رئیس جمهور مستضعفین
ببن مسیر، راننده چشمهایش خسته شد، ماشین را نگه داشت تا قهوه ای چیزی بخورد، ما هم سریع پیاده شدیم که هوایی تازه کنیم،
سارا بخاطر شغل و علاقه اش، یک جا بند نمیشد، چشم بر هم زدنی، از مقابل چشمم محو شد، برگشتم که ببینم کجاست، دیدم به سمت جاده دوان دوان میرود، آن هم دنبال پیرمرد چوپانی که او هم دوان دوان دنبال گوسفندانش بود. سریع چند قدمی به سمتشان رفتم تا مواظب باشم که حین مصاحبه و گفتگو در کنار جاده، خدای نکرده اتفاقی نیفتد. پا به پای چوپان رفت و سوالاتش را در مورد شهادت رئیس جمهور پرسید، پیرمرد زیاد اهل حرف نبود ولی تمام حرفش این بود، آدم خوبی بود، به مستضعفین کمک می کرد، ...
به سمتم که آمد گفتم: چرا چوپان؟!
گفت: رئیس جمهور همه بود حتی این چوپان ...
روایت مشهد[۳خرداد، ساعت ۹ صبح]
حکیمه وقاری
خراسان شمالی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
التماس دعا
از قوچان حرکت کردیم چوپان لاغر اندامِ بلندقدی با چوبی که در دست داشت و گوسفندانش را کنترل میکرد توجه ام را جلب کرد. رفتم نزدیک. خسته نباشید گفتم، اهل کجایین؟ با دست به تابلوی آبی رنگی که کمی اونورتر بود اشاره کرد و گفت سُرک چناران. پرسیدم احوال مردم کشور چطوره؟ آهسته تر حرکت کرد، با لهجه محلی خراسانی گفت: رئیس جمهورمون رو از دست دادیم، خادم الرضا رو از دست دادیم، میخوایین حالمون چطور باشه! دلِ همه درد میکنه براش!!
گفتم: چقد میشناختینشون؟
گفت: همه دوست داشتنشون، چون به مردم خدمت کرد، برای ملت خوب بود به فکر مردم بود.
گفتم: داریم میریم حرم،
گفت: تشیعشون ؟ بغض کرد و گفت: التماس دعا دارم ازشون ...
روایت مشهد[۳ خرداد، ۱۰صبح]
سارا عصمتی، خراسان شمالی
╭─┅-🖤─┅─╮
#شهید_جمهور
╰─┅-🖤─┅─╯
https://eitaa.com/hoze_nkh
همش نگران مردم هستم
با لباس امدادگران بود، اینو از آستینش که از چادر بیرون زده بود متوجه شدم. روی زمین نشسته بود و به بازویش تکیه داده بود و سینه می زد.
میخواستم اجازه بگیرم و عکس ماندگاری ازشون به تصویر بکشم.
گفت: حالم خیلی بده ...، از صب تا الان سروپا هستم و مشغول کمک رسانی،
درد و دل کرد، گفت: همش نگران مردم هستم که تو این سیل و ازدحام جمعیت آسیب نبینن،
اینها به گردن ما حق دارند، این همه راه آمدند تا در تشییع رئیس جمهورشونو نقش داشته باشند.
روایت مشهد[۳ خرداد، ساعت ۱۶]
زهرا حق پناه
خراسان شمالی
#شهید_جمهور
https://t.me/NorthKhorasan_HozeHonari
خواب می بیند
پشت سیستم کامپیوتر مشغول کار بود و کمتر به اطرافیانش توجه میکرد. دقت او به تصویری که داشت رسم میکرد باعث شد تا از خودم بپرسم چه چیزی در وجود این نوجوان میگذرد که اینطور مشتاقانه وقت خودش را صرف کارش میکند! شاید اگر او را در خیابان در حال گذر میدیدم درباره ی او اینطور قضاوت میکردم که به قول خودمانی در این فازها نیست که بخواهد برای شهدا کاری بکند!
آرام کنارش ایستادم و به کارش دقت کردم. کمی با او صحبت کردم و خندیدم تا با من احساس راحتی کند. میخواست دوستش اول صحبت کند، اما او آنقدر خجالتی بود که هرچه اصرار کردم حاضر نشد از احساساتش چیزی بگوید. دوباره سراغ خودش رفتم که وقتی مصمم بودن من برای صحبت کردن با خودش را دید، درهای ذهنش را به روی من باز کرد.
از او پرسیدم که انگیزه اش برای کاری که انجام میدهد چیست و چه احساسی دارد؟!
کمی فکر کرد و بعد سعی کرد کلمات را جفت و جور کند. میگفت از نظر او هنر پوستر، یک زبان بین المللی است. زبانی که همه آدم ها آن را با قلبشان میشناسند، که میتواند حس درونی آدم را به همه مردم نشان دهد! نیازی نیست حتما آدم لب وا کند.
به چشم هایش که حالا مصمم به من خیره شده بود، نگاه کردم که در ادامه توضیح داد؛ وقتی خبر شهادت را شنید، تازه از خواب بیدار شده بود. مادرش سراسیمه خبر سقوط هلی کوپتر را به او رسانده بود و او در همان شوک خبر، فکر میکرد هنوز دارد خواب میبیند ...
از نظرش کسی که به آدمها خدمت میکند و در این راه از دنیا میرود خودش از مرگی که داشته حس خوبی میگیرد و خوشبخت میشود.
عدد هشت برای او فال نیک بود. عددی که در سرنوشت رئیسجمهور که خادم حرم امام رضا علیه السلام امام هشتم بوده و خبر شهادتش در ولادت ایشان به عنوان هشتمین رئیس جمهور منتشر شده، گره خورده.
روایت ورکشاپ بجنورد[۲ خرداد، ساعت ۱۷:۳۰]
مائده گوهری
خراسان شمالی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
عصر یکشنبه
به سختی خودم را به جمعیت حاضر در مسیر مراسم تشییع شهدا رساندم.
آرام و قرار نداشتم، کمی که جلوتر رفتم، جوانی رشید را میبینیم که مقوا نوشته ای در دستانش هست، توجه ام را جلب کرد، جلوتر رفتم تا چشمانم یاری کند که نوشته پلاکارد را بخوانم.
با خط خوش نوشته بود:
ماهم صبح با خبر شدیم!
اما نه صبح جمعه!
آسمانی شدنت مبارک
_ برخادم به مردم، رحمت الهی
_ بر خائن به مردم، لعنت الهی
**
روایت مشهد[سوم خرداد، ساعت ۱۷]
سیده فاطمه دامن جان[۱۲ ساله]
خراسان شمالی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
❁﷽❁ #دعوتنامه نوسفیر
قابل توجه دانش آموزان #دختر شهرستان بجنورد:
📌دوره یک روزه #نوسفیر برگزار می گردد.
1⃣تیم پنج نفری دانش آموزی تشکیل دهید.
2⃣مربی و یا سرگروه تیم جهت ثبت نام طی ۴۸ ⏰️ آینده با شماره ☎️ ۰۹۱۵۱۸۹۹۵۵۴ جهت ثبت نام اقدام نماید.
3⃣صرفا ۱۶ تیم اولی که اقدام به ثبت نام نمایند شرایط حضور خواهند داشت.
4⃣مکان برگزاری #اردو متعاقبا اعلام خواهد شد.
#نوسفیر
#لیگجت
#استانخراسانشمالی
#حوزههنریانقلاباسلامی
#معاونتپرورشیآموزشوپرورش
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
اَللّهُــــمَّعَجـِّــللِوَلیِّـــکَالفَــــرَج
╭┅────────┅╮
💠لیگجتدانشآموزیخراسانشمالی
🆔 @jet_nkh
╰┅────────┅╯
•┈•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈
https://eitaa.com/hoze_nkh
قدر نشناسی
نزدیک باب الهادی که رسیدم، صدای زیبای قران همه جا شنیده می شد. مرد میانسالی که عکس رئیس جمهور را محکم به سینه اش فشار می داد و سرگردان به این طرف و آن طرف می رفت، نظرم را جلب کرد. سمتش رفتم و باب گفتگو را باز کردم.
گفتم: ان شاالله ادامه دهنده راهش باشیم.
چشمانش پر از اشک شد و گفت: ما آمدیم تشییع جنازه پدرمان، سیدابراهیم رئیسی و زد زیر گریه، مات و مبهوت بودم از گریه مرد.
اهل قاسم آباد بیرجند بود. حرف قشنگی زد که به دلم نشست، گفت: فقط مردمی بود، شهید بهشتی زنده بود. دوباره شهید بهشتی رو از دست دادیم. باید مثل ایشون متواضع باشیم، فروتن باشیم، مردمی باشیم، خاکی باشیم، اهل تقوا باشیم، پیرو رهبری و ولایت باشیم ...
با حسرت می گفت: دیگر مثل این رئیس جمهور گیرمان نمی آید، نمی آید، نمی اید. تنها رئیس جمهوری بود که برای مردم دوندگی کرد. شبانه روز برای مردم دوندگی کرد، برای رفاه مردم، همین مردمی که می بینی.
دلش نمی آمد ولی به مردمش توصیه ای برادرانه و پدرانه کرد: مردم مثل رئیسی انتخاب کنید که شبانه روز برای شما کار کند. از صبح تا شب بدود. رئیسی نه تعطیلات داشت نه اوقات فراغت، نه مرخصی. فقط شیفته مردم بود،
تیر آخر را زدم: قدرش را دانستیم؟
_ ندانستیم، ما که ندانستیم و زد زیر گریه و های های گریه کرد.
دلم آشوب گریه بود ولی خوم را حفظ کردم بغضم را بلعیدم خداحافظی کردم تا دلی سیر برای قدرنشناسیمان گریه کند ...
روایت مشهد[۳ خرداد، ساعت حوالی ۱۶]
سارا عصمتی
خراسان شمالی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
رفیق سردار:
قدِ بلند و هیکل درشتی داشت،
پوستر عکس شهید رئیسی رو با دوتا دستش بالای سرش گرفته بود و هر از چند گاهی روی پنجه پا میایستاد تا ببینه پیکر شهدا رسیدن یا نه!
ازش پرسیدم از کجا اومدی؟
گفت: ما أدري! (نمیدونم)
فهمیدم ایرانی نیست
دوباره گفتم: أنت من وین؟ (اهل کجایی)
گفت: کربلا
گفتم: لیش أتیت بالجنازه؟ (چرا اومدی تشیع جنازه)
أ تعرف الشهید الرئیسي! (شهید رئیسی رو میشناسی!)
گفت: أي! (آره) صدیق سلیماني، صدیق سلیماني... (رفیق شهید سلیمانی بود...)
زیر لب گفت: رحمَ الله... (خدا رحمتش کنه) و دوباره روی پنجه پا ایستاد و به جمعیت سمت خیابون امام رضا (ع) نگاه کرد تا ببینه پیکر شهدا رو آوردن یا نه!
علی مینایی
سوم خرداد ۱۴۰۳
مشهد، میدان بیتالمقدس (فلکه آب)
ساعت ۱۶:۰۵
خراسان شمالی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
سبزی سجاده ات سرسبزی تبریز بود
اشکهای آسمان پشت سرت لبریز بود
خستگی را خسته کردی خواب شب را خستهتر
سهم خواب از چشمهایت اینقدر ناچیز بود
کوه بودی که تو را کوهی در آغوشش کشید
آنکه حسرت خورد بیش از ما برایت میز بود
صبح می فهمید دختر از سفر برگشته ای
از عبای خاکیات که روی رختآویز بود
از شهیدان برگزیدی در صف کابینه ات
تازه فهمیدم چرا کابین شهادتخیز بود
بازگرد ای بالگرد از آسمان ورزقان
خواب دیدم آسمان ورزقان پائیز بود
غیر یاران شهیدت لحظه تشییع تو
حضرت موسیالرضا شاه خراسان نیز بود
شاعر: میثم آذری
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh