“امیر”. زندگیاش سایهای از تردید و عدم اعتماد به نفس بود. هر جا میرفت، صدایی در گوشش زمزمه میکرد: “تو نمیتونی… تو عرضه نداری… تو هیچوقت موفق نمیشی.” اطرافیان هم با جملاتی چون “اعتماد به نفست خیلی پایینه” این زخم را عمیقتر میکردند. امیر برای رهایی از این حس خفقانآور، در کلاسهای خودشناسی شرکت کرد، کتابهای روانشناسی خواند، با دوستانش تبادل نظر کرد، اما دریغ از ذرهای تغییر. گویی این حس بیارزشی، ریشهای عمیق در وجودش دوانده بود.
یک روز، در حالی که با قدمهای سست در خیابان قدم میزد، با صحنهای مواجه شد که جرقهای در ذهنش روشن کرد. دختری با پوششی نامناسب از کنارش عبور کرد. ناگهان، نیرویی ناخودآگاه او را به حرکت درآورد. زبانش چرخید و با صدایی لرزان گفت: “خواهر… این دیگه خیلی ناجور اومدی بیرون… پوششت رو یه کم بهتر کن.”
دختر، نگاهی به او انداخت و لبخندی زد. اما این لبخند، لحظهای بعد به ترشی چهرهای خشمگین تبدیل شد. امیر، با ترس از عواقب احتمالی، خواست فرار کند، اما دختر دستگیره دوچرخهاش را گرفت و با صدایی تهدیدآمیز پرسید: “چی گفتی؟”
امیر، با صدایی که به سختی شنیده میشد، جواب داد: “گفتم… خودت بپوش دیگه… بذار برم که کار دارم.”
دختر، لحظهای مکث کرد و ناگهان دستگیره را رها کرد و رفت.
در آن لحظه، احساسی عجیب در وجود امیر جریان یافت. احساسی که تا آن روز تجربه نکرده بود. احساس اعتماد به نفس. گویی سنگی سنگین از روی سینهاش برداشته شده بود. او، برای اولین بار، توانسته بود حرف دلش را بزند، بدون ترس از قضاوت یا تمسخر.
از آن روز به بعد، امیر، روش جدیدی در پیش گرفت. هر بار که با فردی با پوشش نامناسب مواجه میشد، یک کلمه میگفت: “خودت بپوش” و به سرعت از آنجا دور میشد. این کار، کمکم به عادت او تبدیل شد و هر بار، جریانی از قدرت و اعتماد به نفس در وجودش به راه میانداخت.
امیر، این تجربه را با دیگران نیز در میان گذاشت و به آنها توصیه کرد که تنها راه افزایش اعتماد به نفس، تذکر دادن خطاهای دیگران است. البته، او تأکید میکرد که این کار باید با احترام و بدون توهین انجام شود.
رفته رفته، امیر، در تذکر دادن به دیگران جسورتر شد. او دیگر فرار نمیکرد و با اطمینان خاطر به آنها میگفت حتی بعدش میگفت“با توام! کر که نیستی؟ خودت رو درست کن! زشته!”
جالب این بود که هیچکس جرأت نمیکرد جواب او را بدهد. سکوتی فضای اطراف را فرا میگرفت و آنها، بدون هیچ اعتراضی، حرف او را میپذیرفتند. امیر، سرانجام راهی برای غلبه بر کمبود اعتماد به نفس خود یافته بود. راهی که شاید برای دیگران غیرمعمول به نظر میرسید، اما برای او، معجزهای واقعی بود. معجزهای که زندگیاش را زیر و رو کرد و او را به فردی قوی و با اعتماد به نفس تبدیل کرد.
در شهری که روزگاری مهد هنر و فرهنگ بود، هنرمندانش به تدریج اصالت خود را از دست دادند. زرق و برق شهرت و ثروت، چنان چشمهایشان را خیره کرد که دیگر صدای قلبشان را نمیشنیدند.
نقاشان، به جای به تصویر کشیدن زیباییهای روحنواز طبیعت و انسان، به کشیدن تابلوهای بیمفهوم و پر زرق و برق روی آوردند تا دل مجموعهداران ثروتمند را به دست آورند. نویسندگان، به جای نوشتن از دردها و امیدهای مردم، داستانهای سطحی و بیمحتوایی مینوشتند که تنها هدفشان سرگرم کردن مخاطب بود. و فیلمسازان، به جای ساختن فیلمهایی که تلنگری به ذهن و قلب تماشاگر بزند، فیلمهای پرهزینه و بیسروتهی میساختند که پر از صحنههای خشونت و ابتذال بود.
مردم که روزگاری هنرمندان را الگوهای خود میدانستند، کمکم از آنها ناامید شدند. دیگر در آثارشان اثری از صداقت و انسانیت نمیدیدند. جامعه رو به زوال رفت. ارزشها کمرنگ شدند و ضدارزشها جای آنها را گرفتند. دزدی و فساد، دروغ و ریا، بیاعتمادی و ناامیدی، همه جا را فرا گرفت.
در این میان، یک نقاش جوان به نام "آرمان" بود که نمیتوانست این وضعیت را تحمل کند. او که از کودکی با عشق به هنر بزرگ شده بود، نمیتوانست ببیند که هنرمندان شهرش چگونه اصالت خود را زیر پا گذاشتهاند. او تصمیم گرفت که کاری کند.
آرمان، با تمام وجود تلاش کرد تا به هنرمندان دیگر یادآوری کند که رسالت آنها چیست. او نقاشیهایی کشید که پر از امید و انگیزه بود. او داستانهایی نوشت که به مردم یادآوری میکرد که هنوز هم میتوان به انسانیت امیدوار بود. و او فیلمهایی ساخت که به تماشاگران نشان میداد که هنوز هم میتوان با ارزشها زندگی کرد.
تلاشهای آرمان، کمکم نتیجه داد. برخی از هنرمندان شهر، به اشتباه خود پی بردند و تصمیم گرفتند که به مسیر درست بازگردند. آنها شروع به خلق آثاری کردند که نه تنها زیبا و سرگرمکننده بود، بلکه الهامبخش و آموزنده نیز بود.
مردم دوباره به هنرمندان اعتماد کردند و جامعه کمکم رو به بهبود رفت. ارزشها دوباره زنده شدند و امید به آینده در دلها جوانه زد. و همه اینها، به خاطر تلاشهای یک نقاش جوان بود که نمیخواست ببیند شهرش به نابودی کشیده میشود..
در شهری که روزگاری مهد هنر و فرهنگ بود، هنرمندانش به تدریج اصالت خود را از دست دادند. زرق و برق شهرت و ثروت، چنان چشمهایشان را خیره کرد که دیگر صدای قلبشان را نمیشنیدند. اما در پس این تغییرات، مافیایی پنهان در عرصه هنر وجود داشت که تمامی رشتههای هنری را به کنترل خود درآورده بود.
این مافیا شامل مجموعهداران ثروتمند، تهیهکنندگان و افرادی بود که تنها به دنبال منافع مالی خود بودند. آنها از قدرت و نفوذ خود استفاده میکردند تا هنرمندان را تحت فشار بگذارند و آنها را مجبور به خلق آثار سطحی و بیمحتوا کنند. اگر هنرمندی میخواست به اصول و ارزشهای خود پایبند بماند، به شدت با تهدید و تطمیع مواجه میشد.
نقاشان، به جای به تصویر کشیدن زیباییهای روحنواز طبیعت و انسان، به کشیدن تابلوهای بیمفهوم و پر زرق و برق روی آوردند تا دل همین مافیا را به دست آورند. نویسندگان، به جای نوشتن از دردها و امیدهای مردم، داستانهای کلیشهای و بیمحتوایی مینوشتند که فقط برندهای پرفروش را راضی کند. و فیلمسازان، به جای ساختن فیلمهایی با محتوای عمیق، قید همه چیز را زده و فیلمهای تجاری و پر از صحنههای خشونت و ابتذال میساختند.
مردم که روزگاری هنرمندان را الگوهای خود میدانستند، به تدریج از آنها ناامید شدند. دیگر آثارشان نه تنها تاثیری در روح و جانشان نداشت، بلکه آنان را به عمق ناامیدی و بیاعتنایی میکشاند.
در این میان، یک نقاش جوان به نام "آرمان" بود که نمیتوانست این وضعیت را تحمل کند. او که از کودکی با عشق به هنر بزرگ شده بود، درگیر بازی مافیا نشده و در تلاش بود تا صدای خود را به گوش دیگران برساند. آرمان تصمیم گرفت که انتقادی از این وضع موجود داشته باشد.
او به آرامی شروع به ایجاد یک حرکت زیرزمینی از هنرمندان کرد که به ارزشهای اصیل هنری اهمیت میدادند. آرمان و دوستانش دور هم جمع شدند و با هم آثار قابلتوجهی خلق کردند که روح امید و انسانیت را بازتاب میداد. در کنار هم، آنها به مبارزه با مافیا پرداختند و با هنر خود سعی کردند تا دیگران را بیدار کنند و واقعیتهای پنهان را آشکار سازند.
آرمان و تیمش با برگزاری نمایشگاههایی از آثارشان، به تدریج توجه مردم را جلب کردند و انتقادات خود را به سمت مافیا نشانه رفتند. این حرکت، باعث شد تا برخی از هنرمندانی که تحت فشار مافیا بودند، از ترس و وحشت خارج شده و به صف آنها بپیوندند. به این ترتیب، جامعه کمکم رو به بهبود رفت و ارزشها دوباره زنده شدند.
آرمان و دوستانش نشان دادند که با ایمان به خود و پایبندی به اصول، میتوانند حتی در برابر قدرتهای بزرگ بایستند و هنری ناب و واقعی خلق کنند. امید به آینده در دلها جوانه زد و تماشاگران دوباره به هنرمندان اعتماد کردند.
این داستان، یادآوریای بود از اینکه هرکسی میتواند با صدای خود، تغییری در دنیا ایجاد کند، حتی در برابر یک مافیای قدرتمند.
*
دستان چروکیدهاش رو به آسمان بود، انگار میخواست تمام هستی را به شهادت بگیرد. چشمانش، دریای التماس و اشک، به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. صدایش، لرزان و گرفته، در سکوت اتاق میپیچید: «خدایا... تو شاهدی... تو میدونی چه دردی تو دلمه... دخترم... نور چشمم... خدایا، اون زن غریبه... نمیشناسمش... اما ازت خواهش میکنم، هر جا هست، هر چی میخواد، بهش بده... سلامتی... خوشبختی... آرامش... هر چی که تو دلش میخواد...»
مادر، از ته دل، برای زنی دعا میکرد که لحظاتی پیش، در خیابان، فقط یک تذکر ساده به دخترش داده بود. یک تذکر کوتاه، یک تلنگر کوچک، اما با تاثیری بزرگ. دخترش، سارا، با پوششی که مادر را آزار میداد، از خانه بیرون رفته بود. سالها بود که مادر با این موضوع کنار آمده بود، اما قلبش همیشه درد میکشید. دلش میخواست سارا، حجابش را رعایت کند، اما نمیخواست او را مجبور کند. میترسید رابطهشان خراب شود.
وقتی سارا برگشت، مادر باور نمیکرد. پوشش سارا، به اندازه ی نصف یک سلام، تغییر کرده بود. دیگر آن مانتوی کوتاه و شلوار تنگ را نپوشیده بود. مقنعهاش را هم کمی جلوتر کشیده بود. این تغییر، آنقدر ناگهانی و غیرمنتظره بود که مادر شوکه شده بود.
سارا، با لبخندی که مدتها بود روی لبش ندیده بود، به مادرش نگاه کرد و گفت: «مامان، یه خانومی تو خیابون یه تذکر کوچیک بهم داد. خیلی محترمانه و مهربون حرف زد. نمیدونم چرا، ولی حرفاش خیلی به دلم نشست. احساس کردم باید به حرفاش گوش بدم.»
مادر، باورش نمیشد. یک تذکر ساده، یک زن غریبه، و این همه تغییر؟ این یک معجزه بود. اشکش سرازیر شد. از خوشحالی، نمیدانست چه بگوید. فقط سارا را در آغوش گرفت و بوسید.
سارا، که از خوشحالی مادرش خوشحال بود، گفت: «مامان، باید از اون خانم تشکر کنیم. اگه اون نبود، من هیچوقت این کارو نمیکردم.»
مادر، دستانش را دوباره رو به آسمان بلند کرد و با صدایی که حالا پر از امید و شکر بود، گفت: «خدایا، اون زن غریبه رو به خاطر این تلنگر، به خاطر این معجزه، هزاران بار پاداش بده...»
آن تذکر کوچک، یک تلنگر بزرگ بود. یک لحظه، یک کلمه، و یک زندگی تغییر کرد. گاهی اوقات، یک حرف ساده، میتواند معجزه کند. فقط باید از ته دل باشد، با مهربانی و احترام. و مادری که زنی غریبه را با تمام وجود، از صمیم قلب دعا میکرد، فهمیده بود که قدرت کلام، فراتر از تصور است.
*
*
بعد از آن روز، تغییر در روحیه سارا نه تنها دل مادر را شاد کرد، بلکه بر زندگی آنها تغییرات وسیعتری به وجود آورد. روزی که سارا با چادر سفیدش به خانه برگشت، دل مادر پر از خوشحالی و شکرگزاری بود. او با افتخار به دخترش نگاه میکرد و احساس میکرد که نور امید دوباره به خانهاش بازگشته است.
سارا با چادرش، دیگر نیازی به خرید لباسهای متنوع و گرانقیمت نداشت. پوشش او، به طرز معجزهآساای هزینههای زندگی را کاهش داد. مادر، احساس قناعتی شیرین میکرد و دیگر نگرانی خاصی درباره وضعیت مالیشان نداشت. حالا میتوانستند با خیال راحت و با صرفهجویی بیشتر، به زندگی ادامه دهند.
با پساندازهایی که کمکم شکل میگرفت، مادر از فکر خرج کردن هزینههای جهاز دخترش راضی و خوشحال بود. او به سارا گفت: «دخترم، این چادر به تو زیبایی و وقار خاصی بخشیده و حالا ما میتوانیم کمکم وسایل سامان خانوادهات را جور کنیم.»
سارا با لبخندی زیبا پاسخ داد: «مامان، من فقط خواستم خدا را خوشحال کنم. حالا حس میکنم که خیلی چیزها در زندگی اصلأ مهم نیستند. مهم این است که ما با هم هستیم و قناعت را یاد گرفتهایم.»
زمانی نگذشت که این تغییر در سارا، بر جامعه اطرافشان نیز تأثیر گذاشت. خواستگارها که پیشتر فقط از خیابان و به شکل بیاحترامی به سوی سارا میآمدند، حالا از دوستان و آشنایان خانواده معرفی میشدند. پسرهایی با ادب و فهمیده، که آیندهدار به نظر میرسیدند، و احترام به مادر و خانواده را از اولین ملاقات نشان میدادند. دیگر خبری از پسرهای رذل و بیاحترامی که گذشتهاش را تحت تأثیر قرار داده بودند، نبود.
دیگر مادرش با دلشوره و نگرانی از خواستگاران تازه سارا استقبال میکرد. او به دلیل تغییر غیرمنتظره در رفتار دخترش، احساس آرامش و اطمینان میکرد. دعوتهای خاص از طرف خانوادههای محترم برای آشنایی بیشتر ادامه داشت و سارا هر بار با افتخار و ایمان به خود جواب میداد.
ماجراهای گذشته دیگر به خاطرات دور تبدیل شده بود و خانوادهی کوچک آنها حالا بر مدار امید، احترام و عشق بچرخید. مادر با نگاه بلندی به آسمان، بار دیگر برای همان زن غریبه دعا کرد که باعث شد این تغییرات در زندگیشان آغاز شود. او میدانست که این تغییر، نه تنها برای سارا بود، بلکه برای آیندهای روشنتر و پر از خیر و برکت برای خانوادهاش برنامهریزی شده بود.
*
*
سارا، با ارادهای قوی و حمایت مادرش، توانسته بود به آرامش و صفای زندگیاش دست یابد. او هرگز در دام رسومات غلط غرق نشد. بهویژه اینکه با کمک مشاورهای که از یک مراجع معتبر و مورد اعتماد بهدست آورد، توانست خواستگار مناسب و شایستهای برای خودش پیدا کند. مشاور او را در انتخابهایی منطقی و صحیح یاری نمود و به او آموخت که در زندگی نمیبایست تحت تأثیر فشارهای اجتماعی قرار بگیرد.
در راستای روحیه قناعت و عقلانیت که در زندگیاش به وجود آمده بود، سارا تصمیم گرفت که جهاز سنگینی نخرد و مهریهای آنچنانی هم نگذارد. او به خوبی میدانست که یک زندگی خوب، به چیزهای مادی وابسته نیست، بلکه به محبت، احترام و همکاری دو طرف بستگی دارد. او متوجه شد که میتواند با سادگی و دوری از تجملات، زندگی را آغاز کند و آن را به یک زندگی شاد و معنادار تبدیل نماید.
او و همسرش، در یک خانه ساده، اما پر از صفا و خنده، زندگی جدیدشان را آغاز کردند. این خانه، به واسطهی محبت و همدلیشان، به یک مکان گرم و پر از عشق تبدیل شده بود. سارا حالا دیگر به جای رابطههای نامشروع و بیثبات، یک همسر مهربان و مقید داشت که به او احترام میگذاشت و حامی او بود.
زندگی آنها با برنامهریزی و هزینههای معقول و عاقلانهای اداره میشد. سارا به هوش و ذکاوت خود که از همان ابتدا به دست آورده بود، اعتماد داشت و میدانست که میتواند بدون نگرانی از هیاهوی رسومات و چشم مردم، زندگی زیبایی را رقم بزند. او به زندگیاش رنگ و بویی متفاوت بخشید و در هر گام، با تدبیر و عقلانیت پیش رفت.
دوستیها و روابط خانوادگیشان نیز بر پایه احترام و محبت بنا شده بود. مهمانیها و دورهمیها به جای تجملات بیفایده، بر پایه اصول اسلامی و فرهنگی که به آنها آموخته شده بود، برگزار میشد. آنها با هم، بر شادیها و غمها غلبه میکردند و در سختیها همدیگر را همراهی میکردند.
سارا دیگر به قمربین روزهای تاریک گذشته نگاه نمیکرد. او همواره به یاد داشت که چطور با اعتماد به نفس و عشق، میتوان زندگی را به سوی روشنایی و امید هدایت کرد. او به عنوان یک زن مستقل و قوی، نه تنها برای خانوادهاش بلکه برای جامعهاش نیز الگویی جدید و سرشار از مثابرت و قناعت بود. و او میدانست که این مسیر، سرشار از برکت و آرامش خواهد بود.
*
هدایت شده از تکلیف بزرگ
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واجبترین واجب نهی از منکر است
بزرگترین منکر ظالمترین ظالم زمان اسرائیل است.
تنها فرصتی که برای نهی از این منکر وجود دارد ،همین روز قدس است که مثل نماز و روزه قضا ندارد.
https://eitaa.com/fatemi5/2772
سلام
خواستم یک تجربه امر به معروف مجازیم رو بگم.
من در یک گروه اشپزی با حدود ۴ هزار نفر که عضو داره هستم.
از شروع ماه مبارک رمضان یک خانمی بود هر روز عکس نهارش رو میفرستاد داخل گروه.
بعد یکی از خانما گفت ماه رمضونه نهار چیمیگه باز یکی دیگه گفت هست که هست چه عیبی داره بفرسته.
منم گفتم بهتره حرمت روزه داران نگه داشته بشه بهتره بنظرم.
چند نفر این پیام من رو پسندیدن(👍)
خلاصه...
این خانم اومد شروع کرد به بی ادبی کردن به من که تو که انقد ادم هوسی نیا تو گروه تا گول نخوری بهت ربطی نداره و ... هرچی خواست گفت
منم طبق قاعده امر به معروف
گفتم و رد شدم😁جواب هیچکدوم از پیاماش رو ندادم
همونطور که تو خیابون جواب بقیه رو نمیدم.
بلهههه ازون روز این خانم دیگه پیداش نشد😄عکس نهارش رو نفرستاد.
خواستم بگم این یک قضیه کوچیک مجازی بود
تو خیابونم دقیقا همینه طرف لج میکنه میگه بتوچه چهارتا حرف دیگم میزنه
اما بعدش خیلی روش اثر داره.
سلام طاعاتتون قبول امشب دختر همسایمون اومد خونه مانتوش جلو باز بود ببخشید روسریش بالارفته بود... پیدا بودگفتم بیاعزیزروسریت رو خوشگل ببندم برات همین طور که براش می بستم باهاش حرف میزدم اونم درد دل می کرد خلاصه اینکه خدا روشکر این بار هم خدا کمک کرد ناراحت که نشد هیچ محبت بینمون هم زیادتر شد هر کاری برای خودمون نباشه برای خدا باشه حتماً اثر دار واقعاً. ولی از دست شیطون که نمیزارهمیشه امربه معروف کنیم هزارتا دلیل عقلی میار برای امر به معروف نکردن خیلی دلم میگیره نمی تونم به خیلیا تذکر بدم 😔
صبح تو حرم امام رضا علیه السلام،از درورودی سقاخانه که همش خانم ها هستند، داشتم میگفتم، خواهران خوش بسعادتان آمدین حاجی بشین،ولی یک حاجی را در کربلا جلوی چشم عزیزانش سر بریدن،راهشون تو ایران ما تعطیل شده، که آن امر به معروف و نهی از منکر، آخه دشمنان اسلام هر جنگی برای ما آوردن، شکست خوردند، ولی تو جنگ بی حیایی با سکوت ما داره دین میره،آخه پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودن،حیا که بره، دین هم میره 😭😭😭😭😭😭😭خانم خادمی آمد گفت نگین نگین،دارن دعا ونماز زیارت میخونن، گفتم خداوند قبول کنه، اینا عمل مستحب انجام میدن،ولی من واجب فراموش شده، دستور خداوند میگم،گفت شما برین به بیحجابها بگین، نه اینا که همشون چادرین ،گفتم عزیزم به بی حجابها نهی از منکر میکنیم،
هفته ای چهار جلسه داریم،شما هم بیاین، امام زمان علیه السلام دلشون خونه،ولی چادوریا را امر به معروف میکنیم، به من گفت حرم حرمت داره،با صدای بلند گفتی،اونطرف آقایون شنيدن، گفتم روایت نیست، حضرت زهرا سلام الله علیها در مسجد پشت پرده سخنرانی کردن،بعدشم با صورت آرایش کرده وارد حرم میشن،اینجا حرم حرمت نداره ،منکه واجب فراموش شده میگم،گفتم تو کربلا حافظان قرآن سر مبارک امام حسین علیه السلام بریدن،شما هم با سکوتتان وتازه مانع میشید، شما هم دارین با این عملتلن سر امام زمان علیه السلام میبرید، گفت تو دوربینها دیده میشی،گفتم از دوربین خداوند نمیترسید، گفتم برای امر به معروف و نهی از منکر سر مبارک امام حسین علیه السلام بریدن،حتی سرموهم ببرید، منه گنهکار همه جا دستور خداوند میگم،
756.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تعلیم قرآن مادر عرب زبان به دختر کوچولوش
چه زیبا بچه ها رو با قرآن و حجاب مأنوس میکنند
که هیچوقت کنار نمیگذارند
هدایت شده از تکلیف بزرگ
21.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴#تذکرلسانی، طبق فتاوای مراجع تقلید، یکی از مـهـمـتــریـن شـیـوههــای امــربـهمـعـروفونـهـیازمـنـکـره
🔻و گـرچه رفـق در اون تــوصـیــه مـیـشه، اما شــرعــاً، #مــتــوقــفِبـــروجــــودرفـــاقـــتنــیـــســت!
♨️حــاج آقـــای قــاسـمـیـــان عــزیــز، الـحـق والـانــصــاف، یکی از چهره های شجاع و صورتیستیز و انقلابی در جهاد تـبـیـیـن هـسـتــن و بــرای مــا خیـلی هـم مـحـتــرم هستن
✍نــــقــــد عـــلــمـیِ خــیـــرخـــواهــــانــــهی مــــــا، از ارزش مـجـــاهـــدتهـــای ایـشـون چیزی کـــم نمیکـنـه. بـلکـه متوجه میشیم چـقـدر حــوزههــای علمیه در مـوضـوع معارف فریضتین کوتاهی کردهاند که حـتـی خـیـلی از سـخـنـرانان در این سـطـح عـلـمـی والـا هــم، متاسفانه فرصت کافی برای مطالعه در این زمینه را نداشتهاند و ممکن است شخصاً برداشت اشتباهی کرده و برای مـــردم هـم ایــن اشــتــبــاه رو بــیــان کــنـنـد!
🔊#نشر_دهید
❌متأسفانه بعضی سخنرانان ندانسته با عدم علم و آگاهی ، در اسلام بدعت ایجاد می کنند اون هم از تریبون رسمی تلویزیون ❌
ویدئوی بالا به تمام گروه ها ارسال کنید تا همه از جریان صحيح مطلع بشن از انحطاط و کج روی مردم جلو گیری کنیم 👌👌👆👆👆