°☁️🦋°•🌸🌿•
بهارآمدھ
اما،هواغمانگیزاست
هواۍبیشما
دقیقاهواۍپاییزاست..(:
#اݪلهمعجللولیڪالفرج...♥️
@iavaranezohor
نامہامامزمان"عـج" بہشیخمفید:
|🌿.| میشُد زودتر بیایند بہپیشم
فقط کافےبود کھ پاےِقرارهایشان
بمآنند و دلشان با هم ؛ یکۍشود ،
اگر میبینۍ این همهتاخیر افتادھ
و من''حبس''شده ام، دلیلش خودِ
آنها هستنـد ؛ کارهایۍ کھ میکنند
خبرشبہما میرسد! کارهایۍ کھ...
توقّعش را از آنھا ندارم 😔💔
.
|♡|بحارالانوار،ج۵۳،ص۱۷۷
الهمعجݪالولیكالفࢪج♥️
#امام_زمان
@iavaranezohor
#دلبرانه
- گفت : مـن تنـها نیومدم خواستگارے!
با مـادرم حضـرت زهرا اومدم 🙂
+ منم نامردے نکردم
- گفتم : منم به شما بله نگفتم!!
+ من به مادرتـون حضرت زهرا
بله گفتم🧡✨
[شهیداسماعیلسیرتنیا]
@iavaranezohor
°🌙↓
°
خدایـــــآ !
ماࢪاطاقتمُࢪدننیست..
شھیدمانڪن..!(:❤
@iavaranezohor
#شهیدانه 🙃💛
گفتمْ :
محمد این لباس جدیدت
خیلے بھت میاد...😎
گفت : لباس شھادتــه!🙃
گفتم : زده بھ سرت!😢
گفت : مے زنھ ان شاءاللّھ!😉
•[ چند ثانیھ بعد از انفجار رسیدم
بالاے سرش😭 ، نا نداشت😔 ، فقط آروم
گفت : دیدے زد!!!♥️ ]•
شھیـ🕊ــد محمد مهدوی
@iavaranezohor
3.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #شهادت بهتره یا کار مهدوی؟؟
رفقایی که آرزوی شهادت دارن ببینن
#شهیدان
@iavaranezohor
🖇🎀#طنز_جبهه
🤓درس خواندن در شب عملیات😳
🍃در عملیات فاو، ما در گردان حبیب در حالت آماده باش ⚔️و در حالت انتظار ایستاده بودیم🤯 که هر لحظه دستور حمله صادر شود و ما حمله را آغاز کنیم📯، گردان های عمل کننده قبل از گردان حبیب به خط دشمن زده بودند 💣و در خط مقدم درگیری شدید بود.🌪🔥🌪 دشمن دائماً منطقه را که در حالت تاریکی مطلق بود با منور روشن می کرد✨، در همان لحظه دیدم که یکی از شهدا که نامش در خاطرم نیست و در چند متری من بود کتابی در دستش گرفته و مطالعه می کند🧐📗، با کنجکاوی پرسیدم :
چه می خوانی، قرآن است یا دعا؟
جواب داد:
کتاب درسی است😳، چند روز دیگر در مجتمع رزمندگان باید امتحان بدهم🤕،
تعجب کرده و پوزخندی😏 به ایشان زده و گفتم:
حالا ببین تا چند ثانیه دیگر زنده ای که درس آماده می کنی؟ عجب حوصله ای داری، تو دیگه کی هستی 😯بابا!!!
خنده ای کرد ☺️و با چهره ای بسیار آرام گفت:
اگر که شهید شدیم الحمدالله😇، اگر نشدیم لااقل نمره خوبی بگیریم که آبروی رزمنده ها را نبریم. 😅
📔کتاب «یک قدم تا بهشت»
🖊اسدالله نگاری
📚نوید شاهد
┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈
@iavaranezohor
#ضرب_المثل
#مرغش_یک_پا_داره
✨روزی بود ، روزگاری بود .
در یکی از روزها دوستان ملانصرالدین با عجله در خانه ی ملا را زدند و به او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟ دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند :
#مرغ_ایشان_یک_پا_دارد .
@iavaranezohor