10.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
فوق العاده تاثیرگذار
خودت بازکنن ببین🙃
🔮بهترین کانال همسرداری و کدبانوگری :🔮
@kadban0_bash
🔮چت کن و خونه داری یاد بگیر و بپرس:🔮
https://eitaa.com/joinchat/4222091472C6c23f9a27a
بانوی ایده آل😍👌
#کلیدهای_طلایی🔑 قسمت ششم صمیمیت کلامی پیامبر اکرم (ص): همسرتان را با نامی که او دست دارد صدا بز
#کلیدهای_طلایی🔑
قسمت هفتم
از مصادیق دیگر صمیمیت کلامی این است که در گفت و گو با امر و نهی نکنید.
🙏تقاضای خود را با خواهش و تمنا و با جملات استفهامی و سوالی بخواهید به عنوان مثال:
اگر زحمتت نمی شه لیوان را از آشپزخانه بیاور؛ هر موقع وقت کردی این سطل زباله را پشت درب بگذار.
556669.mp3
5.07M
📝رادیو مقاومت رو داشتم گوش میدادم دیدم یه خانمی داره از خاطراتش با همسرش میگه و هی همسرشو منوچهر خطاب میکرد، خاطراتش خیلی منقلب کننده بود و تمام جمعی که اونجا بودن داشتن گریه میکردن.
-- کنجکاو شدم این منوچهر کیه؟
-- اومدم توی نت جستجو کردم تا بالاخره پیداش کردم و دیدم شهید منوچهر مدق بوده و گشتم و گشتم همون چیزی که از رادیو پخش شد فایل صوتیش رو گیر آوردم و گفتم بزارم شمام استفاده کنین.😭
چقدر بی خبریم...
بخدا، شهدا شرمنده ایم.
-- این چنددقیقه رو گوش کنید، اگر حالتون عوض شد که قطعا میشه منم دعا کنید.
-- این پست رو لازمه که ذخیره کنیم ، تا هر وقت زیاد به دنیا سرگرم وغافل شدیم ، مجدّد گوش بدیم که ما مدیون چه عزیزانی هستیم ...😭
"اللهم عجل لولیک الفرج"
@kadban0_bash
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••♥️••
مادرےعباسشراهدیہڪرد
وازآنروزتماممادرهاےعاشقپیشہخجلگشتند
ازدریغڪردنجوانهاےرعنایشان😎
واینگونہشدڪھسالهاستآنهارابھ
"مادرانشھدا"میشناسیم...(:
#روزتڪریممادرانوهمسرانشھدا🕊
💚✥⃟࿐@baradar_shahidam
یادتباشه
دقیقه به دقیقهی زندگی الانت
روی آیندت تاثیر میذاره
پس خودتو بخاطر چیزای بیاهمیت
ناراحتنکن و قویباش🙃🤍
از تو یه دونه وجود داره؛قدرشو بدون و واسهی آیندهی قشنگت تلاش کن💓
کم کاری نکن....
باور کن هنوزم دیر نیست
هنوزم میتونی به آرزوهای قشنگت برسی🥰
هدفت رو به گوشی و مهمونی و تفریح ترجیح بده دختر😉
بهونه نیار!
این بهونه ها مانع پیشرفتت میشه جانم🥸
بیا تمومش کن
بیا با قدرت شروع کن
یه جوری برو جلووو که تموم کسایی که گفتن نمیشه بدونن که تو میخوای و میتونی انجامش میدی😍💪
یکم به روزی که به آرزوهات رسیدی فکرکن🥺
فکرکن چقدر اون روز خوشحالی🤍
چقدر از خوشحالی پدر و مادرت احساس رضایت میکنی 🥰
باور کن خدا خیلی دوستت داشته که فرصتِ زندگی کردنُ بهتداده💓
خدا خیلی دوستت داشته🙂
یکم بهش فکرکن
چند بار خدا دستتو گرفته؟
چند بار از شرایط بد نجاتت داده؟
چند بار به خواسته هات جواب داده؟
چند بار از حال بد رهات کرده؟
چند بار از ته ته دل ازش تشکر کردی؟
ما همیشه حواسمون به خدا نیست ولی اون همه حواسش به ما هست❤️
هوامونو داره🧡
با عشق نگاهمون میکنه💛
پس حق نداری ناامید باشی حق نداری!🤍
@kadban0_bash
بانوی ایده آل😍👌
#قسمت 31 نشستم کنار حاج خانم حاج خانم نگاهی به فاطمه کرد:دختر تو مگه امتحان نداری فردا فاطمه: خوند
#قسمت 32
واییی که چقدر خوشحال بودم
یعنی میاد خواستگاری...
یه در بست گرفتم رفتم خونه خاله
بوی آش تا سر کوچه میاومد
آخ که چقدر گرسنه ام بود زنگ در و زدم در باز شد با دیدن میثم زدم زیر خنده
میثم : ضایع شدم خیلی نه
- خیلی
میثم: تو اولین نفری هستی که اینو گفتی همه که میگن ماه شدم
- بیچاره ها خواستن که افسردگی نگیری ، برو کنار آش خور...
خاله سمیه: میثم مادر کیه ؟
میثم :خاله سوسکه اومده مامان - تو برو کنار حسن کچل
همه توی حیاط نشسته بودن داشتن آش و داخل کاسه میریختن و تزیین میکردن
- سلام به همگی خاله زهرا:
سلام بهار جان خوبی؟
- خیلی ممنونم
زندایی: سلام عزیزم،خسته نباشی
مامان: بهار مادر بیا برات اش بریزم بخوری - خیلی ممنونم،اتفاقن خیلی گرسنمه
مامان: مگه ناهار نخوردی؟
-نه حوصله نداشتم ...
سارا: قربون دختر خاله تنبلم برم
- سلام سارا جان خوبی ،آقات خوبه ؟
سارا: سلام ،گلم ،شکر خوبه
مامان: ای گفتی ،یعنی دختر به تنبلی این بهار ندیدم
سارا: پس بد به حال شوهر آینده اش
زندایی: واا این چه حرفیه، دختر به این خانمی ،از خداشونم باشه
مامان: بهار بیا ،آش و بگیر برو اون گوشه رو تخت بشین بخور
- چشم
صدای زنگ در اومد ،سارا درو باز کرد ،سعید بود
بعد از احوالپرسی از همه زندایی یه کاسه آش بهش داد اومد سمتم روی تخت روبه رویی نشست - سلام
سعید: سلام بهار خانم خوبین؟
- خیلی ممنونم
یه دفعه دیدم میثم داره با گوشیش از همه عکس میگیره
بعد اومد کنار ما
میثم : خوب خاله سوسکه یه عکس بگیرم ؟
- بله حسن کچل
( روسریمو مرتب کردم،با ژست های عجیب و غریب چند تا عکس گرفتیم باهم )
میثم :یعنی تو مثل یه ادم نمیتونی وایستی یه عکس بگیریم
- نخیر ، دیگه بیشتر از این از من بر نمییاادد
سعید : میثم یه عکس از من نمیخوای ،واسه اوقات تنهایات میگماا
میثم : چرا که نه ،بیا کنار بهار بشین ،سه تایی عکس بگیریم
سارا: بابا تک خوری ممنوع هاااا،بزارین منم بیام - بیا عزیزم
میثم : همه آماده۳،۲،۱ چیک چیک...
#قسمت 33
شب خیلی خوبی بود ،شاید به این خاطر که فکرم جای دیگه ای بود
برگشتیم خونه
و از خوشحالی خوابم نمیبرد
از بی خوابی پناه بردم به سجاده طلایی و چادر سفید و صورتیم
،تصمیم گرفتم که تا آخر هفته به دانشگاه نرم
نمیدونستم احمدی با شنیدن شرطم از زبون مادرش چه عکس العملی نشون میده
دلم میخواست تو موقعیت انجام شده قرارش بدم بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد
نزدیکای ظهر با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
سهیلا بود ،حوصله جواب دادنش و نداشتم ولی میدونستم دیونست میره سراغ احمدی
- چیه بابا
سهیلا: کجایی بهار ،چرا نیومدی دانشگاه
-حالم خوب نبود
سهیلا: چرا ،نکنه به خاطر حرفایی که این برادر زده
- نه
سهیلا: چی شد دیروز،این پسره چیکارت داشت - هیچی حلالیت میخواست به خاطر حرفایی که زده بود
سهیلا( صدای خندش بلند شد):
وایی حلالیت واسه چی ،تو ضایع اش کردی اون حلالیت میخواست....
-من چه میدونم،کاری نداری جون حرف زدن ندارم
سهیلا:ای نمیری تو که هیچ وقت جون نداری،باشه پس فعلن بای
-بای
بعد از نیم ساعت بلند شدم رفتم پایین
مامان تو آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود -سلام
مامان:،سلام ،ظهر بخیر ،مگه دانشگاه نداشتی؟
-حالم خوب نبود نرفتم
مامان:چرا ،مگه چت شده؟
-هیچی سرم درد میکنه
مامان:وااا ،یعنی به خاطر یه سردرد نرفتی؟
-میخواین الان برم؟
مامان: نمیخواد ،بشین برات چایی بریزم -دستتون درد نکنه
مامان:راستی بهار ،یه ساعت پیش خانم احمدی تماس گرفته بود ( تمام بدنم گر گرفته بود،آتیش درونمو حس میکردم)
-خوب، چیکار داشت؟
مامان:اجازه میخواست واسه فرداشب بیان خواستگاری ( فرداشب ،گفته بود آخر هفته )
-خوب شما چی گفتین ؟
مامان:گفتم اول باید با حاجی صحبت کنم ببینم چی میگه، واسه بابات هم زنگ زدم گفت هر چی بهار بگه ،حالا تو چی میگی -ها من،نه ،نمیدونم،یعنی هر چی شما بگین
مامان: مشخصه که سردردت ،اوت کرده هااا، یه چیزی بخور برو استراحت کن - باشه ،چی میخواین بگین به حاج خانم
مامان: میگم تشریف بیارین - باشه
غذامو خوردمو رفتم توی اتاقم واااییی داشتم بال در میآوردم
اتاقمو مرتب کردم ،رفتم داخل حیاط چند تا شاخه گل رز چیدم گذاشتم داخل گلدون روی میز اتاقم
تمام لباسامو از کمد بیرو آوردم شروع کردم به انتخاب کردن
که کدومو واسه فرداشب بپوشم
اینقدر مشغول بودم که نفهمیدم کی شب شد
در اتاق باز شد
زهرا بود
زهرا: سلام عروس خانم
- سلام مریم جون! چقدر زود اومدی! زهرا: معلومه که خواستگاری فرداشب هوش و حواست و برده هااا ،یه نگاه به پنجره اتاقت بنداز ،ستاره هارو میبینی...
#قسمت 34
- واییی شوخی نکن شب شده
زهرا: خوشحالم که حالت خوبه - منم خوشحالم
زهرا: یه سوال بپرسم ؟
-اره
زهرا: دلیل حال بدت اون موقع هم همین آقا بوده؟
- بین خودمون میمونه
مریم: اره -اره
مریم:حدس زده بودم
- چقدر تو باهوشی
زهرا:زیاد نیاز به هوش بالا نداشت،از قیافه هر دوتون اون شب مشخص بود
شب خواستگاری رسید و من استرس زیادی داشتم
نمیدونستم چه جوری با احمدی رو به رو بشم
اصلا نمیدونستم چی باید بگم بابت این کاری که کردم
دراتاق باز شد
زهرا: بهار هنوز آماده نشدی؟
-الان آماده میشم
زهرا: وااییی تو از صبح مغز مارو شست و شو دادی که کدوم لباسو بپوشی ،الان هنوز درگیری
-زهرا جون الان دودقیقه ای آماده میشم
زهرا: باشه من میرم پایین تو هم زود بیا
یه پیراهن بلند یاسی پوشیدم با یه شال سفید حجاب کردم رفتم پایین
همه اماده و منتظر بودن
جواد تا منو دید اشک تو چشماش جمع شد
اومد نزدیکم
جواد: تو کی بزرگ شدی وروجک که من نفهمیدم ( بغلش کردم) :الهی قربونت برم ،تو همیشه منو مورچه میدی...
صدای زنگ آیفون اومد ،از جواد جدا شدم رفتم سمت آشپز خونه
صدای احوالپرسی و میشنیدم
روی میز نگاه کردم
مامان یه سینی طلایی گذاشته بود روی میز با تعدادی استکان
بعد از مدتی زهرا اومد داخل آشپز خونه
زهرا: بهار چایی رو بیار
-چشم
ادامه دارد....
آغــــازمیڪنیم
ومــعطرمیڪنیم
روزمونراباذڪر
زیباے صلوات:
✨هدیهبهچهـــاردهمعصوم✨
#اَللّهُمَّصَلِعَلیمُحَمَّدٍوَآلمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🕊
🌷خـدایـا
با توکل بهاسم اعظمت
که روشنگر جانست
روزمان را آغاز میکنیم
باشد ڪه در پایان روز مُهر تایید بندگی ات، زینت بخش دفترمان باشد ...
🍃بسم الله الرَّحمن الرَّحیم🍃
🌹 الهـی بـه امیـد تـو 🌹
#روز_زمستونیتون_پر_از_لطف_خدا❤️
🔮بهترین کانال همسرداری و کدبانوگری :🔮
@kadban0_bash
🔮چت کن و خونه داری یاد بگیر و بپرس:🔮
https://eitaa.com/joinchat/4222091472C6c23f9a27a