eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
433 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
2-5 _:چشم! خداحافظی می کنم و تلفن را روی میز می گذارم. شاید مامان راست می گوید. نیکی این چندوقت خیلی درگیر است... چند ماهی می شود که وکیل عمو وصیت نامه اش را برایمان خواند. عمو برای یک سوم اموالش برنامه ریزی دقیق کرده بود.خانه ی خودش را به نام زنعمو و ویلای رامسر را برای نیکی گذاشته بود. بقیه ی اموال هم طبق قانون بین نیکی و زنعمو و پدربزرگ تقسیم شد. دراین میان چون به نیکی سهم بیشتری از ارث تعلق می گرفت،کل سهام کارخانه ؛دو دستگاه آپارتمان، چند قطعه زمین ؛ مقداری از سهام متفرقه و رقمی از حساب بانکی عمو... نیکی ناراضی بود. نارضایتی از تمام وجناتش پیدا بود. می گفت که هر چقدر اموال دنیا بیشتر باشد جواب پس دادن در موردشان سخت تر می شود. تا اینکه تصمیم گرفتیم با سهم الارثش برای باقیات صالحات پدرش دو مدرسه بسازیم و هر کدام از آپارتمان ها را به مدت دوسال به تازه عروس و دامادها بدهیم تا بدون هزینه ی رهن و اجاره در آن ها ساکن شوند. این کارهایش،من عاشق را عاشق تر کرده و حالا واقعا زندگی بدون نیکی برایم بی معنا است. از کل سهم الارثش تنها کارخانه ماند که یادگاری پدرش بود و دلش نمی آمد،وگرنه آن را هم برای خودش نگه نمی داشت. نگاهی به ساعت می اندازم،یک ساعتی تا ظهر مانده و ترجیح می دهم نهار را با نیکی بخورم. موبایل را برمی دارم و به نیکی پیام می دهم:"کجایی خانمم؟" بلافاصله موبایل زنگ می خورد،نیکی است! لبخند روی لبم می نشیند،تله پاتی! _:سلام مامان خانم. +:سلام عزیزم،خسته نباشی! _:سلامت باشی.خوبی؟پسرم اذیت نمی کنه که؟ صدای خنده اش می آید و بعد آرام تر؛انگار که موبایل را به دهانش نزدیک تر کرده:اصلا... مثل باباش آقاست پسرم! ضعف می کنم برایش. _:دلم برات تنگ شده،کجایی؟نهارو باهم بخوریم؟ +:مسیح ببخش من با فاطمه اومدم بیرون.یه کم گرسنه بودم اومدیم رستوران... نمی دانم چه بگویم. +:ببخشید مسیح جان... _:نه عزیزم،نوش جونت. خوش بگذره.. +:به جای این نهار من میرم خونه یه شام عالی درست می کنم با هم می خوریم،باشه آقا؟ لبخند می زنم،بلد است چطور راضی ام کند. _:عالیه،ممنون +:پس زودتر بیا خونه تازه به صرافت می افتم _:نیکی جان؟ +:جانم؟ _:مامان زنگ زده بود برا امشب دعوتمون کنه،اگه دوست داری...
2-6 +:آره حتما میریم،دستشون درد نکنه. پس میرم خونه آماده میشم بیا دنبالم. _:چشم؛مراقب خودت باش. +:توام...کاری نداری؟ _:نه عزیزم خداحافظ موبایل را روی میزمی گذارم و سعی می کنم از فکر نیکی بیرون بیایم. برگه ی قرارداد را چند بار می خوانم اما حتی یک کلمه از آن متوجه نمی شوم. نگاهی به پنجره می اندازم و به پرنده ی افکارم اجازه ی بال و پرگرفتن می دهم. افکاری که این روزها درگیر آرامش زندگی ام شده. درگیر نقطه ی عطف زندگیم،نیکی! نیکی و پسرکوچکمان.... * 🎀ادامہ دارد.🎀 نویسنــ✒️ـــده: نظـــ‌فاطمہ‌ــــرے 🚫هرگونہ ڪپےبردارے بدون ذڪرـمنبع و نام نویسنده،پیگرد الہے دارد.
بسم الله الرحمن الرحیم 3-1 *مسیح* چند تقه به در می خورد. بدون اینکه سرم را از روی برگه ها بردارم،می گویم:بله؟ در باز می شود و صدایی می آید:مهمون نمی خوای؟ سرم را بلند می کنم و با ناباوری به نیکی که چند قدم جلو آمده نگاه می کنم:نیکی؟ طبق معمول لبخند می زند:سلام آقای مهندس بلند می شوم و به استقبالش می روم:سلام خانم خانما...منور فرمودید،شما کجا این جا کجا؟ _:راستش دل کوچولو برای باباش تنگ شده بود،می دونستیم بابای کوچولو هم حسابی گشنشه. واسه همین (دستش را بالا می گیرد و غذاها را نشانم می دهد)اومدیم که با هم نهار بخوریم! یک صندلی از میز کنفرانس برایش بیرون می کشم و او می نشیند. روبه رویش می نشینم:واقعا؟خب پس فاطمه...؟ _:فاطمه حسابی غر زد و یه کم فحشم داد که خیلی لوسم و از لج من غذاش رو تند تند خورد ... ولی دلش نمی اومد تنهام بذاره،تا اینجا منو رسوند و خودش رفت. +:بد شد که... _:آخه وقتی گفتی نهار رو باهم بخوریم،من دیگه چیزی بدون تو از گلوم پایین نمی رفت،فاطمه ام اینو خوب می دونست.. از دلش درآوردم،نگران نباش!دیگه عادت کرده به این کارام! لبخند می زنم:چطوری جبران کنیم خانم این همه خوبی رو؟ چشمانش را درشت می کند:برای جبران فقط بیا زودتر غذامون رو بخوریم که دیگه مردم از گشنگی... سریع بلند می شوم و از آبدارخانه،بشقاب و قاشق و چنگال می آورم. تا من برگردم،نیکی چادرش را درآورده،سلفون غذاها را باز کرده و میز را چیده. می نشینم:به به ببین نیکی خانم چه کرده!بده برات بکشم. بشقابش را به دستم می دهد:مسیح؟ +:جان مسیح؟ _:با فاطمه که رفتیم خرید،یه فروشگاه پیدا کردم که یه عالمه چیزای فسقلی خوشگل داشت. +:جدی؟چه خوب... بشقابش را برابرش می گذارم. یک جفت کفش کوچک روی میز می گذارد _:میشه بریم اونجا؟فکر کنم دیگه وقتشه واسه کوچولو خرید کنیم.. اینا رو ببین،من دلم نیومد تنهایی چیزی بخرم براش،ولی فاطمه واسه اولین کادو اینا رو خرید. دست می برم و کفش ها را برمی دارم:چقد خوشگلن...دستشون درد نکنه.. _:میشه با هم بریم فردا،پس فردا؟ +:آره عزیزم،میریم!
✨ زندگی درد قشنگی ست بجز شب‌هایش؛ که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد...! °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
✨ ‏قدر موهای سفیدتونو بدونید. فقط اونا یادشونه کی کجا چی گذروندید. خودتونم شاید یادتون نیاد. 🌙 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
✨ و دیکته می شود، هر شب در من "نبودنت". °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
✨ مـن چه آسمانِ خوشبختی‌ام وقتی تقدیر است، آفتاب هر "صبح" من تو باشی.. °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
صبحتون قشنگ.. °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
خوشبختی یعنی پنجره‌ی نگاهی که هر صبح فقط رو به حیاطِ لبخندِ تو باز شود.. °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
➳💞Łovε ✷♡•° ﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏ ‌ ‌ ‌ ‌ᶠᵃˡˡⁱⁿᵍ ⁱⁿ ˡᵒᵛᵉ ʷⁱᵗʰ ʸᵒᵘᵗʰᵉ ‌ ‌ ᵇⁱᵍᵍᵉˢᵗ ᵗʰⁱⁿᵍ ⁱⁿ ᵐʸˡⁱᶠᵉ •💋✨• ‌ ‌ ‌عاشقِ "تــــو" شُدن ‌ ‌‌بُزرگِ ترین "اتفــــاقِ زندگیمـــه" 😍♥️ °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS