صاف شدن موهای فر👩🏻🎓💛.
♡- - - - - - - - - - - - - -♡
•به اندازه یک نخود کرم واکس مو را بین دو دستتان مالیده و از نوک انگششتان برای مالیدن آن در بین موها استفاده کنید اسپری حاوی الکل است و میتواند موهای شما را خشک کند اما کرم مو وزن بیشتری دارد و رطوبت را حفظ میکند بنابراین موهای شما حتی حاوی در هوای مرطوب هم نرم و صاف خواهد ماند .💭🌸.
♡- - - - - - - - - - - - - -♡
🐼🐼
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
#داستان_بدون_تو_هرگز
🌺
قسمت هفدهم: شاهرگ
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...
✅✅ ادامه دارد . . .
نویسنده
شهید سید طه ایمانی
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 💖
مزایای خوردن پوست کیوی🥝
•────────────•
💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦
•پوست کیوی حاوی میزان بسیار زیادی از مواد مغذی از جمله فیبر، فولات و ویتامین E میباشد.بیشتر آنتی اکسیدانهای این میوه در پوست آن قرار دارند.البته باید توجه داشته باشید که پوست کیوی و خود آن هر دو میتوانند حساسیت غذایی ایجاد کنند و در صورت داشتن حساسیت از خوردن آنها اجتناب کنید💕🍋💦•.•
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
ترفندهایی که باید بلد باشیم.💛🖍.
𖧷- - - - - - - - - - - - - - -𖧷
- برای بند اومدن گریتون قسمت بالایی بینیتون رو فشار بدین.🌸🍭.
- اگه ریملتون خشک شده کافیه توش یکم چایی بریزین .🌻🇬🇷.
- به صورتتون گلاب اسپری کنین تا چین و چروک هاتون برطرف بشه .💇🏽♀💕.
- برای ترمیم پوستتون روغن نارگیل بزنین پوستتون .🍐🌸.
- برای خشک شدن سریع لاک بعد از زدن
آن ، انگشتاتونو بزارین تو آب سرد .🥤🌸.
- برای تمیز زدن لاک دور انگشاتونو با کرم یا وازلین چرب کنین •.•🏳🌈🔖.
𖧷- - - - - - - - - - - - - - -𖧷
🐼🐼
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
ᎠᎾ ᎢᎻᎬ ᎢᎻᏆNᏩᏚ ᎢᎻᎪᎢ
ᎷᎪKᎬ YᎾᏌ ᎻᎪᏢᏢY 🤩🧘🏻♀
کارهایی رو انجام بده که
خوشحالت می کنن😍🌈
#دخترونه💛🐣
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
⬆️⬆️⬆️⬆ابتدا قسمت های قبل رو بخونید
🌹🌹🌹🌹
#داستان_بدون_تو_هرگز
قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ...
من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...
واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...
شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
نویسنده
شهید سید طه ایمانی
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺