#عشق
#پسر_فاطمه
از وقتی یادم میآید؛
چیزی جز تو...
یادم نمیآید!
جایی حوالیِ خودت...
دست و بالَم را بند کردی!
گفتی: پیشِ خودم بمان...
تو آدمِ هر جایی نیستی!
یک روز...
یکجا...
پرچمِ روضه را نشانم دادی...
و مسیرِ زندگیام...
برای همیشه...
عوض شد!
استکانهای روضه...
دیگ و آبگردان و مَلاقه...
پرچم و پایهبلندگو و دوربین...
شدند رفیقهای من!
غمِ من...
شادی و سَرخوشیام...
گِره خورد به شبهای هیئت!
خداخدا میکردم...
مراسمها دَهِگی باشد...
تا بیشتر پیشِ تو باشم!
تو سَر قرار بودی؛
حتی روزهایی که من نمیآمدم!
مهربان بودی؛
وقتی از همه شاکی بودم!
آرام بودی؛
روزهایی که بِهَم ریخته بودم!
حالا...
از آن روزها...
خیلی میگذرد!
و من...
بیشتر از آن روزها...
به تو وابسته شدم!
تولدت مبارک؛
پناهِ من!
#دلنوشته برای تو یا اباعبدلله
_محمد حسین پویانفر