#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هفتاد_هشتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
چادرمو گذاشتم رو چوب لباسی
پشت لب تاپ نشستم
سرچ کردم منطقه جنگی شرهانی مطلب مخصوص خود منطقه شرهانی بود یادداشت کردم
شرهاني لفظ عربي است كه برخي از اسامي مردان عرب شرهان است و يك طايفه بزرگ در بين اعراب شرهان مي باشد و از نظر لغوي به معني گوشت جدا شده از استخوان است و اگر با ( ح ) يعني شرحاني نوشته شود مفهوم گستردگي را دارد . به هر حال شرهاني مفهوم چيزي واضح و بدون غل و غش را مي رساند.
شرهاني در اوج ارتفاعات جبل الحمرين ( كوههاي سرخ ) واقع شده است .جبل الحمرين رشته ارتفاعاتي است كه از شهر مهران بصورت نواري طبيعي موازي با مرز ايران و عراق بوجود آمده و دقيقا تا منطقه شرهاني ختم مي شود . از شرهاني به سمت فكه ارتفاعات سهل العبور شده تا حدي كه در فكه منطقه بصورت دشت وسيع در مي آيد .
از ويژگيهاي طبيعي شرهاني وجود گلهاي سرخ ( شقايق ) در فصل بهار است در شرهاني حدود 5 ماه از سال هوا بسيار معتدل و بهاري و ساير ايام هوا گرم و سوزان است . از نظر ويژگيهاي مصنوعي در محل يادمان ، اقدامات زيادي از جمله برپايي پرچم كه به اعتقاد عراقيها (عشايري شيعه عراق ) سرزمين پرچمها نامگذاري شده است همچنين وجود تعداد 10 دستگاه تانك و نفربر به جا مانده از دوران جنگ تحميلي است
عشاير عراقي هم مرز با ايران، به اين سرزميني كه داراي گنبدي كوچك و طلايي و صدها پرچم به اهتزاز درآمده است، موقف الاعلام(سرزمين پرچمها) مي گويند، و آن را از مقدسات ملت ايران مي دانند. اين يادمان در واقع مقر گروه تفحص لشگر 14 امام حسين(ع) اصفهان بود كه در اين منطقه و محدوده فكه شمالي و زبيدات عراق به تفحص شهدا مي پرداختند و شهداي تفحص شده را در معراج شهداي آن نگهداري كرده و سپس به اهواز مي فرستادند. در سال 1388 يك شهيد گمنام در اين محل دفن گرديد
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هفتاد_نهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
اولين و برجسته ترين حادثه در شرهاني غرق شدن حدود 400 نفر از نيروهاي تيپ امام حسين ( ع ) در اولين شب عمليات محرم در رودخانه دويرج است .
توصيف اين اتفاق به اين صورت است : كه عمليات محرم در دهم آبان ماه 1361 آغاز مي شود آن شب بارندگي شديدي صورت مي گرد . آب رودخانه طغيان مي كنند . نيروهاي عراقي در آن دست رودخانه قرار دارد و نيروهاي خط شكن بايد از رودخانه عبور كنند و كمين هاي دشمن را بزنند و چنانچه اين كار صورت نمي گرفت يگان هاي جناح راست ( لشكر علي ابن ابيطالب + 8 نجف و 25 كربلا به محاصره مي افتند . اما با وجود تاخير در شروع عمليات آب همچنان كاهش پيدا نمي كند . 1 گردان از نيروهاي امام حسين ( ع ) به ميان آب مي زنند كه حدود 376 نفر از بچه ها را آب مي برد و تعداد اندكي از آنها از رودخانه مي گذرند و كمينهاي دشمن را مي زنند .
حادثه هاي ديگر آخرين روزهاي دفاع مقدس است رژيم بعثي اين محور عمليات بسيار سنگين را در شرايط نامساعد آب و هوايي ( 52 درجه )تدارك نمود و با بمبارانهاي شيميايي و هوايي نيروهاي ارتش را در اين منطقه به محاصره در آوردوتعدادزيادي از آنها را در يك فاجعه انساني به شهادت رساند و يا به اسارتدرآورد نحوه عقب نشيني و نيز تعقيب دشمن و آب و هواي بسيار نامساعد باعث شد كه اين صفحه به عنوان حادثه مهم مرسوم 21/4/67 نامگذاري شود
در لب تاپ را بستم و های های گریه کردم
خوندنش نفسمو گرفت وای به حال اون رزمندهای که خودشون تو صحنه بودن
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_آخر
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم
مامان: کجا میری
-مزارشهدا
مامان :باشه
تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید
از قطعه شهدای مدافع حرم وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه سرداران بی پلاک با اشک گفتم نمیدونم کدومتون برای شرهانی هستید
اما ازتون ممنونم😔
یکی دوساعت همون جا بودم
برای نماز بلند شدم که با حاج آقا رمضانی چشم تو چشم شدم
-سلام حاج آقا
حاج آقا:سلام دخترم
ماشالله چقدر تغییر کردین
-حاج آقا دارم ۵ساله میشم
یه نیم ساعت باهاش حرف زدم از این چندسال گفتم
آخرشم بهش گفتم خادم شرهانی ام
با لحنی که مخصوص یه رزمنده است گفت من را عشق شرهانی دیوانه کرده است
عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است
اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا ب دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم
اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند
۵سال از مسخره کردن شهدا میگذره
و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک
دست از #بندگی_نفس کشیدم و #بنده_شهدا شدم به کمک
#شهدا الان
#بنده_خدام 😊
پایان
#تقدیم_به_روح_حاج_ابراهیم_همت_صلوات
نویسنده: بانو....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #اول
جماعت بيكاري كه هميشه دنبال چنين موضوع هايي بودند و كنار پياده رو جمع شده بودند، مرا مطمئن كردند كه درست آمده ام. نزديك تر آمدم و به سختي از ميان جمعيت رد شدم. همه ساكت ايستاده بودند و فقط تماشا ميكردند. همه چشمها به مادر بود كه گوشه پياده رو ايستاده بود و رو به "بابايي" فرياد ميزد:
-اين يه قدم رو ديگه كوتاه نمي آم. به هيچ قيمتي حاضر به از هم پاشيده شدن زندگيم نيستم. نه اينكه فكر كني عاشق اين زندگي نكبتي و مزخرفم، يا عاشق چشم و ابروي توام، نه! فقط به خاطر شكوفه اس كه نمي ذارم زندگيمون رو از هم بپاشوني. نمي خوام اون به پاي اشتباهها و ندونم كاريهاي ما بسوزه.
-صداي دخترانه اي به آرامي وزير لب گفت:
-عجب زنيه اين زن!!
باتعجب به سمت او برگشتم. درباره مادرحرف ميزد. هم سن وسال خودم، فقط كمي از من درشت تر و بلند تر بود. با اشتياق به مادر نگاه ميكرد و انگار محو او شده بود. شايد هم به همين دليل بود كه متوجه نگاه متعجب من نشد. خط سير نگاهش را كه به مادر ختم ميشد، دنبال كردم.
مادر كمي صدايش را پايين تر آورده بود.
-اگه همه جوونيم رو به پات گذاشتم، هر چي گفتي گوش كردم و دم بر نياوردم. فقط و فقط به خاطر شكوفه بود. گفتي نرو سركار،
گفتم چشم! گفتي از بابا و مامانم دست بكشم، گفتم، چشم! بانداري هات، بابد اخلاقي هات ساختم، فقط به خاطر اينكه دخترم بي مادر نشه!
كارگردان فرياد كشيد:
-كات....! آكي! سپس از زير سايباني كه در گوشه پياده روي آن سوي خيابان نصب شده بود، بيرون آمد و دستانش را به سمت همه بازيگرها، فيلمبردار ها و صدابردار ها بلند كرد:
-خسته نباشين، مرسي!..... ده دقيقه استراحت كنين!..... شما هم مرسي خانم مظفري. همين برداشت رو استفاده ميكنيم. لطفا شما براي پلان بعدي، رسيدن شكوفه و مادرش، آماده بشين!
مادر نفس عميقي كشيد و براي جمعيت كه برايش كف ميزدند، دستي تكان داد. آقاي "بابايي" هم با خستگي دستي به موهايش كشيد و نفسش را به "پف" محكمي بيرون داد.
مادر به سمت صندلي هاي كنار پياده رو رفت و با خستگي روي يكي از آنها رها شد. خواستم به سمتش بروم كه صداي همان دختر كناري ام، مانع شد.
-مرسي! مرسي مستانه جان! "زن"، "مادر"، "انسان" همه چيز يعني تو! نمونه و الگوي يه مادر خوب و زن موفق!
بعد بااشتياق رو به من كرد و پرسيد:
-قشنگه، نه؟!
سوالش غافلگيرم كرد. براي چند لحظه اي نتوانستم جوابي بدهم. اما او همچنان منتظر ...
ادامه دارد...
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #دوم
منتظر جواب من بود. پس با ترديد و من من كنان گفتم:
-فيلمي رو ميگي كه دارن ميسازن؟
از اشتباه من، لبخند كمرنگي روي لبهايش رنگ گرفت و گفت:
-نه! فيلم رو كه نمي گم. هنر پيشه اولش رو ميگم. مستانه مظفري!
كمي صبر كردم و بعد پرسيدم:
-ميشناسيش؟
رويش را به سمت جايي كه مادر نشسته بود، برگرداند و باغرور خاصي پاسخ داد:
-معلومه كه ميشناسمش. عشقمه! اميدمه! سالهاست كه باهاش آشنام. اصلا مگه كسي هم هست كه اونو نشناسه!
ياد حرف پدر افتادم كه ميگفت:
" مدتهاست ديگه مادر رو نمي شناسه" اما تعجبم بيشتر از ادعاي دختري بود كه ميگفت سالهاست با مادر آشناست، اما من نمي شناختمش.
گفتم:
-چطوري باهاش آشنا شدي؟
با تعجب از اينكه جواب سوال به اين سادگي را نمي دانستم، دوباره رويش را به سوي من برگرداند و جواب داد:
-معلومه ديگه! از طريق فيلمهاش. همه شون رو ديدم. ديدن كه نه، بلعيدم! هر كدوم رو چند بار. بعضي از ديالوگ هاش رو هم حفظم. البته بعضي از فيلم هاش رو هم فقط يه بار ديدم.
كنجكاوي و حساسيتم هر لحظه بيشتر ميشد. دلم ميخواست بفهمم اينها چرا اينقدر عاشق مادرند؟
-فكر ميكني كافيه؟
-اينكه بعضي از فيلم هاش رو فقط يه بار ديده باشم؟! خوب گفتم كه به خود فيلم بستگي داره...
با شتابزدگي جمله اش را قطع كردم.
-نه فيلم هاش رو نمي گم. منظورم به اون نوع آشناييه كه فقط از طريق فيلمهاست! فكر ميكني همين يه وسيله براي شناخت دقيق يه فرد كافيه.
-چرا نباشه؟! تازه فقط فيلمها هم كه نبودن. من تمام مصاحبه هاش رو خوندم ...
ادامه دارد...
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1