5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚🌹
با سپاهی از شهیدان
خواهد آمد...
#حاج_قاسم
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇵🇸💥
❗انتشار دقایقی نفسگیر ،
از جنگ بی سابقه شهری در غزه ؛
زره پوش های اشغالگران در دام رزمندگان مقاومت
#طوفان_الاقصی
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ سخنان یک عالم سنی
⭕️چرا در عمل فقط ایران و نیروهای نیابتی ایران توان نبرد با صهیونیست ها را دارند و از دیگر کشورهای اسلامی جز حرافی و حرکات نمادین بخاری بلند نمی شود!؟
پاسخ را مفتی اهل سنت مصری به شما می دهد.
تانکها به تابوت اسرائیلیها تبدیل شدهاند
سخنگوی سرایا القدس شاخه نظامی جهاد اسلامی فلسطین گفت: دشمن ما که در صدد پیشروی است در تانکهای خود که تبدیل به تابوتهای متحرک شدهاند طعم درد را میچشند.
17.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه کارکنیم دستمان از یاری شما کوتاه است ولی دلمان باشماست برای از بین بردن اسرائیل غاصب
عبارت نوشته شده روی گلوله تانک ارتش رژیمصهیونیستی: امیدواریم بین مردم بی گناه منفجر شود
#طوفان_الأقصى
#غزه
@Postchi1
🔻بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه میرفت. در ساحل مینشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را میشست. اگر بیکار بود همانجا مینشست و مثل بچه ها گِل بازی میکرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه میساخت. جلوی خانه باغچهایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: «بهلول، چه میسازی؟»
بهلول با لحنی جدی گفت: «بهشت میسازم.»
همسر هارون که میدانست بهلول شوخی میکند، گفت: «آن را میفروشی؟!»
بهلول گفت: «میفروشم.»
زبیده خاتون پرسید: «قیمت آن چند دینار است؟»
بهلول جواب داد: «صد دینار.»
زبیده خاتون گفت: «من آن را میخرم.»
بهلول صد دینار را گرفت و گفت: «این بهشت مال تو، قباله آن را بعد مینویسم و به تو میدهم.»
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلاییرنگ به زبیده خاتون داد و گفت: «این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریدهای!»
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: «یکی از همان بهشتهایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!»
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: «به تو نمیفروشم.»
هارون گفت: «اگر مبلغ بیشتری میخواهی، حاضرم بدهم.»
بهلول گفت: «اگر هزار دینار هم بدهی، نمیفروشم.»
هارون ناراحت شد و پرسید: «چرا؟!»
بهلول گفت: «زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو میدانی و میخواهی بخری، من به تو نمیفروشم!»
@پ
از نظر انسان ها
سگ ها حیواناتی با وفا و مفید هستند...
ولی از نظر گرگ ها،
سگ ها ،گرگ هایی بودند که
تن به بردگی داده اند،
تا در آسایش و رفاه زندگی کنند..."
#ارنستو_چه_گوارا
@Postchi1
🔻شخصی به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود.
خودش می دانست که به آخر خط رسیده است؛ بنابراین داوطلبانه عازم جبهه شد.
تمام آرزویش این بود که شجاعانه در جنگ کشته شود.
او با تمام هوشیاری و جسورانه می جنگید و همواره با حضور در عملیات ها و خط مقدم جبهه، سینه اش را سپر می کرد.
سرانجام جنگ تمام شد؛ اما آن سرباز شجاع هنوز زنده بود.
فرمانده که تحت تاثیر شجاعت او قرار گرفته بود تصمیم گرفت از سرباز دلیر خود قدردانی کند و به او مدال شجاعت بدهد. وقتی فرمانده مطلع شد که این سرباز شجاع به بیماری مهلکی مبتلا است، تصمیم گرفت جان او را نجات دهد؛ بنابراین بهترین پزشکان را از سرتاسر کشور فرا خواند. بعد از تلاش های بسیار، در نهایت پزشکان توانستند سلامتی آن سرباز را به وی بازگردانند. اما از آن روز به بعد، هیچ کس او را در نبردهای بعدی در خط مقدم ندید و دیگر تمایلی به خطر کردن از خود نشان نمی داد.
می دانید چرا؟!
در حقیقت هنگامی که سرباز تصور می کرد به علت ابتلا به بیماری در آستانه ی مرگ قرار گرفته است و چیزی برای از دست دادن ندارد، در نتیجه، کوچک ترین ترسی به خود راه نمی داد؛ اما به محض اینکه سلامتی اش را دوباره بازیافت، زندگی در نظرش گران بها آمد. دید که نمی خواهد به هیچ قیمتی جانش را از دست بدهد؛ بنابراین دیگر اشتیاقی برای خطر کردن نشان نمی داد.
🌟در حقیقت صحنه ی زندگی، همان صحنه ی جنگ است، باید شجاعانه و جسورانه در آن حضور پیدا کنید تا ماندگار شوید. به خاطر داشته باشید که نشان شجاعت فقط بر سینه ی سربازان شجاع آویخته می شود🌟