از پله های بلند یک ساختمان بلند، بالا رفتم، حتی فکر برگشت خسته ام میکرد..
تو چطور از این همه"دوست داشتن" برگشتی..! :]
به همین منوال بگذرد چیزی از بشر
باقی نمیماند جز ..
"توده هایی از حرف نگفته"
که کنار هم زندگی میکنند..! :]
به واللـه از اون قوطے نوشآبه ای که توجوب بود و تلق تلوق میکرد و میرفت، سرگردان ترم..! :]
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید،
دلها را با عشق، سایهها را با آب..
شاخهها را با باد :]
- سهراب سپهری
در جواب آخرین کاغذی که روانه کرده بودی ..
برایت نوشتم: «چیزی در حد خودِ زندگی کم دارم.»
به دستت نرسید اما..! :]
بگردین یکی رو پیدا کنین که خسته و داغون و لهِ شما رو هم با جون و دل بخواد..
وگرنه آدم زرق و برق دار رو که همه دوست دارن..! :]