظر پدرم بودیم، وقتی به ما رسید، نگاه پرسوالمان را با لبخند جواب داد و گفت: وقتی می‌خواستم چفیه را به تابوت شهدا تبرک کنم، کفشم از پایم درآمد و گم شد، ولی مهم نیست ما اگر جانمان را هم فدای رئیس جمهور شهیدمان کنیم باز هم کم است، کفش که چیزی نیست. جلوتر که رفتیم کفش‌های زیادی در کنار خیابان امام رضا علیه السلام کنار هم چیده شده بودند تا هر کس کفش گم شده دارد، سری به آنها بزند. بعضی کفش‌ها هم از روی درختان آویزان بود تا صاحبانشان راحت تر بتوانتد پیدا کنند. آری ما برای محبوب خدا با سر می‌رویم نه با کفش ... روایت مشهد[۳ خرداد] سیده فاطمه دامنجان خراسان شمالی                                              https://eitaa.com/hoze_nkh