✧══•یٓـاوَرانـِ ظُـهـُور•══✧
☾🕊☽
گمنامیعنییگوشهایبرایخودتبیوفتیوخاکبهرویت بنشیندودورازتمامهیاهوهایدنیایدیگرانباشی…🙂
یعنیخودتخاکیباشی،ولیبرایدیگرانآسمانبہارمغانبیاوری…👌🏻
گمنامیعنیهمین…💔
•|😞#شھیدگمنامسلامـ🖐🏽💔|•
@iavaranezohor
ای عشق، مرا
بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او
زنده بمانم
سلام حضرت عشـ❤️ـق ....
#سلام
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
@iavaranezohor
࿙🌿࿚
☻نگاهبهنامحرمخنجربهایمانتانمیزند
وچیزیجزگناهبهزندگیتاناضافهنمیڪند.
اینهمهنگاهخوبوجودداردمثل:⇩
نگاهبهچهرهپدرومادر،
عالمربانے،
قرآن،
ونگاهمحبتبهزنوبچه
کههمهاینهاعبـادتاست...!🌱
#استادانصاریان
#بہهرچیزینگاهنکنیم☝️🏻
✍🏻حاج آقای قرائتـــے:
مابه #دو وسیله میتوانیم منکرات
جامعه را از بین ببریم با:
#ازدواج و #نـــــماز
ازدواج مهارکننده ← شهوت
و نماز از بین برنده ← غفلت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
@iavaranezohor
#روایت_حبیب
یادم هست ماه پنجم سال ۲۰۰۷ بود که عوارضی بر مرحوم حکیم پدیدار شد و ما ایشان را به درمانگاه بغداد بردیم که گفتند بهاحتمال قوی مبتلا به سرطان ریه شدند.
اولین کاری که کردم، به تهران آمدم؛ قبل از آن از همان بغداد با حاج قاسم تماس گرفتم و گفتم کار فوری دارم؛ از فرودگاه که آمدم، دیدم ایشان هم تشریف آوردند.
حاج قاسم گفت انشاءالله مورد خاصی نیست که اینقدر فوری و سریع آمدید؛ موضوع را که برایشان تعریف کردم، خیلی بههم ریخت و شروع کرد به گریه کردن و خیلی خیلی متأثر شد از شنیدن این ماجرا.
حاج قاسم در طول مدت ۲۸ ماهی که مرحوم بیمار بود، همه جور محبت، لطف را داشتند و بدون مبالغه عرض میکنم که هر روز میآمدند و سرکشی میکردند بعضاً یک بار صبح و یک بار عصر میآمد و سر میزد.
🎤: فرزند مرحوم سید عبدالعزیز حکیم
@iavaranezohor
#داستان کوتاه
"جوانی روستایی" ظرفی "عسل" برای فروش به سمرقند آورد.
مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، و حس کرد چیزی "برای رشوه" ندارد، به عمد، "درب ظرف" عسل او را باز نگه داشت تا مگس ها بر آن بنشینند.
جوان هر چه "اصرار کرد" که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.
پس از آن که "مگس ها" در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه "ورود به شهر" را به جوان داد.
"عسل به قدری به مگس آلوده شد که کسی در شهر آن را نخرید."
جوان "خشمگین شد" و شکایت به "قاضی سمرقند" برد.
قاضی گفت: "مقصر" مگس ها هستند، مامور به مگس ها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی می نشستند قدرت مقابله را نداشته است.
"برو و مگس هر جا دیدی بکش.!"
جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه "همدست" است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، "انتقام خود بگیرم."
"قاضی نوشته ای داد."
روز بعد جوان روستایی در خیابان دید مگسی در "صورت قاضی" نشسته است، نزدیک شد و با "سیلی محکمی" مگس را کشت.
قاضی از "ترس" از جا پرید و همه به او خندیدند.
"قاضی دستور داد او را زندانی کنند."
جوان "دست نوشته" قاضی را از جیب در آورد، قاضی داستان یادش افتاد و گفت:
"دورش کنید و از شهر بیرون بیندازید او دیوانه است می شناسم.!"
@iavaranezohor
[🌸🧕]
دختران با آراستن خود به زیورِ
تقوا،عفاف،دانش،ایستادگی،
تربیتصحیحفرزند،اهمیتدادنبهخانوادهدرراهحضرتزهراحرکتکنند...
#مقام_معظم_رهبری
#حجاب
@iavaranezohor